۴ ژوئن ۲۰۰۵
به زحمت عرق روی پیشانیاش را خشک کرد و نگاهی به آفتاب بعد از ظهر انداخت. اگر میتوانست همان لحظه با نهایت ظرفیت ریههایش، فریادی بر سر خورشید میکشید که این طور او را مغزپخت کرده بود، اما در آن لحظه تنها کاری که جین سونگ وون از عهده آن برمی آمد، نفرین های زیر لب بود. به هر حال خورشید خصومت شخصی با او نداشت و از طرفی، برنامه اش را با او که امروز مجبور به کشیک در فضای باز شده بود، تنظیم نمی کرد. آه بلندی که کشید، با جمله ای از طرف همکارش پاسخ داده شد: «سونبه، امروز سر حال نیستی؟»
شانه هایش را همراه با آهی که همان لحظه کشید، بالا انداخت و جه جون را وادار به شکایت کرد: «برای این کار به اندازه کافی حقوق نمی گیریم. از این کار متنفرم»
سونگ وون همان لحظه مشغول تحت نظر گرفتن دوبارهی کارخانهی متروکه شد. با جه جون موافق نبود و می دانست که این همکار و شاگرد سابقش از سر کلافگی چنین چیزهایی را بر زبان می آورد و او هم به اندازه استادش عاشق شغلش بود. اما خود بهتر میدانست که این ساعتهای متوالی کشیک چه بر سر اعصاب ماموران پلیس میآورد. او هم از این که مجبور بود در حالی که آفتاب مستقیم بر سرش می تابید، یک جا بماند و حرکت نکند، متنفر بود. در حالی که مشغول زیر نظر گرفتن کارخانه با دوربین شکاری شده بود، ادامه داد: «فکر کنم بعد این ماموریت نیاز به یه حموم یک ساعته و یه خواب ۲۴ ساعته داشته باشم»
جه جون با خندهای حرفش را تایید کرد و او هم چشم به کارخانه دوخت. نتیجه ماهها تحقیقاتشان درباره هولیگان به اینجا رسیده بود، به این کارخانه متروکه که از قضا محل نگهداری پسر بچه ربوده شدهی دیروز بود که تمام اداره را به هم ریخته بود. همان لحظه با دیدن حرکاتی جلوی کارخانه، هر دو تلاش کردند بیشتر از قبل پنهان شوند و چشم به سه ونی دوختند که پر شدند و کارخانه را ترک کردند. سونگ وون همان لحظه با آرنج به پهلوی جه جون کوبید: «زود باش... الان وقتشه»
- وقت چی؟
- بریم پسره رو نجات بدیم!
- دیوونه شدی سونبه؟ قبل این که پامون به اون کارخونه برسه آبکشمون میکنن!
- نشمردی؟ حداقل ۷، ۸ نفر توی هر ون سوار شدن و رفتن! همچین فرصتی دیگه گیرمون نمیاد
- سونبه! نیروی کمکی به زودی میرسه
- و اگه تا اومدن نیروی کمکی، اونا برگشته باشن، چی؟ خودت که بهتر می دونی، تا وقتی امنیت اون بچه تضمین نشده باشه، تیم نمی تونه حمله کنه! این طوری کل تحقیقاتمون میره هوا!
- سونبه! توبیخ میشیم! سونبه! سونبه!!
اما سونگ وون حتی یک کلمه دیگر هم از حرف های همکارش را نمی شنید. آماده برای رفتن به کارخانه و بیرون آوردن پسرک بود و هیچ چیز، عملا هیچ چیز جز هدفش نمی شنید و نمی دید. با این حال لازم دید تا بار دیگر فرصتی به همکارش بدهد: «من دارم میرم داخل! کمکم می کنی یا اینجا می مونی؟»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...