Fata Morgana - 13

151 39 12
                                    


بعد از استراحت بعد از ظهر نوبت میهمانی شبانه‌ای بود که در سالن هتل برگزار شده بود‌. مهمانی تقریبا مقدمه‌ی مراسم فردا بود، با این تفاوت که برخی از میهمانان هنوز نرسیده بودند و قاعدتا میهمانی خلوت تر از آن بود که فردا شاهدش می‌بودند. سه یون نگاه آخری در آینه به خودش و لباس سرمه‌ای رنگش انداخت که تمام قدش را در بر گرفته بود. به زحمت لبخندی زد و از رختکن خارج شد. جیمین آماده به انتظارش ایستاده بود گرچه به محض دیدنش روبرگرداند و آماده‌ی رفتن به سمت در شد. سه یون لب گزید و دنبالش به حرکت درآمد. جلوی در به او رسید و جیمین بازویش را به او تعارف کرد که البته سه یون پذیرفت؛ حفظ ظاهر کاری بود که به خاطرش این جا آمده بودند.

با قدم گذاشتن به سالن دوباره به دست تمام مهمانان محاصره شدند. هر دو تلاش کردند لبخندهایشان را حفظ کنند و پاسخ‌های شایسته‌ای بدهند. بالاخره شکاف کوچکی در دیوار آشناها ایجاد شد و جیمین زمزمه کرد: «اگه اجازه بدید ما هم عروس و داماد رو ببینیم» و بالاخره خودش و سه یون را از آن وضعیت نجات داد.

سه یون نفس راحت پر صدایی از سر آسودگی کشید و لحظه‌ای بعد با رسیدن به سالن رقص، بازوی جیمین را رها کرد. بیش از آن نیازی به تظاهر نبود؛ زوج‌ها مشغول رقص بودند و هیچ کس متوجه آن دو نبود. گرچه این حرکتش از چشم جیمین دور نماند.

سه یون به سمت میزهای پذیرایی گوشه سالن حرکت کرد و در حالی که گیلاسی برای خودش از بین انواع متفاوت نوشیدنی سوا می‌کرد، یک دستش را تکیه‌گاه بدنش روی میز کرد و مشغول تماشای سه کیونگ در آن پیراهن گلبهی رنگ و شی یون در کت و شلوار سرمه‌ای رنگش شد. نگاه‌های شیفته‌شان به یکدیگر لبخند بر لب سه یون می‌آورد. ناخودآگاه بدنش شروع به تاب خوردن با ریتم موسیقی در حال پخش کرد.

لحظه‌ای بعد متوجه جیمین شد که کنارش ایستاده بود و همان لحظه عضلات گردنش منقبض شد. هر چه بیشتر در این نمایش پیش می‌رفتند، تنها بیشتر می‌جنگیدند و سه یون مطمئن بود امروز دیگر توانی برای جدال ندارد. ترجیح می‌داد جیمین به حال خودش رهایش می‌کرد، گرچه ظاهرا آرزوی محالی بود، چون در صورتی که جیمین را از خود می‌راند، تمام مهمانانی که به نظر می‌رسید برای فهمیدن سیر تا پیاز رابطه‌ی آن دو گوش تیز کرده‌اند، از همه چیز باخبر می‌شدند. دقیقا نمی‌دانست چرا به نظر می‌رسید او بیشتر از جیمین به حفظ ظاهر این قضیه اهمیت می‌دهد.

- اومدین؟

سه یون از افکارش بیرون کشیده شد تا از نزدیک سه کیونگ را در آن پیراهن ستایش کند و یکی دو کلمه‌ای هم سر به سر شی یون همیشه خندان بگذارد که امشب خجالتی‌تر از هر وقت دیگری به نظر می‌رسید.

- پذیرایی مناسبه؟

- همه چیز عالیه... فکرشو نکن و از جشنت لذت ببر

MirageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang