chapter 34

347 65 3
                                    

13 اکتبر 2010
ته هیونگ یک سره مشغول حرف زدن بود و هوسوک گهگاه در جواب ته هیونگ چیزی می گفت و این روند مدام تکرار می شد. صحبت هایشان در عرض کمتر از نیم ساعت چنان صمیمی شده بود که جیمین اگر با چشم های خودش ندیده بود باور نمی کرد تازه با هم آشنا شده باشند. دو حس متضاد به این غریبه داشت. هم بی نهایت درباره او کنجکاو بود و هم به خاطر این که تمام توجه ته هیونگ را به خودش معطوف کرده بود دلخور بود. در حالی که سعی می کرد چهره اش به خاطر فراموش شدنش توسط آن دو نفر در هم نرود کنارشان راه می رفت و گهگاه نگاهی به چهره هایشان می انداخت تا متوجهش شوند اما نتیجه ای در بر نداشت. صدای زنگ گوشی اش باعث شد از آن دو کمی فاصله بگیرد. به محض دور شدن جیمین، ته هیونگ رو به هوسوک گفت: «چی کار کنم؟» هوسوک متعجب از تغییر حالت ناگهانی ته هیونگ گفت: «چی شده؟»
- امروز تولدشه! هنوز هم نه برنامه ای دارم نه می دونم چه هدیه ای بهش بدم
- چیزی که لازم داره یا دوست داره! اگه دوستشی باید این چیزها رو خوب بدونی

ته هیونگ سرش را پایین انداخت. تنها چیزی که جیمین به آن نیاز داشت مادرش بود. پایش را به زمین کوبید و عصبی گفت: «یک نگاه بهش بکن! کل پس انداز یک سالمو بدم نمی تونم لباس هایی که الان تنشه براش بخرم! فکر می کنی چیزی لازم داره که پدرش نتونه بهش بده؟»
- پس می تونی چیزی بهش بدی که با پول نمیشه خرید
- مثلا چی؟
- نمی دونم، شادی؟ امید؟ احساس می کنم خیلی ناراحته

ته هیونگ لبش را گزید. حق با او بود. پرسید: «باشه! کجا بریم؟» چشم های هوسوک برقی از شادی زد.
جیمین به ویترین مغازه روبرویش رسید. گوشی را به گوشش نزدیک کرد و جواب داد: «بله بابا؟»
- تولدت مبارک!
هیجان صدای پدرش لبخند روی لب هایش آورد و بی اختیار شروع به خنده کرد. صدای پدرش را شنید که با مهربانی و البته خوشحال از شنیدن صدای خندانش می پرسید: «بهت خوش می گذره؟» چه باید می گفت؟ تا قبل از رسیدن این غریبه خوش می گذشت اما حالا نه؟ همین جمله کافی بود تا پدرش تمام کارهایش در سئول را رها کند و به اینجا بیاید. در حالی که چشم به مغازه روبرویش دوخته بود جواب داد: «خیلی!» لبخندش هنوز از روی لب هایش محو نشده بود. پدرش ادامه داد: «کادوت اینجا کنار دستمه! هر چی زودتر برگردی زودتر می تونی ببینیش!»

جیمین بار دیگر خندید. متوجه منظور پدرش می شد. به زبان خودش می گفت که دلتنگش است. بعد از رفتن مادرش او و پدرش دنیای هم شده بودند. با همان لبخند جواب داد: «من هم دلم تنگ شده!»
- کی گفته من دلم تنگ شده؟ خیلی هم خوبه! خونه هم حسابی ساکته!
جیمین همان طور که سرش پایین بود و در شیشه مغازه به چهره شیطان خودش خیره شده بود گفت: «بابا، می دونستی که خودت حرف خودتو نقض می کنی؟» صدای خنده پدرش را شنید. موفق شده بود! نیشخندی زد و منتظر ماند.
- فکر کنم بهتره بیشتر از این معطلت نکنم! خوش بگذره
زیر لب زمزمه کرد: «دوست دارم!» و جواب پدرش را قبل از قطع شدن تماس شنید: «من هم همین طور، پسرم!»

MirageWhere stories live. Discover now