chapter 62

267 63 10
                                    



سه یون با عجله از پله های خانه بالا دوید و در را باز کرد. پسرها همه بیدار بودند. نگاهش را در جستجوی جونگ کوک چرخاند. هوسوک که متوجه نگاهش شده بود گفت: «جیمین خوابه! بیدارش کنم؟» اما سه یون جواب داد: «بذار بخوابه! با جیمین کار ندارم. جونگ کوک کجاست؟» جونگ کوک متعجب و حوله به دست در حالی که صورتش را خشک می کرد به سمت در آمد.

- زود یک چیز گرم بپوش بیا بیرون باهات کار دارم
جونگ کوک گیج و منگ به پسرها نگاه می کرد. سه یون این بار طوری که جونگ کوک را به خود بیاورد گفت: «بجنب» جونگ کوک از جا کنده شد. به دو دقیقه هم نکشید که از خانه بیرون رفت و روبروی سه یون که پایین پله ها منتظرش بود ایستاد. سه یون با دیدن پسرها پشت پنجره رو به جونگ کوک گفت: «دنبالم بیا» و به سمت کافی شاپ خیابان اصلی حرکت کرد. به محض نشستنشان پرسید: «تو کی هستی؟»

- من؟ جون جونگ کوک

- رابطه ت با رییس پارک چیه؟

- پدر جیمین؟ هیچی!

- پس چرا رییس پارک سهامش رو به اسمت کرده؟ اون هم بیشتر از یک سال پیش

تعجب جونگ کوک کمتر از سه یون نبود. لحظه ای بعد گفت: «نونا! حتما اشتباه شنیدی»

- اشتباه نشنیدم! خودم خوندم

جونگ کوک بیش از قبل شوکه شد. سکوت بینشان با رسیدن سفارش هایشان قطع شد. سه یون تشکر کرد و بعد رو به جونگ کوک گفت: «رییس پارک که از دنیا رفته، جیمین هم که هیچی یادش نمیاد! فقط تو می مونی. فکر کنم دیگه وقتشه توضیح بدی»

لحنش تند نبود اما جونگ کوک بغض کرده بود. سه یون احساس کرد تند رفته است. سعی کرد توضیح بدهد: «معذرت می خوام. منظورم اینه که باید ماجرا رو بدونم تا بتونم از تو و جیمین محافظت کنم» اما جونگ کوک سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «تقصیر شما نیست. خاطراتی هست که دلم می خواد تا ابد ازشون فرار کنم.» چند لحظه سکوت کرد تا آرام شود و بعد از این چند لحظه که برای سه یون به اندازه چند ساعت طول کشید به صندلی اش تکیه داد و شروع کرد: «اولین باری که جیمین هیونگ رو دیدم 2 سال و نیم پیش بود. همراه مادرم رفته بودیم خونه شون. مادرم به اصرار می گفت من پسر رییس پارکم و رییس پارک با بی خیالی انکار می کرد.»

سه یون چندان جا نخورد. یکی از احتمالاتی که در سرش می گذشت همین بود. جونگ کوک بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «دلم فقط می خواست از اونجا فرار کنم. دنبال یک راه می گشتم که بدون این که مادرم بیچاره م کنه از اون اتاق فرار کنم که چشمم به دو تا چشم کنجکاو افتاد که داشت از پنجره ما رو نگاه می کرد. وقتی دید من متوجهش شدم لبخند زد. اون لحظه توی دلم آرزو کردم کاش حرف های مادرم حقیقت داشته باشه! دلم یک خانواده می خواست؛ یک پدر، یک برادر... و شاید این طوری مادرم هم به دست می آوردم! رییس پارک چندین و چند بار از مادرم خواست منو بیرون بفرسته... می دونست که حرف هاشون روحمو زخمی می کنه... اما مادرم موافقت نکرد و به زور منو توی اتاق نگه داشته بود. نمی دونم شاید منو سپر خودش کرده بود. رییس پارک هم که چاره ای نمی دید رک حرفشو زد. این که مطمئنه من پسرش نیستم و به همسرش خیانت نکرده. مادرم که اینو شنید دستمو کشید و از خونه بیرون برد. اون لحظه پایان مادری اون برای من بود. وقتی فهمید نمی تونه ازم توی نقشه هاش استفاده کنه رهام کرد. هر چند تا قبل از اون هم خیلی کم می دیدمش. برگشتم پیش مادربزرگ مریضم. مادر بزرگی که به یک ماه نکشیده از دنیا رفت.»

لبخند تلخی زد و ادامه داد: «دیگه جایی برای رفتن نداشتم. برگشتم پیش مادرم تا بلکه دلش به حالم بسوزه اما بی فایده بود. به نگهبان های شرکت گفت منو نمی شناسه و گفت که منو بندازن بیرون. چاره دیگه ای نداشتم. جلوی شرکت روی پله ها نشستم. مثل هر بچه دیگه ای توی اون موقعیت شروع کردم گریه کردن. هوا داشت تاریک می شد و کم کم داشتم می ترسیدم. نگاهم به در شرکت بود. همون لحظه شرکت تعطیل شد. اما مادرم بدون این که حتی بهم نگاه بکنه رفت. هر قدر هم دنبالش دویدم فایده ای نداشت. لحظه آخر سیلی محکمی توی گوشم زد و گفت دیگه دنبالش نرم. برگشتم روی پله ها. توی خودم جمع شدم و گریه کردم. همون موقع یک دست کوچک روی شونه م نشست و گفت: «چرا گریه می کنی؟» سرم رو که بلند کردم از دیدنم ذوق کرد. رییس پارک کنارش بود. حسابی سوال پیچم کرد و وقتی فهمید جایی برای رفتن ندارم به رییس پارک اصرار کرد که لااقل امشب رو اجازه بده پیششون بمونم... رییس پارک آدم بدی نبود. اینو با همون احساسات کودکانه م می تونستم بفهمم. آرزوم برای یک شب برآورده شد. جیمین هیونگ حتی اجازه نداد خدمتکار منو به اتاق مهمون بفرسته. انگار هر دو از تنهایی به هم پناه برده بودیم. جیمین هیونگ هم تازه مادرشو از دست داده بود. شاید برای همین بود که پدرش بهش سخت نمی گرفت. اون شب مثل یک خانواده سر میز نشستیم و من فقط برای همون یک شب به خودم اجازه دادم اون ها رو خانواده خودم بدونم. می دونستم وضع از فردا عوض میشه اما از لحظه لحظه اون شب لذت بردم. پیش بینیم درست بود اما نه اون طوری که فکر می کردم. رییس پارک به خاطر مادرم نمی تونست اجازه بده من پیششون بمونم. اما اون زیرزمین رو که بعدا اتاق جیمین هیونگ شد برام گرفت و یکی از خدمتکارها رو فرستاد تا شبانه روزی مراقبم باشه. جیمین هیونگ هر روز اونجا بود و رییس پارک هم مدام بهم سر می زد. حتی مدرسه م هم عوض کردند. از همون روز جیمین هیونگ شروع کرد به لوس کردنم. از لباس های گرون گرفته تا دوربین، گیتار و دوچرخه»

سه یون به فکر فرو رفت. حال معنی JK حک شده روی گیتار را می فهمید و حالا بود که می فهمید چرا جونگ کوک تنها در یکی از ویدئوهای دوربین بود. بالاخره فهمیده بود صاحب آن لباس که به تن جیمین کوچک بود که بود و علت اصرارهای آن روزش برای آمدن به سالن ترحیم را می فهمید. با صدای جونگ کوک از فکر بیرون آمد: «بعد از ازدواج مادرم با رییس پارک اون زیرزمین خونه من و جیمین هیونگ شد. جیمین هیونگ از همون روز دیگه به خونه برنگشت...» سه یون گیج و منگ حرفش را قطع کرد. حرف های جونگ کوک تنها یک معنی می داد. رییس پارک تنها دو بار ازدواج کرده بود. مادر جیمین و کیم هیون جو! نمی توانست باور کند؛ نمی خواست باور کند. اما دیگر نمی توانست در این سردرگمی دست و پا بزند. نشنیدن ماجرا باعث نمی شد اتفاق نیفتاده باشد. با تردید بر زبان آورد: «مادرت...؟»

جونگ کوک با حالتی که نشان می داد از گفتن این اسم عذاب می کشد گفت: «کیم هیون جو!» نفس سه یون در سینه حبس شد. جونگ کوک بی آن که به سه یون اجازه دهد این اطلاعات را هضم کند ادامه داد: «رفت و آمدهای رییس پارک به خاطر مادرم کمتر و کمتر شد. با این حال همه چیز تا روز دادگاهش آروم بود. جیمین هیونگ شب دادگاه و حتی فردا شبش خونه نیومد. دو روز بعد از اون روز آخر شب، خسته، زخمی و با لباس های خونین و پاره برگشت. حتی زخم هاش پانسمان نشده بود. هر کاری کردم که بذاره ببرمش بیمارستان اجازه نداد، دوش گرفت لباس هاش رو عوض کرد و دوباره از خونه بیرون رفت. وقتی فردا شبش به خونه برگشت خسته و شکسته بود. به محض شنیدن صدام جوش آورد. اتاق رو به هم ریخت و هر چی که دم دستش بود شکست. آخرش هم با لحن تندی که تا به حال ازش نشنیده بودم بیرونم کرد. وقتی سعی کردم باهاش حرف بزنم به زور منو از اتاق بیرون انداخت.»

جونگ کوک سکوت کرد. معلوم بود که دیگر نمی خواهد حرف بزند. اما سه یون لازم می دید بپرسد: «کجا رفتی؟» جونگ کوک آهی کشید و گفت: «پیش هوسوک هیونگ! می دونستم توی خوابگاه زندگی می کنه»

- دیگه جیمین رو ندیدی؟

- چرا! و وقتی بی تفاوت از کنارم رد شد فهمیدم دوباره مثل مادرم نباید ازش گدایی محبت کنم. می دیدم که اون روی شخصیتش که اون شب به من نشون داد داره جیمین قبلی رو از نظر همه پاک می کنه. با همه قطع رابطه کرد. کم‌کم درگیری‌هاش هم شروع شد. اوایل فقط کتک می خورد. اون لحظه ها احساس می کردم دوست داره کتک بخوره. هر بار که بعد از کتک خوردن روی زمین می‌افتاد فقط می‌خندید. مثل یک مریض روانی از کتک خوردن لذت می‌برد.

- تو چی؟

جونگ کوک با لبخندی گفت: «من چی؟»

- وضع زندگی تو اون روزها چه طور بود؟

جونگ کوک بی آن که لبخندش محو شود گفت: «رییس پارک یک کارت اعتباری بهم داده بود. وقتی یادش افتادم برگشتم پیش جیمین هیونگ که بهش پسش بدم. با همون لحن بی تفاوت بهم گفت اون کارت رو پدرش بهم داده و حق نداره اونو ازم پس بگیره و اگه دوست دارم می تونم به پدرش پسش بدم و بعدش ازم خواست که برم. حرف هاش اذیتم می کرد. فردای همون روز رفتم ملاقات رییس پارک. بهش گفتم که می خوام کارتو پس بدم اما رییس پارک قبول نکرد. گفت به عنوان کمک هزینه تحصیلی بهش نگاه کنم و گفت شرکت پارک این کارو زیاد انجام میده و بعدا نیروهایی رو که بهشون کمک کرده استخدام می کنه. وقتی باز هم اصرار کردم گفت کاری نکنم بیشتر از این احساس بدبختی بکنه!»

سه یون در حالی به حرف های جونگ کوک گوش می داد که مطمئن بود این داستان ساختگی است و شرکت پارک هیچ کمک هزینه تحصیلی به کسی نمی داد. جیمین نخواسته بود جونگ کوک را به وضعیتی که قبل از دیدن او داشت برگرداند. دلش می‌خواست لااقل خیالش از این بابت راحت باشد که او پول کافی برای زندگی اش دارد و پدرش هم که متوجه شده بود داستانی سر هم کرده بود تا جونگ کوک بی آن که معذب شود کمکشان را بپذیرد. بار دیگر از رابطه عاشقانه ای که بین این پدر و پسر بود متعجب شد. بعد از اتمام حرف های جونگ کوک گفت: «می دونم شاید الان وقتش نباشه اما باید زود اقدام کنم، هم به خاطر تو و هم به خاطر جیمین... فکر کنم وقتش رسیده که تصمیم بگیری»

- چه تصمیمی؟

- تا همین جا هم خیلی به ما کمک کردی و به خاطرش خیلی ازت ممنونم. حالا وقت انتخابه؛ این که همچنان به ما کمک می کنی یا با سهامت برمی گردی پیش مادرت؟

جونگ کوک طوری به سه یون نگاه کرد که انگار به او توهین شده بود. می خواست چیزی بگوید که سه یون دستش را به علامت سکوت بالا آورد و گفت: «این مساله ای نیست که بشه سرسری درباره ش تصمیم گرفت. کیم هیون جویی که امروز دیدم کسی بود که حاضره هر کاری برای به دست آوردن چیزی که می خواد انجام بده. حتی صدمه زدن به پسر خودش. ممکنه به اطرافیانت حمله کنه. حتی اگه تصمیم بگیری برگردی هیچ کس سرزنشت نمی کنه»

جونگ کوک پوزخندی زد و گفت: «فقط در یک صورت می تونه منو راضی به برگشت کنه، اون هم اینه که ماشین زمان داشته باشه. هر چند شک دارم حتی اگه به گذشته برگرده انتخاب دیگه ای بکنه! توی حق اختراع هایی که ثبت کردید ماشین زمان هم بود؟»

سه یون کنایه جونگ کوک را نادیده گرفت و پرسید: «مطمئن باشم جوابت عوض نمیشه؟» جونگ کوک در جواب سرش را تکان داد. سه یون در جواب گفت: «پس باید یک راه برای محافظت از تو و جیمین پیدا کنم! هر چند که نمی دونم چی توی سرش می گذره و این بار چه طور می خواد حمله کنه!» از جا بلند شد و با این کار جونگ کوک هم از جا بلند شد. در حالی که سرش از افکار متفاوت در حال انفجار بود، به سمت خروجی به راه افتاد. یعنی امکان داشت کیم هیون جو قصد جان این دو پسر را بکند؟ رییس پارک چه طور از دنیا رفته بود؟ با عقل جور در نمی آمد که کیم هیون جو او را کشته باشد. نمی فهمید چه در سرش است. احتیاج به کمک داشت. همان طور که خیابان اصلی را به سمت خانه طی می کرد با سونگ یون تماس گرفت. چند لحظه بعد صدای پر انرژی سونگ یون را شنید: «سلام عرض شد خانم مدیر!»

- سونگ یون! می خوام ببینمت.

- کجایی؟

- نزدیک خونه!

- باشه! بعد از ساعت کاریم میام

- نمیشه زودتر بیای؟

- سه یون! چی شده؟ داری منو می ترسونی

- خودم هم می ترسم اگه می تونی دو ساعت مرخصی بگیر بیا اینجا

- خودمو می رسونم

MirageWhere stories live. Discover now