Chapter 51

169 46 7
                                    

بین صدای شلیک و صدای برخورد گلوله شاید ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید. با این حال سه‌یون می‌توانست قسم بخورد بیش از آن را در آن یکی دو ثانیه پشت سر گذاشت. شاید واقعا فرضیه‌ی توقف زمان حقیقت داشت. چون سه‌یون در آن لحظات توانست به خاطر بیاورد که لحظه‌ای که پا به انبار گذاشت، هر پنج نفر روبرویش قرار گرفته بودند. با این حال آن چه که از نظرش دور مانده بود، حرکت سریعی در راهروی بالا بود که آن را به گربه یا هر موجود دیگری تشبیه کرده بود و از کنار آن گذشته بود. با دستگیر شدن آن پنج نفر، مشخص بود که فرضیه‌اش غلط بوده و آن حرکت در واقع متعلق به یک انسان بوده است؛ انسانی که چندان هم رابطه‌ی خوبی با او نداشت.

دو دستی که روی شانه‌هایش نشست و او را به زمین انداخت، پیش از صدای برخورد گلوله بود. در واقع در آن لحظه که صدای برخورد را شنید، در هوا معلق بود و چشم‌انتظار دو درد شدید بود؛ درد برخورد با زمین و درد شکافته شدن بدنش به خاطر گلوله و خیلی زود با یکی از آنها مواجه شد؛ لحظه‌ای که به زمین خورد، به جز درد وحشتناکی که به خاطر برخورد در یک سمت بدنش پیچید، چیز دیگری احساس نمی‌کرد. آیا واقعا این که می‌گفتند «گرم است و نمی‌فهمد» حقیقت داشت؟ پس این جوی خون قرمز رنگی که به محض بلند کردن سرش از زمین می‌دید، چه بود؟

نگاهش را در جهت مخالف برگرداند و در بین راهروی تاریک روبرو چشمش به تیرانداز سیاه‌پوش افتاد. درست روبرویش در ارتفاع ۴ یا ۵ متری زمین قرار گرفته بود و در حال کشیدن گلن‌گدن سلاحش بود؛ دوباره آماده‌ی شلیک بود.

از جا بلند شدن را به صلاح ندانست و به تنها برگرداندن سرش به سمت مخالف اکتفا کرد. با این حال چیزی که روبرویش روی زمین می‌دید، بار دیگر زمان را برایش متوقف کرد؛ پیکر پلیسی که خودش را برای نجات او هدف گلوله کرده بود. فریادهای «هدف رویت شد»، «موقعیت ساعت ۱۲»، «اسلحه‌تو بنداز و تسلیم شو» همگی در نظرش محو شدند. انگار در مه غلیظی غرق شده بود. چشمانش تنها یک چیز را می‌دید و گوش‌هایش تنها یک چیز را می‌شنید: منظره‌ی جونگ‌وون غرق در خون و صدای نفس‌های منقطع و نامنظمش.

- سه‌یون، مراقب باش!

صدای جه‌بوم را نمی‌شنید. حتی نمی‌دانست جه‌بوم چرا فریاد می‌زند. بی آن که متوجه باشد، بی اختیار از جا بلند شده و نشسته بود و دست‌هایش روی زخم جونگ‌وون فشار می‌آورد. ناله‌ی خفه‌ای از طرف جونگ‌وون ریتم نفس‌های نامنظمش را بر هم زد. صدای شلیک بار دیگر شنیده شد و این بار برخورد با هدف انجام شده بود.

سرعت گلوله بدن سه‌یون را کمی به عقب هل داد. لحظه‌ای که تعادلش به هم خورد، فریاد عصبانی جه‌بوم را کنار گوشش شنید: «لعنتی، می‌خوای بمیری؟»

ذهنش درگیر شده بود؛ واقعا می‌خواست بمیرد؟ مطمئن بود با آرزوی مرگ این جا نیامده بود، پس چرا حال همه چیز در نظرش رنگ باخته بود؟ چرا حتی زنده ماندن هم برایش بی ارزش شده بود؟ خشونت جه‌بوم در دور کردنش از صحنه درد و سوزش وحشتناک شانه‌اش را به او یادآوری کرد و انگار همین درد بود که توانست او را به موقعیت برگرداند. جواب واضح بود؛ جونگ‌وون!

MirageWhere stories live. Discover now