بعد از بستن آنتونیو کنار تهیونگ برگشت اما اون بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بده جلو رفت و مشتی محکم توی دهان آنتونیو زد...اما عصبانیتش خالی نشد و برای همین دو مشت دیگه هم روی صورت آنتونیو نشست...اون مرد ایتالیایی با دهان بسته ناله ی بلندی کرد...میتونست مزه ی آهن خون رو توی دهانش حس کنه و واقعا پشیمون بود که چرا مثل جونگ کوک دهان اون دو نفر رو نبسته بود...جونگ کوک جلوی چشم هاش پیرهن سفید رنگش رو جر داده بود و قسمتی از اون رو دور دهانش بسته بود! تا اون لحظه هیچ وقت اونقدر تحقیر نشده بود!
جونگ کوک با تعجب به اون آلفا که حالا کمی توی صورت پر از درد آنتونیو خم شده بود زل زده بود...جوری که پوزخند زده بود و موهای مشکیش توی صورتش ریخته بودن باعث میشد تا تپش قلب جونگ کوک بالا بره...و اوه چشم هاش! اون حاضر بود قسم بخوره که تا اون لحظه چشم هایی به ترسناکی و در عین حال زیبایی اونها ندیده! تا حالا این رو پیش خودش اعتراف کرده بود؟؟ یادش نمیومد! فقط به این فکر میکرد که تهیونگ چقدر جذاب بود و آنتونیو چقدر خوش شانس که میتونست اون رو از اون نزدیکی ببینه!
-تو نباید بهش دست میزدی...
آنتونیو توی اون وضعیت اصلا به یاد نمیاورد که چند لحظه قبل مشتی توی دهان جونگ کوک زده و گیج شده و ترسیده نگاهش رو بین چشم های تهیونگ میچرخوند
جونگ کوک هم بخاطر دور بودن از اونها نتونسته بود درست چیزی که به زبون اورده بود رو بشنوه و کنجکاو خواست نزدیک تر بره که تهیونگ همون لحظه عقب کشید-خب مستقیم میرم سر اصل مطلب...کجاست؟
آنتونیو نگاهی عصبانی به تهیونگ انداخت و تهیونگ با همون پوزخند گفت -اوه درسته...تو نمیتونی حرف بزنی! پس مجبوری گوش بدی نه؟
نگاهش رو از آنتونیو گرفت و به صورت جونگ کوک داد...رد مشت آنتونیو و باریکه ی خون خشک شده روی صورتش مونده بود...اگر کمی بیشتر نگاه میکرد قطعا دوباره عصبانی میشد...نفس عمیقی کشید و سریع گفت -با موبایل یکی از محافظ ها زنگ بزن به افراد...بگو بیشتر از نیم ساعت نمیشه نگهشون داریم ممکنه محافظ هایی که بیرونن شک کنن و دوباره اوضاع خراب بشه...قبل از اون من سعی میکنم بفهمم اطلاعات و تجهیزات مون کجاست
جونگ کوک فقط سری تکون داد و به سمت دو محافظ بیهوش روی زمین رفت...خودش به گردن اونها ضربه زده بود و میتونست با اطمینان بگه که تا شب هم قرار نیست بهوش بیان...پس با خیال راحت مشغول گشتن توی کت یکیشون شد...موبایل رو خیلی سریع توی جیب سمت راست کت پیدا کرد و با روشن کردنش متوجه شد که نیاز به اثر انگشت داره...پوزخندی زد و با برداشتن دست محافظ گفت -برای چند ثانیه انگشتت رو قرض میگیرم! و برای همیشه گوشیت رو!
تهیونگ دوباره به سمت آنتونیو رفت -خب...کجا بودیم! آها...داشتم میگفتم که باید گوش بدی...بذار اول یکم ازت انتقاد کنم...تو چطور تونستی اون همه اطلاعات مهم رو برای چند سال بدزدی و بعد انقدر مبتدی توی گرفتن من و اون پسر رفتار کنی؟! تو حتی به محافظ های احمقت نگفته بودی که دهانمون رو ببندن و من واقعا متعجب بودم و این انباری...تو واقعا احمقی!
YOU ARE READING
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...