-از امشب...تا آخر دنیا...تا زمان مرگم...تا زمان مرگت...تو...جئون جونگ کوک...مال منی! مال کیم تهیونگ!
قلبش تند تپید...تند تر از همیشه...تند تر از تمام لحظاتی که کنارش بود...سعی کرد لب هاش رو از هم فاصله بده و چیزی بگه اما انگشتی روی لب های سرخش نشست
-هیس! هیچی نگو!
نفس نفس زد و ادامه داد: چیزی نگو...میترسم چیزی بگی که منو از این رویا جدا کنه!...میترسم یهو به خودم بیام و ببینم همش خواب بوده!...ببین باهام چیکار کردی جونگ کوک!پیشونیش رو فاصله داد و از فاصله ی نزدیکی که گرمی نفس هاش به صورت پسر مقابلش برخورد کنه بهش نگاه کرد...چشم هاش بین اعضای صورتش که طوری بی نقص دیده میشدن چرخید
جونگ کوک هم دست کمی ازش نداشت...فکر میکرد این یک رویاست...وقتی فهمیده بود که تهیونگ رو دوست داره با خودش فکر میکرد که محاله این احساس دو طرفه باشه و حالا...اون وضعیتی که داشتن عجیب بود...همه چیز عجیب و لذت بخش بود
پلک های بسته اش رو از هم فاصله داد و بلافاصله نگاهش به نگاه کسی که تازه فهمیده بود دوستش داره گره خورد
تهیونگ نرم لبخند زد...لبخندی که جونگ کوک اگر میتونست قابش میگرفت و همیشه جلوی چشم هاش میذاشت...تا هرروز مثل همون لحظه با دیدنش هیجان زده بشه و چیزی توی دلش فرو بریزه!-نمیتونی چیزایی که گفتی رو پس بگیری!
-همم؟
-تو...گفتی دوستم داری!
سرخی گوش های جونگ کوک به گونه هاش منتقل شده بودن...و خب میتونین تصور کنین که چقدر این صحنه برای تهیونگ زیبا و رویایی دیده میشد؟!
-آ-آره
تهیونگ خندید...با خوشحالی و ذوقی عجیب!
-باید هرروز بهم بگیش جونگ کوک! هرروز! تو دیگه نمیتونی از من جدا بشی و فاصله بگیری! تو نمیتونی ازم جدا بشی! هیچ وقت! فهمیدی؟...گفتم تا آخر دنیا...یعنی تا آخر دنیا!-آخر دنیا...؟!
-تا آخرش!
این روی تهیونگ میتونست همون لحظه نفسش رو بگیره! دقیقا همون لحظه! نکنه تهیونگ واقعا قصد گرفتن جونش رو کرده بود؟
در حالی که توی چشم های هم از فاصله نزدیک زل زده بودن جونگ کوک نفس عمیقی کشید و حلقه ی دست هاش رو محکمتر کرد
-فقط خفه شو و منو ببوس!خب...هیچ کدوم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردن که روزی چنین حرف هایی بهم بزنن!
بوسه ای دوباره اما وحشیانه تر از قبل بینشون شکل گرفت...آخرین باری که که کسی رو بوسیده بودن رو به یاد نمی اوردن و این بوسه به اندازه اولین بوسه ی کل زندگیشون براشون لذت بخش و شهوت انگیز بود!
تهیونگ طوری که انگار میخواست لب های جونگ کوک رو ببلعه میبوسید و حتی از زبونش هم استفاده میکرد و پسر رو بیشتر از قبل مزه میکرد!...دست هاش بر خلاف حرکات وحشیانه ی لب هاش، آروم و نوازش وار از قوس کمر جونگ کوک به سمت گردنش حرکت میکردن...
اون همیشه به این که واقعا میخواد جونگ کوک رو ببوسه و بهش ابراز علاقه کنه یا نه فکر میکرد
و خب احتمالا از این به بعد باید به این فکر میکرد که چطور باید خودش رو کنترل کنه و لب های اون پسر رو نبوسه!
STAI LEGGENDO
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...