خب سلام! چه خبرا؟ خوبین؟ من برگشتم و شرمندم بخاطر دیر شدنش...حالا آخر پارت حرفامو میگم فعلا فقط برای کسایی که تو چنل نیستن، من اول یک خلاصه آماده کردم از سه پارت قبل که اگر یادتون رفته یچیزایی یادتون بیاد🤍 و عام...یجورایی خیلی زیاده اگر نمیخواین بخونین خیلی رد کنین😂💔
___________________________________________
خلاصه پارت 18, 19, 20:( -علائم حیاتی محافظ خانم کیم ناپدید شدن...فکر کنم...اتفاقی افتاده...
.
.
.
میدوید...از پله ها با شتاب پایین میرفت...حتی منتظر آسانسور هم نمونده بودن...-مامان...دارم میام...لطفا خوب باش...لطفا
به پشت در خونهاشون رسید
قلبش انگار میزد و نمیزد...مامانش یادش رفته بود که در خونه رو ببنده؟ حتما همینطور بود نه؟ باید بخاطر بی احتیاطیش باهاش دعوا میکرد! شاید هم نه...آخه خیلی دلش تنگ شده بود...شاید...شاید فقط باید بهش میگفت بیشتر مراقب خودش باشه!
به سختی قدم برداشت و در نیمه باز رو هل داد -مامان...! من اومدم! پسرت اومده!!خونه سرد بود...خیلی سرد بود...
شاید هم گرم بود اما تهیونگ هیچ گرمایی احساس نمیکرد...متوجه هیچ چیزی نمیشد جز سرما...جز...بوی خون!...بویِ خون؟!لحظه ای بعد فضای آشپزخونه توی دیدش قرار گرفت...
حجم خون زیادی که از جسم بی جون روی زمین اطراف رو خونین رنگ کرده بود...
بوی تندی که زیر بینیش میپیچید...
چشم های باز مادرش!...
سقوط کرد...
روی دو تا پا وایستادن رو یادش رفت...نفس کشیدن رو فراموش کرد...قطرات اشک یکی یکی پشت سَرِهم از دو طرف گونه هاش پایین میومدن...چشم هاش روی جسم بی جون مادرش قفل شده بودن...نگاه ناباور و گیجش حتی لحظه ای گرفته نمیشد...حتی پلک نمیزد...-م-مامان؟
یکی از دست های لرزون و بی جونش رو زیر سر مادرش برد و اون رو توی بغلش کشید -چ-چرا رو زمین خوابیدی هوم؟...اینجا...سرده...س-سرده...سرما م-میخوریا!...مامان!
ضربه ای آروم به صورت مادرش زد و بالاخره صداش بالا رفت و فریاد کشید -مامان!!! منو ببین!! ببین منو! بالاخره اومدم!...مامان...ق-قلبم درد میگیره ها!...ببین...دستام خونی شدن!!! ببین...زخمی شدم!!! م-مگه نگفتی زخم هام رو میبندی؟؟؟...هوم؟؟...مامان لطفا!!!
نامجون سریع سمت تهیونگ گریون رفت و نفهمید که به جونگ کوک تنه زد...روی زمین کنار تهیونگ که بلند و از ته دل گریه میکرد زانو زد -تهیونگ باید بریم!!! تهیونگ خواهش میکنم!!
.
.
.
جونگ کوک با بغض دست مَردش رو گرفت...واکنش نشون نمیداد و جونگ کوک میترسید...حتی بیشتر از خودش که میدونست قراره هیولای بدتری بشه از تهیونگ میترسید...از قلبش که تا همین دیروز روشن تر بود و حالا؟ احتمالا توی تیره ترین حالت ممکنش قرار داشت!
ESTÁS LEYENDO
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfic| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...