مسیر بازگشت هم درست مثل رفت در سکوت سپری شد. سکوتی که این بار سنگین نبود و برعکس آرامش بخش بود. حرف های ته هیونگ ذره ای از بار سنگین روی قلب جیمین را کم کرده بود. چشمانش را بست و سعی کرد از این آرامش موقتی که ته هیونگ به او هدیه داده بود نهایت استفاده را ببرد، چون مطمئن بود به محض بازگشت، دوباره در و دیوار خوابگاه او را می بلعند و نفس کشیدن را برایش سخت خواهند کرد.
لحظه ای که چشمانش را باز کرد متوجه مسیری آشنا در خاطرات قدیمی اش شد. همان طور که موتور سر بالایی منتهی به خانه ته هیونگ را طی می کرد، آخرین باری را که این مسیر را طی کرده بود به خاطر آورد؛ تمام ترس، اضطراب و ناامیدی آن روز دوباره در ذهنش مجسم شد.
با توقف ته هیونگ جلوی خانه، مردد سر جایش ایستاد و با دیدن ته هیونگ که کلید را در قفل می انداخت بیش از قبل متعجب شد. پس عمویش چه شده بود؟ ته هیونگ لبخندی زد و تنها کنار رفت تا جیمین وارد خانه شود. با کنار رفتن ته هیونگ از جلوی در متوجه سایه های جی یونگ و پدرش پشت پنجره شد. حتی نمی دانست چه طور توانسته اند به خانه برگردند. باز هم ته هیونگ بدون آن که او سوالش را بر زبان بیاورد جوابش را البته با تردید در به زبان آوردن اسم سه یون داد: «سه یون نونا کمکمون کرد برگردیم»جیمین در جواب آرام زمزمه کرد: «عموت چی شد؟»
- زندانی شده
نگاهش را دوباره به سایه های جی یونگ و مدیر کیم دوخت. نمی توانست با آنها مواجه شود، حداقل نه امروز. قدمی به عقب برداشت و رو به ته هیونگ گفت: «من میرم»تههیونگ نگاهی به داخل خانه انداخت و متعجب پرسید: «چرا؟»
جیمین بلافاصله سعی کرد بهانه ای سر هم کند: «نونا از مهمون ناخونده خوشش نمیاد. میرم یک روز دیگه میام که از قبل خبر داده باشم...»
اما ته هیونگ حتی مهلت نداد جمله اش کامل شود. جیمین را داخل خانه هل داد و گفت: «بهشون خبر دادم. منتظرتن... جی یونگ نونا غذای مورد علاقه تو درست کرده»
لبش را گزید و جلوتر از ته هیونگ به راه افتاد. احساس می کرد با بالا رفتن از همان چند پله دمای هوا چندین درجه کاهش پیدا کرده است. طوری که با رسیدن جلوی در ورودی خانه تمام بدنش منجمد شده بود. مدیر کیم و جی یونگ به محض شنیدن صدای ته هیونگ که رسیدنشان را اعلام می کرد، به استقبالش آمدند. برعکس تصورش، هیچ تلخی یا دلخوری در نگاهشان دیده نمی شد. رییس کیم ضربه ای آرام پشتش زد و گفت: «خوش اومدی، پسرم»
شام بر خلاف تصور جیمین در آرامش خورده شد. تنها سر به سر گذاشتن های گاه و بیگاه ته هیونگ و جی یونگ بود که باعث می شد جیمین احساس معذب بودن و غریبگی نکند. آهی کشید؛ چه بر سرشان آمده بود که باید برای این چیزها تلاش میکردند؟ جوابش واضح بود؛ عذاب وجدان، چه از طرف او و چه از طرف ته هیونگ! از طرف او برای بر هم زدن زندگیشان و از طرف ته هیونگ برای تلاش نکردن در متوقف کردنش و اجازه دادن به انجام آن دیوانگی.
بعد از پایان شام همگی در سالن دور هم جمع شده بودند. در حالی که جی یونگ و مدیر کیم روی کاناپه نشسته بودند، جیمین و ته هیونگ، طبق عادت گذشته، نشستن روی زمین و تکیه دادن به صندلی ها را ترجیح داده بودند. جیمین سرش را پایین انداخت و خودش را وادار کرد در برابر این مهمان نوازی، چیزی بگوید: «خوشحالم که لااقل همه چیز برای شما تموم شده»
مدیر کیم لبخندی زد و گفت: «در واقع هیچی تموم نشده...» و در جواب نگاه متعجب جیمین و ته هیونگ ادامه داد: «جین سه یون یک روز قبل از آزادیم اومد ملاقاتم و ازم خواست پامو از همه چیز کنار بکشم... گفت که من به اندازه کافی جنگیدم و شاید بهتر باشه همه چیو بهش بسپارم و فقط حواسم به بچه ها باشه... اما نتونستم قبول کنم، ازش خواستم کمکم کنه برگردم شرکت»
جیمین با خود فکر کرد نام سه یون انگار قرار نبود حتی از زندگی اطرافیانش هم پاک شود. لبخند تلخی روی لب هایش نشست. سه یون همیشه به زندگی اش رنگ میداد؛ حتی حالا که تنها رنگی که باقی مانده بود، خاکستری دلگیری بود. با نگاهی غمگین پرسید: «چرا قبول نکردین؟»
- نتونستم... پدرت، درسته که رییسم بود، اما همزمان دوستم هم بود. نمی تونم اعاده حیثیت دوستمو به کس دیگه ای بسپارم و خودم پامو کنار بکشم
- اعاده حیثیت؟
مدیر کیم سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «می گفت نمی دونه به صورت قانونی امکانش هست یا نه، اما می خواست هر طوری که شده از پدرت اعاده حیثیت کنه» نگاهش را در نگاه جیمین دوخت و ادامه داد: «به خاطر پدرت متاسفم... متاسفم که توی اون لحظه ها هیچ کدوممون کنارت نبودیم...»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...