نفسش بند آمد. چند لحظه طول کشید تا بتواند به خود مسلط شود. حال هر دو را پرسید. هیچ کدام به هوش نبودند؛ گرچه به نظر می رسید صدمه وارده به جیمین شدیدتر باشد. تشخیص دکتر چندان راضی کننده نبود. نمی دانست چه بگوید، نمی دانست چه کند؛ برای اولین بار بود که نمی دانست باید چه کند. یاد دفعه پیش افتاد و به سمت افسر پلیس برگشت و پرسید: «اسم دانش آموزی که با جیمین درگیر شده چیه؟»
- کیم ته هیونگبی آن که چیز دیگری بگوید و بی توجه به حرف های مامور پلیس و پزشک قدم به قدم از آنجا دور شد. از بیمارستان بیرون رفت. حتی نمی خواست یک کلمه دیگر بشنود. همین حالا هم به مرز جنون رسیده بود. فقط قدم می زد. چند کوچه ای که از بیمارستان دور شد به خود آمد. دیگر حتی فکر هم نمی کرد. تنها سر جایش ایستاده بود و از مسیر طولانی که طی کرده بود به نفس نفس افتاده بود.
کمی بعد به بیمارستان بازگشت. گرچه کاری هم از دستش برنمی آمد؛ لااقل یکی از پسرها باید به هوش می آمد تا ماجرا معلوم می شد. یاد حرف های آن روز صبحش افتاد. راستی که در دردسر درست کردن مهارت داشت. آهی کشید و خودش را روی نیمکت رها کرد. گرچه نمی خواست اما همان طور نشسته خوابش برد. تازه به خواب رفته بود که با سر و صداهای اطراف از جا پرید. نگاهی به اطراف کرد. منشا صدا را نمی دید. تا تکرار مجدد صدا تنها به اطراف چشم گرداند. صدا از سمت بخش اورژانس بود. از جا بلند شد و به همان سمت رفت و با دیدن جیمین که سر در گم در اورژانس این طرف و آن طرف می دوید متعجب در جا خشکش زد. جیمین همان لحظه زمین خورد. اما می دید که وحشت زده چشم به اطرافش می گرداند و چیزی زیر لب می گوید. فکرش را بر زبان آورد: «این بچه چش شده؟»نگاه آشفته جیمین به سمت سه یون برگشت. خبری از آن نگاه پر از دشمنی همیشگی نبود. تنها یک حالت ترس و سردرگمی در چشمانش می دید. دیدن ترس در چهره پارک جیمینی که او می شناخت، غیر ممکن بود. کاری را کرد که به نظرش درست می آمد. جیمین را به بخش و یک اتاق تک تخته منتقل کرد تا فعلا او را از شر مزاحمت پلیس ها و دادستان حفظ کند. جیمین با همان نگاه ترسان و آشفته گوشه تخت جمع شد.
چهره سه یون در هم رفت؛ منظورش را از این بازی جدید درک نمی کرد. همان صدای لرزان جیمین را شنید: «شما کی هستید؟» ابروهایش از تعجب بالا رفت. تا به حال نشنیده بود با او محترمانه صحبت کند. به حدی شوکه شده بود که حتی به معنی جمله اش هم فکر نمی کرد. همان لحظه پزشکش وارد اتاق شد و رو به سه یون گفت: «باید چند تا سوال ازش بپرسم»
سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد و کنار ایستاد. سوال دکتر بیش از رفتار جیمین متعجبش کرد: «می دونی اسمت چیه؟» جیمین گیج نگاهش کرد. نگاه سر در گمش بین دکتر و سه یون می چرخید. دکتر ادامه داد: «می دونی کجا زندگی می کنی؟ چند سالته؟» جیمین باز هم جوابی نداشت که بدهد. گیج و تا حدی وحشت زده سرش را پایین انداخت. دکتر از سه یون خواست دنبالش برود. سه یون از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. دکتر به محض بسته شدن در گفت: «دچار فراموشی شده» سه یون نتوانست تعجبش را مخفی کند: «چی؟»
- ضربه سختی به سرش خورده. دچار فراموشی شده. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- وکیلش هستم.
- بهتره خانواده ش در جریان قرار بگیرند.
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...