chapter 2

1.5K 173 25
                                    



سه یون خسته و درمانده به خانه برگشت. کفش های شوهرش جلوی در بود و صدای تلویزیون بلند بود. بی تفاوت کفش هایش را درآورد، دمپایی هایش را پوشید و وارد خانه شد. به گفتن سلامی اکتفا کرد، کیسه خریدهایش را از جلوی کاناپه برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. صدای شوهرش را می شنید: «عزیزم، شام چی داریم؟»
- کار داشتم نتونستم غذا درست کنم. رشته می خوری؟ 
- چرا که نه
نزدیک شدنش را احساس می کرد و برای اولین بار بود که احساس می کرد نمی خواهد در کنارش باشد. با بوسه ای که همسرش روی صورتش گذاشت، حالت تهوع پیدا کرد. بلافاصله رو برگرداند و به این وسیله از دستش فرار کرد. همان لحظه تلفن شوهرش زنگ خورد. به وضوح صدای یک زن را می شنید. شوهرش بعد از قطع کردن تلفن رو به او گفت: «عزیزم معذرت می خوام. مجرمی که چند وقته دنبالشم پیدا کردند. باید برم»
- باشه به کارت برس

از این که دوباره روی صورتش خم شود و او را ببوسد می ترسید، اما شوهرش به حدی عجله داشت که فراموش کرد نقشش را خوب بازی کند. سه یون زیر لب با تمسخر گفت: «یک شب هم نتونست دوریتو تحمل کنه» و پوزخندی زد. دیگر حتی دیدن شوهرش هم حالش را به هم می زد. شاید اگر این قدر تظاهر نمی کرد می توانست تحمل کند. به سمت رشته اش که حالا آماده شده بود برگشت و سعی کرد چیزی بخورد. گرچه به حدی داغ و تند بود که اشک به چشمانش دوید و دوباره بغض به گلویش چنگ انداخت. این داغ نمی خواست از وجودش پاک شود؟ سعی کرد با خوردن رشته بغضش را فرو ببرد اما چندان موفق نشد. چاپ استیک هایش را رها کرد و ناسزایی نثار جیمین کرد. چشمان سرخ و خسته اش را بست. هر قدر هم تلاش می کرد از آن فرار کند بی فایده بود. باید با آن کنار می آمد. تکه های پازلی را که جیمین برایش مشخص کرده بود کنار هم گذاشت و سعی کرد همه چیز را به خاطر بیاورد.
یک پرونده عادی بود. اطلاعات دقیق بود و راه فراری برای متهم باقی نمانده بود. وکیل مدافع هم نتوانست از موکلش دفاع کند. در حقیقت بیشتر شبیه این بود که نمی خواهد از موکلش دفاع کند. نتیجه در چنین شرایطی معلوم بود. متهم بعد از خوانده شدن حکم انگار همه چیز را باخته باشد نگاهش خالی شد و بیرون دادگاه کنار خیابان وقتی در حال انتقالش بودند به سمت سه یون حمله ور شد: «چه قدر ازش گرفتی؟ کیم هیون جو چه قدر برای زندانی کردن من بهت داده؟»

شوهرش به همراه ماموران پلیس بلافاصله از سه یون دورش کردند. اما چیزی در صدای این مرد بود که باعث می شد سه یون احساس بدی پیدا کند. همان طور صدایش می آمد و ماموران گرچه جلوی پیشروی اش را گرفته بودند اما نمی توانستند او را از آنجا دور کنند: «قیمت نابود کردن زندگی من و پسرم چه قدر بود؟» حالش رفته رفته با دیدن دست و پا زدن متهم بد می شد. شوهرش که انگار متوجه شده بود به سمتش آمد. حتی سر پا ایستادن هم کم کم برایش سخت می شد. یکی از ماموران را دید که به سمتش می آمد. کلماتی که آن مامور می گفت کم کم در نظرش محو می شد: «حالتون خوبه؟» اما پیش از آن که بتواند جوابی بدهد از هوش رفت.
چند روز بعد از آن اتفاق را فقط خوابید. از وقتی فهمید کودکش را از دست داده است، دیگر میلی به زندگی نداشت. گرچه وقتی از خواب بلند مدتش بیدار شد، همه چیز را به باد فراموشی سپرده بود اما وضعیت بدش با فراموش کردن خوب نمی شد. از همان روز بود که رابطه اش با شوهرش سردتر و سردتر شد. با پشیمانی فکر کرد باید از او جدا می شد. همان روزهای اول باید جدا می شد. احمقانه بود که به انتظار دلگرمی کنار او ماند و هیچ توجهی هم نصیبش نشد. 

MirageWhere stories live. Discover now