- چرا این کارو کردی؟
- کدوم کار؟
- چرا گفتی دعوا کردیم؟
- خیلی هم دروغ نگفتم
- اومدیم این جا صادقانه حقیقت رو بگیم یا نقش بازی کنیم؟
- من و تو به هر حال نمیتونیم همه رو قانع کنیم... این طوری بازی کردنش راحت تر نبود؟
- ولش کن
ناامید از بحث، به سمت مخالف به راه افتاد و وارد فضای سبز روبروی هتل شد تا کمی قدم بزند. کارکنان هتل در حال آماده سازی مراسم بودند. میزها در حال منتقل شدن به گوشه ای از فضای سبز بودند و ملافه ای سفید رنگ محل پذیرایی مراسم امشب را مشخص کرد. همان لحظه متوجه تماس سونگ یون شد و جواب داد: «چه خبره؟»
- ببینم مگه حتما باید خبری باشه که من با تو تماس بگیرم؟
- این روزا آره!
- چه قدر بدبین شدی دختر عمو
- خیلی هم بد نیست، چون نتیجه همیشه بهتر از چیزیه که فکرشو میکنی
- تا حالا اسم قانون جذب به گوشت خورده؟
- زنگ زدی دربارهی انرژی کائنات برام سخنرانی کنی؟
سونگ یون شروع به خنده کرد و جواب داد: «نه، فقط دلم برای کل کل تنگ شده بود»
- پس شوهرت چی کارهست؟
- همه دیالوگهاش تکراری شده... همه رو حفظم
- سونگ یون!
صدای اعتراض بلند جی هیون به گوشش رسید. خندهای کرد و پرسید: «همه حالشون خوبه؟»
- برای همین زنگ زدم... روزی که برمیگردی، دور همی داریم
- دور همی؟
- آره... غصه نخور، هیورین و اکیپش نمیان
- اگه وقت کنم میام
- میدونی که من این جور جوابها رو قبول نمیکنم
- خودمو میرسونم، بانوی من!
همزمان مودبانه دستش را بالا آورد و تا کمر خم شد.
- حالا شد! راستی وقتی رفتم جه کیونگ رو دعوت کنم گفت رفته بودی پیشش... حالتو میپرسیدلبهایش روی هم قفل شد و اخمهایش در هم رفت. با دندانهای روی هم فشرده جواب داد: «چرا حال منو از تو میپرسه؟ مگه شمارهمو نداره؟»
- نمیدونم... شاید چون من دم دست بودم و شاید چون فکر میکنه ما بیشتر با هم در ارتباطیم
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد: «فکر کنم حق با توئه»
- اما... واسه چی رفته بودی دیدن جه کیونگ؟ حالت خوب نیست؟
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...