Chapter 10

263 53 9
                                    



۱۰ مه ۲۰۱۲

کشیک کشیدن جیمین پشت پنجره اتاقش که حالا به جای اتاق بیشتر شباهت به سلول زندانی را داشت، از ساعت ۸ همان روز صبح شروع شده بود و او بی حوصله، هر لحظه انتظار رفتن کیم هیون جو را می کشید تا بتواند از خانه ای که برایش غریبه شده بود، خارج شود. مطمئن بود که یکی از همان دو لندهور دیشب پشت در اتاقش مشغول همان کاری هستند که او در همان لحظه مشغول آن بود و می دانست باید از خانه فرار کند.

به محض خارج شدن ماشین مشکی رنگ پدرش از خانه و بسته شدن در خانه پشت سرش، فهمید که زمان رفتنش فرا رسیده است. کتش را بر تن کرد و با پوشیدن کفش هایش، پنجره اتاقش را باز کرد و همان لحظه هوای سرد صبحگاهی وارد اتاق شد. قدم به بالکن گذاشت و با آویزان شدن از جان‌پناه از بالکن پایین پرید.

دیشب که وارد خانه شده بود، انبوه مصالح ساختمانی را در پشت ساختمان تشخیص داده بود و متنفر بود از این که ببیند آن مصالح برای نابود کردن کدام بخش از خاطراتش به کار گرفته می شوند. خودش را از روی بسته ها بالا کشید و روی دیوار ایستاد. به هیچ وجه نمی خواست برّه‌ی حرف گوش کنی باشد، به خصوص حالا که جی یونگ و ته هیونگ به او احتیاج داشتند. اما پایین پریدنش از آن ارتفاع بی تاوان نبود و پیچ خوردن پایش باعث شد بیش از قبل بلنگد.

ساعتی قبل اس ام اسی از طرف چوی هه یونگ دریافت کرده بود که به او می گفت نتوانسته هیچ ردی از جی‌یونگ پیدا کند و جیمین می دانست که این سر نخ از دست رفته است و حال این او بود که بهتر از هه یونگ می توانست عمل کند؛ البته شاید این بهانه ای برای روبرو نشدن با ته هیونگی بود که از هه یونگ خواسته بود او را مرخص کند و کاش در آن لحظه می دانست تنها فرستادن ته هیونگ با آن حال به خانه ای که هیچ کس در انتظارش نبود، رشته ی این دوستی را از بیخ قطع می کند.

تمام ساعت های آن روز را صرف گشتن دنبال جی یونگ کرده بود، قبل از سر زدن به تمام آدرس هایی که از دوست های جی یونگ و آشناهای خانواده‌شان در سئول داشت، به مدرسه جی یونگ رفته بود اما جوابی که در تمام این جاها گرفته بود این بود: «هیچ کدام جی یونگ را ندیده بودند.»

با فرا رسیدن شب خسته و در هم شکسته به اتاقش برگشت؛ این پاسخ سوالی بود که همزمان با غروب آفتاب روز دادگاه از خودش پرسیده بود: همه چیز تمام شده بود! دیگر لذتی در کار نبود و تنها رنج و درد در انتظار او و اطرافیانش بود.

همان لحظه شنیدن صدای جونگ کوک او را از جا به در برد. در آن صدای دورگه شباهت عجیبی به صدای کیم هیون جو تشخیص می داد. با همان عصبانیت ناشی از شنیدن صدای جونگ کوک هر چه در اطرافش بود به هم ریخت و هر چه را که می‌توانست، شکست و در نهایت با عصبانیت بر سر جونگ کوک که تلاش داشت آرامش کند، فریاد کشید: «از خونه‌ی من برو بیرون!»

جونگ کوک ناباورانه به جیمین خیره شده بود. نمی‌توانست باور کند کسی که این رفتار را با او دارد همان جیمین هیونگش است. اما جیمین منتظر نماند تا جونگ کوک این روی جدید شخصیتش را هضم کند، با عصبانیت به سمتش قدم برداشت و با رسیدن به او به سمت در هلش داد. جونگ کوک زبانش را به کار گرفت و سعی کرد با جیمین صحبت کند، اما شنیدن صدایش کافی بود تا آتش عصبانیت جیمین را تندتر کند و این بار با نهایت توانش پسر کوچک تر را از خانه بیرون بیندازد.

زمین خوردن جونگ کوک لحظه ای قلبش را به درد آورد و جیمینی را که در وجودش به خواب رفته بود، بیدار کرد. جیمینی که جونگ کوک را برادرش می دانست و حاضر نبود حتی کوچک ترین صدمه‌ای به او برسد و در آن لحظه مشغول سرزنش خودش بود؛ این که چه طور توانسته بود پسرک را که می دانست جایی برای رفتن ندارد، از خانه بیرون بیندازد. می‌خواست به سمتش برود و از جا بلندش کند و عذرخواهی‌هایش را تا جایی که بداند بخشیده شده، ادامه دهد اما شنیدن صدای جونگ کوک دوباره باعث شد خشم در وجود جیمین زبانه بکشد: «هیونگ!»

جوابی که جونگ کوک دریافت کرد، بسته شدن در بود و جیمین با خود فکر کرد به همین راحتی یک نفر را از زندگی اش بیرون انداخته بود؛ یکی از سه نفری که حاضر بود به جای آنها بمیرد و فردای آن روز لحظه ای که در سلف به سمت ته هیونگ حرکت می کرد، می دانست آن نفر سوم هم برخورد خوبی با حقیقتی که باید بر زبان می آورد، نخواهد داشت.

MirageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang