۱۲ مه ۲۰۱۲
خودش هم نمی دانست اینجا چه می کرد و چرا انتظار می کشید. آن هم انتظار کسی را که شنیده بود تا ۳۰ ماه آینده قرار نبود از زندان خارج شود. شاید به خاطر ماجرای دیروز با جونگ کوک بود و شاید هم برای این که مطمئن شود پدرش تا این حد سقوط نکرده که آن کارت را از جونگ کوک پس بگیرد.
خودش هم لحظه ای از فکرهایی که درباره پدرش می کرد، متعجب شد اما تمایلی برای سرزنش خودش در وجودش نمی دید، حتی لحظه ای که پدرش با چشمان گود افتاده، موهای سفید شده روی شقیقه هایش و چین های عمیق تر شدهی کنار چشمانش در نظرش ظاهر شد. مطمئنا اگر همان جیمین قبل بود برای پدرش میگفت که حالش خوب است، اطمینان می داد که زود از اینجا خارج می شود، می گفت که می داند او بی گناه است، خیالش را راحت می کرد که حواسش به همه چیز هست تا او بازگردد، اما او جیمین قبل نبود. پسری که روبروی پدرش نشسته بود تلخ کام و بیاعتماد شده بود و این در تمام کلماتش پیدا بود. در جواب سوال پدرش که با پرمحبت ترین لحن ممکن پرسید: «جیمین، بابا، حالت خوبه؟» او را به باد سرزنش گرفت: «خوب؟»
نگاه چشمانش، درست مثل لحنش پر از خشم بود: «به نظرت می تونم خوب باشم؟ اون هم وقتی پدرم با این که میدونه این ایده احمقانه ایه، با اون افعی ازدواج میکنه، بهش اعتماد میکنه و سر سوزنی هم اهمیت نمیده که با این کارش چه بلایی سر پسرش، تنها پسرش، میاد!»
- جیمین!
آن لحن دلشکسته، تاثیری در لحن جیمین نداشت. با همان لحن تند به سرزنشهایش ادامه داد: «ذره ای به این فکر کردی که بعد از دست دادن مادر، باید با از دست دادن تو چه طور کنار بیام؟ چرا نجنگیدی؟ پسرت این قدر برات ارزش نداشت که براش بجنگی؟ پسری که ادعا می کردی از دنیا بیشتر برات مهمه، ارزش نداشت که برای موندن کنارش بجنگی؟»
گوشی را به علامت پایان مکالمه سر جایش کوبید و با عجله از آنجا خارج شد. بیرون از ندامتگاه روی پله ها ایستاده بود و نفس نفس می زد. آیا این عادلانه بود؟ این که در بین بازی قدرت بزرگ ترها گیر افتاده بود و راهی برای خروج از آن نداشت؟ بازی قدرتی که از قواعد آن سر درنمی آورد و تنها میباخت؛ بی وقفه می باخت و باخت بعدی اش در تماسی که با او گرفته شد، به او یادآوری شد. چوی هه یونگ هم به ججو منتقل شده بود.
فکر مسمومی در ذهنش ریشه دوانده بود. فکر این که به هر کسی چنگ بزند او را از دست خواهد داد، ته هیونگ، جونگ کوک، پدرش، مادرش! همان لحظه تصمیم گرفت دست از مبارزه بکشد و اجازه دهد درست مثل یک مهرهی شطرنج او را به بازی بگیرند؛ اما او نمی توانست مثل پدرش عزیزانش را به این بازی نابرابر بکشاند. بغض وحشتناکی را که هر لحظه بیشتر گلویش را در چنگ می فشرد، نادیده گرفت و مصمم برای قطع کردن تمام رشتههای ارتباطیاش با دیگران به سمت پاتوقشان حرکت کرد.نمیدانست جونگ کوک و ته هیونگ هم آنجا هستند یا نه، اما فرقی برایش نمی کرد. کار سختی در پیش نداشت، تنها کافی بود از آنها بخواهد بین او و ته هیونگ یک نفر را انتخاب کنند و در این بین شخصیت جدیدش را هم به نمایش بگذارد.
به محض دیدن ته هیونگ در سوله راهش را کج کرد و از آنجا بیرون آمد و با این حرکت، تمام هیونگ ها را به دنبال خودش بیرون کشاند. با همان لحن تلخ پر از تمسخر رو به آنها گفت: «برید پیششون. جمعتون جَمعه. توی ملک پدرم بدون من جمع میشید و پشت سرم نقشه می کشید!»
هوسوک ساده دلانه پرسید: «چه نقشه ای؟»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...