chapter 45

286 52 0
                                    



جین به محض باز کردن چشم هایش با صورت جیمین مواجه شد که سرش را روی شانه اش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. بدون این که تکان بخورد و جیمین را بیدار کند دست روی شانه یونگی گذاشت و فشار آرامی روی شانه اش آورد. درست بود که دوستانشان اینجا بودند اما آن دو کاری داشتند که نباید پشت گوش می انداختند. یونگی چشم هایش را باز کرد و گیج و منگ به اطرافش خیره شد. با دیدن جین که به ساعتش اشاره می کرد آهی کشید. باید می رفت و مثل هر روز جه جون را تحت نظر می گرفت. کش و قوسی به بدن خسته و خشک شده اش داد و می خواست از جا بلند شود که ویبره گوشی اش توجهش را جلب کرد. با دیدن آن اس ام اس با لبخند زیر لب گفت: «کاش یک آرزوی دیگه کرده بودم» گوشی اش را به طرف جین برگرداند و صدایش زد: «جین هیونگ!» جین با خواندن اس ام اس لبخندی زد: «امروزو بهتون مرخصی میدم، فکر کنم برای اسباب کشی لازمتون بشه. سونگ یون یکی از کارآموزهاشو مامور تعقیب جه جون کرده» یونگی نیشخندی زد و دوباره دست به سینه شد و چشمانش را بست تا خوابش را از سر بگیرد. جین که از عکس العمل یونگی خنده اش گرفته بود آرام صدایش زد: «مین یونگی! بیدار شو» یونگی غر زد: «هیونگ، بذار بخوابم. نامجون و جونگ کوک بدجنس رفتن توی اتاق روی تخت های همراه مریض. ما سه تا اینجا خشک شدیم» جین خنده ای کرد و جواب داد: «حالا نه که خیلی هم ناراحت بودی؟ تا همین الان که تخت خوابیده بودی!»

جیمین با صدای جین و یونگی از خواب پرید. چهره گیج و خواب آلودش جین را به خنده می انداخت. نگاهش را به اطراف دوخت و وقتی متوجه نشد کجاست به سمت جین برگشت. با دیدن چهره خندان جین کم کم به خاطر آورد کجاست و البته با دیدن این که به جین تکیه کرده و خوابیده بود خجالت زده خودش را عقب کشید و باعث شد جین بار دیگر به عکس العملش بخندد. ساعتش را نگاه کرد و با دیدن این که 7 ساعت کامل خوابیده بود خواب از سرش پرید. از جا بلند شد و به سمت اتاق روبرویشان رفت. نامجون و جونگ کوک هم آنجا بودند و البته هر چهار نفرشان برعکس سه نفری که تمام شب را روی نیمکت گذرانده بودند خواب بودند. البته نمی توانست انکار کند که بیشتر برای دیدن وضعیت ته هیونگ به اتاق سرک می کشید. با صدای جین که می پرسید: «خوابن؟» به سمتش برگشت و سرش را به علامت مثبت پایین آورد. با سوال بعدی جین روی نیمکت برگشت و کنارش نشست: «همه چیزو فراموش کردی؟ هیچ چیز یادت نیست؟»

سرش را به علامت منفی تکان داد. آهی که یونگی کشید به او فهماند که یونگی هم منتظر جوابش بوده است. اگر ترس از واکنش آن دو نفر نبود مثل دیوانه ها شروع به خنده می کرد و جیغ می کشید. قلبش گنجایش این همه توجه را نداشت. او تنها یک قدم به سمت دوستانش برداشته بود و آنها چند قدم باقیمانده را برداشته بودند؛ هر کدام به شیوه خودشان. ته هیونگ با محافظت از او، نامجون با کمک از طریق برادرش، یونگی با توجه های ریزی که در رفتارش بود و البته جین و هوسوک با پذیرفتن بی قید و شرطش. بدون این که خودش متوجه شود لبخندی روی لب هایش نشسته بود که یونگی بلافاصله متوجهش شد: «به چی می خندی؟»

سعی کرد لبخندش را با گزیدن لب هایش پنهان کند. اما بیشتر از این خوشحال بود که بتواند بروز ندهد. بی آن که جوابی بدهد خنده ریزی کرد و باعث شد هر دوی آنها بی آن که دلیلش را بدانند همراهش بخندند. همان لحظه هوسوک مثل اجل معلق از اتاق بیرون آمد: «هیونگ، گشنمه!»

خنده های جیمین با دیدن هوسوک عمیق تر شد. دیروز به حدی وحشت زده بود که نمی توانست به چهره سیاه شده از دوده اش بخندد اما امروز هم حال و هوایش فرق می کرد و هم زیر نور دید بهتری نسبت به چهره اش داشت. هوسوک در حالی که خودش هم خنده اش گرفته بود تکرار کرد: «چیه؟... چیه؟... چیه؟... چیه...؟» جین بی آن که چیزی بگوید از جا بلند شد. شانه هایش را گرفت و او را به سمت آینه داخل اتاق کشید. هوسوک به محض دیدن چهره اش شروع کرد: «چه بلایی سر صورت خوشگلم اومده؟» جیمین و یونگی با شنیدن صدایش قهقهه می زدند و جین که هنوز داخل اتاق بود سعی می کرد صدای خنده هایش را خفه کند تا بقیه را بیدار نکند. اما صدای هوسوک کافی بود تا همه را بدخواب کند: «یعنی سه یون نونا دیشب منو با این قیافه دیده؟ هیچ کدومتون هم هیچی نگفتید؟ نامردای...» به محض این که چشمش به ته هیونگ افتاد هر چیزی را که می خواست بگوید فراموش کرد و شروع به خنده کرد. چهره ته هیونگ هم نسبت به او چندان تعریفی نداشت. در حالی که آن دو به چهره هم می خندیدند و نامجون گیج و مبهوت مشغول تماشای آن دو بود، جونگ کوک با دیدن اس ام اس سه یون مثل جت به سمت پله ها دوید و بزرگ ترها را متعجب بر جای گذاشت. سه یون جلوی بیمارستان بود. به سمتش دوید و نفس نفس زنان در حالی که سرش را پایین انداخته بود پرسید: «می دونستید من اینجام؟» سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «دیشب دیدمت که دنبالمون تا بیمارستان اومدی»

- ببخشید! ازم خواسته بودید...

سه یون سرش را به علامت منفی تکان داد و حرفش را قطع کرد: «تا جایی که جیمین باهاش مشکلی نداشته باشه برای من مهم نیست» نگاهش را به جونگ کوک دوخت و منتظر تایید حرفش ماند. جونگ کوک جواب داد: «منو یادش نیست»

- منظورم این نبود. جیمین به صدای تو حساسه... اون فیلمبردار ناشناس فیلم های دوربینش تویی دیگه؟

جونگ کوک سرش را پایین انداخت. می خواست در جواب بگوید: «اون دوربین مال من بود» اما نتوانست. گفتن این حرف چه دردی را دوا می کرد؟ سه یون کلافه گفت: «میشه حرف بزنی؟» جونگ کوک نتوانست مانع لبخندش شود. انگار باز هم حق با سه یون بود. باز هم سکوت کرده بود و باز هم با سکوتش کلافه اش کرده بود. با همان لبخند و گرچه نمی دانست منظور سه یون از حساسیت جیمین به صدایش چیست، جواب داد: «صدامو شنید اما همه چیز عادی بود» جواب ساده بود؛ جیمین به یک صدای دورگه حساس بود که حالا سه یون آن را در صدای جونگ کوک نمی شنید. با شنیدن جواب جونگ کوک، برگه های ترخیص را به دستش داد و گفت: «همه کارهای ترخیص رو انجام دادم. هر موقع بیدار شدند می تونید ببریدشون.»

کاغذ دیگری را به دستش داد که آدرس رویش نوشته شده بود و گفت: «جون هیونگ صبح زود جی یونگ رو برد. این آدرس خوابگاهه» و کلید خوابگاه را هم به دستش داد: «این هم کلیدش» و به سمت خروجی برگشت. جونگ کوک متعجب پرسید: «جیمین چی؟»

سه یون به سمتش برگشت و گفت: «جایی کار دارم. بگو هر موقع خواست برگرده با سونگ یون تماس بگیره» و به سمت خروجی حرکت کرد؛ در حالی که می دانست کارآموزی در کار نبود. مثل یک بیمار روانی سعی در آزار خودش داشت. وقت فرو بردن سرش مثل کبک زیر برف گذشته بود. باید با واقعیت روبرو می شد؛ هر قدر تلخ و هر قدر گزنده.

***

جیمین در تمام آن لحظات احساس می کرد که بهتر است از آنجا برود اما آهنربای وجود دوستانش قوی تر از آن بود که بتواند از آنها دور شود. بی هدف همراه آنها از این خوابگاه به آن خوابگاه می رفت و نفر آخر که سوار آن وانت شد ته هیونگ بود که بالاجبار پشت وانت کنار او و جونگ کوک نشست. از این که ته هیونگ از حضورش در کنارش شکایت نمی کرد و مثل همیشه با بدخلقی از او نمی خواست تنهایش بگذارد خوشحال بود. گرچه نمی دانست باید چه کند تا ته هیونگ دوباره همان ته هیونگ شیطان و خندان قدیم شود. به محض رسیدن به خوابگاه پرسید: «من اینجا چی کار می کنم؟»

هوسوک که فرصت شوخی را از دست نمی داد گفت: «اینم سواله پرسیدی؟ معلومه! یک نیروی کمکی بیشتر، یک ساعت کار کمتر!» و باعث شد همه، به جز ته هیونگ، به چهره در هم جیمین بخندند. جیمین که این را شنید جواب داد: «می دونی هیونگ! الان یادم افتاد که سونگ یون نونا کارم داشت... من رفتم! خداحافظ» هوسوک دستش را دور گردنش حلقه کرد و در حالی که او را داخل خوابگاه می کشاند گفت: «خودم با سونگ یون نونا حرف می زنم!» جیمین به محض این که هوسوک رهایش کرد نگاهی به اطراف کرد. خوابگاه نه چندان بزرگ بود و نه چندان کوچک. معماری عجیب و غریبی داشت که نشان می داد دقیقا به منظور خوابگاه ساخته شده نه خانه مسکونی. چون تک اتاق خواب آن دو برابر سالن کوچکش بود. نگاهی به سه تخت دو طبقه داخل اتاق کرد و با خود فکر کرد که جون هیونگ چه سریع همه چیز را رو به راه کرده است. نگاهش را از تخت ها گرفت و به سمت پنجره قدی اتاق داد که گوشه سمت چپ اتاق بود. از آن پنجره بیش از هر چیز این خانه خوشش آمده بود. جلو رفت و در درگاه پنجره نشست و نگاهش را به بیرون دوخت. منظره اطراف از طبقه سوم منظره جالبی بود. همان لحظه هوسوک وارد اتاق شد: «نیاوردمت مهمونی... بلند شو کمک کن!»

از اتاق بیرون رفت و نگاهی به ساک های پراکنده وسط اتاق کرد. همان لحظه خنده ای کرد و گفت: «هیونگ، از دار دنیا یک ساک لباس داری! یک ساک لباس هم کمک می خواد؟» صدای اعتراض هوسوک در بین خنده های بقیه گم شد.

شامی که نمی شد اسمش را شام گذاشت در وسط آن آشفته بازار خورده شد و جیمین با وجود نیش و کنایه های هوسوک روی مبل نشسته بود و مشغول تماشا بود. هوسوک بار دیگر زبان به اعتراض گشود: «میگم یک موقع زحمت به خودت ندی ها! خسته میشی» و جیمین در نهایت خونسردی جواب داد: «من ناظر پروژه ام!»

صدای زنگ گوشی اش اجازه شنیدن بقیه غرغرهای هوسوک را به او نداد. با وجود آن همه سر و صدا نمی توانست صدای سه یون را بشنود. از خوابگاه خارج شد و جواب داد.

- کجایی؟

- خوابگاه. پیش بچه ها!

- خوبه. من هم همون اطرافم... تا ده دقیقه دیگه میام دنبالت

به محض قطع کردن به دیوار پشت سرش تکیه داد. سه یون این روزها سه یون قدیم نبود. این چند وقت به حدی احساسات مختلف را تجربه کرده بود که می توانست حالش را از لرزش صدایش و از بی حوصلگی حرف هایش درک کند.

***

از لحظه ای که سه یون را جلوی خوابگاه دیده بود چشم از او برنداشته بود و این اولین بار بود که سه یون متوجه نگاه خیره اش نشده بود. به حدی در فکرهایش غرق شده بود که اصلا و ابدا متوجه اطرافش نبود. طوری که جیمین متعجب بود که وقتی تاکسی جلوی خانه ایستاد چه طور متوجه شد و کرایه را پرداخت. آن هم با دستی که پانسمان شده بود و جیمین شب قبل به حدی آشفته بود که متوجهش نشده بود و حالا آن پانسمان جلوی چشمانش خودنمایی می کرد. بی آن که چیزی بگوید و توجه سه یون را جلب کند دنبالش وارد خانه شد. همان جا جلوی در ایستاد و اجازه داد سه یون مثل گمشده ای در زمان و مکان دنبال کارهای خودش برود. سه یون بعد از تایپ کردن چیزی در گوشی اش، بی حوصله آن را روی میز پذیرایی انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. جیمین رفتارهای عجیب آن روزش در خانه سونگ یون و جی هیون را به خاطر آورد. دلیل آشفتگی اش هر چه بود در آن گوشی بود. بی صدا به سمت میز حرکت کرد و گوشی سه یون را برداشت. گوشی اش رمز نداشت. وارد بخش پیام های دریافتی اش شد و با دیدن آن اس ام اس های تهدید آمیز با یک مضمون، که گرچه از چند شماره مختلف، در زمان های متفاوت بود، شوکه سر جایش خشک شد.

«اگه دست از سرش برنداری می کشمت!»

همان طور که در لیست اس ام اس ها پایین می آمد چشمش به کلمه بچه افتاد و کنجکاو از دیدن آن اس ام اس بین اس ام اس های تهدید آمیز آن را باز کرد. گرچه آن هم یک اس ام اس تهدیدآمیز به شیوه ای دیگر بود: «انگار بچه ت برات درس عبرتی نشد. این بار باید خودتو از سر راه بردارم»

خروج سه یون از آشپزخانه به او اجازه هیچ عکس العملی درباره آن اس ام اس نداد. چه باید می گفت؟ چه توضیحی باید می داد؟ شاید بهتر بود توضیح می خواست. اما به چه حقی؟ چه باید می کرد؟ پنهان کردن گوشی کار بی نهایت احمقانه ای به نظر می رسید. چون سه یون حتما می دانست که گوشی را روی میز گذاشته و گم شدن ناگهانی اش هیچ دلیلی جز او نمی توانست داشته باشد.

تمام این فکرها در عرض ثانیه ای از سرش گذشت اما بی آن که بتواند حرکتی انجام دهد خشک شده سر جایش ایستاده بود و منتظر عکس العمل سه یون بود و قلبش دیوانه وار به خاطر گیر افتادنش سر به سینه می کوفت. اما سه یون بی آن که متوجه جیمین و گوشی در دستش شود تنها به سمت اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. دست آزادش را روی قفسه سینه اش گذاشت و نگاهی به آخرین اس ام اس سه یون کرد: «باید همدیگرو ببینیم... براتون همه چیزو توضیح میدم» سه یون احمق بود؟ نمی دانست ماجرای آن بچه چه بود اما از آنجایی که هیچ بچه ای در این خانه نمی دید می توانست حدس بزند که منظور از درس، احتمالا مرگ آن کودک بوده است.

ویبره گوشی در دستش شوک دیگری به او وارد کرد. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق تنها توانست با سرعت آن اس ام اس را پاک کند و گوشی را همان طور که بود روی میز رها کند. نمی خواست سه یون با دیدن آن اس ام اس که خودش بازش نکرده بود مشکوک شود. اما انگار سه یون متوجه زنگ خوردن گوشی اش نشده بود چون باز هم بی تفاوت به گوشی اش دوباره به سمت آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای ملایم سه یون را شنید که با بطری آبی در دست از آشپزخانه بیرون آمد: «هنوز اینجایی که! نرفتی بخوابی؟»

جیمین خستگی را در صدای سه یون احساس می کرد. جوابی نداد و تنها شانه بالا انداخت. در واقع جوابی نداشت که بدهد و اگر سه یون پاپیچش می شد نمی توانست چیزی سر هم کند و تحویلش بدهد. اما سه یون اصراری به گرفتن جواب نکرد. خودش را روی کاناپه رها کرد و گفت: «فردا جشن ادغام شرکته... به عنوان سهامدار شرکت باید حضور داشته باشی» به سمت جیمین برگشت و ادامه داد: «باید رسمی لباس بپوشی... چیزی همراه خودت آوردی؟» با دیدن چهره متعجب جیمین خودش جواب خودش را داد: «آ... درسته. خودم لباس هاتو آوردم.» انگشت هایش را بین موهایش فرو برد و موهایش را عقب زد و آهی کشید. صدای جیمین سکوت را شکست: «اتفاقی افتاده؟»

پوزخندی روی لب های سه یون نشست. دلش می خواست بگوید: «خیلی!» اتفاق های زیادی افتاده بود. تمام آن روز دنبال جه جون و کیم هیون جو بود که مشغول خرید برای جشن فردا بودند و مقصد نهایی اش ویلای رییس پارک بود. اما شاید هیچ کدام از آن اتفاقات، دیدن جه جون و کیم هیون جو، چرندیات یونگ بین و شنیدن اعترافات پدر سو جونگ کی به اندازه اس ام اس های رییس پارک برایش زجر آور نبود. می دانست که رییس پارک خودش را خوب می شناسد و می دانست که رییس پارک می داند نمی تواند از عهده تهدیدی که کرده بربیاید. اما می خواست با پیش کشیدن ماجرای بچه قانع کننده به نظر برسد. در حالی که سه یون می دانست ماجرای کودکش بیش از آن که تقصیر رییس پارک باشد به خاطر وضعیت بد خودش بود؛ حس این که شاید این مرد حقیقت را می گوید و شاید او اشتباه کرده است همان لحظه در بین فریادهای رییس پارک وجودش را در هم فشرد.

چند روز بود که سعی می کرد تا حد امکان در دسترس باشد، بلکه قبل از خاموش کردن گوشی اش بتواند پاسخ رییس پارک را بدهد و او را وادار به ملاقات کند اما امروز هم به نتیجه ای نرسیده بود. بار دیگر جواب منفی داد و به سختی از جا بلند شد. با برداشتن گوشی اش به سمت اتاقش رفت و همزمان بر زبان آورد: «فردا میریم خرید!»

جیمین زیر لب «باشه» ای گفت و اجازه داد سه یون برای استراحت به اتاقش برود. اما آن جمله در سر جیمین طنین انداخته بود: «سه شنبه ساعت 9 زیر پل موجون»

MirageWhere stories live. Discover now