یونگی دو دقیقه ی قبل بهشون گفته بود که برق ها به زودی قراره خاموش بشه...همه هیجان زده پچ پچ میکردن و منتظر تاریک شدن اطرافشون بودن
هیونا یک دستش رو روی شونه ی ووبین که کنارش نشسته بود انداخته بود و از ویسکی توی دست دیگش لذت میبرد
بازیشون تموم و مینی همونطور که همه انتظارش رو داشتن برنده ی بازی شده بودهیونا: کسی رو میبوسی؟
ووبین که نمیتونست لبخند نزنه، شاید چون اونشب بهتر از چیزی که فکرشو میکرد گذشته بود، نگاهش رو به اون داد...اون توسط هیونا سوپرایز شده بود...وقتی بچه بود حتی فکرش رو هم نمیکرد هیونا یک روز توی سن سی و پنج سالگی قراره همچین تیپ و استایلی داشته باشه
+نه...فقط میخوام پنج دقیقه چشم هامو ببندم و به امشب فکر کنم
هیونا لبخند کوچیکی زد و ابرویی بالا انداخت: پس خوش گذشت بهت؟
ووبین سری تکون داد +بعد از مدت ها حسی دارم مثل اینکه دارم زندگی میکنم...و حسش...میدونی فقط...خیلی فوق العاده است!...انگار تازه دارم نفس میکشم...دیدن اینکه خانواده ام امشب از ته دل خوشحالن، بدون هیچ نگرانی و فکر به آینده ای، فکر میکردم این رو فقط میتونم تو رویا ببینم...اما نگاهشون کن...انگار هیچ چیز امشب نمیتونه ناراحتشون کنه!
لبخندش بزرگتر شد...ویسکی توی دستش رو روی میز مقابلشون گذاشت و آروم گفت: میفهمم چی میگی...
ووبین آهی کشید +فکر نکنم بفهمی...تو تنها کسی هستی که امشب مثل همیشه است
لبخند بلافاصله از روی لب هاش پاک شد: اوه...اینطور به نظر میاد؟
+دیگه خوشحالی رو حس نمیکنی نه؟
اینبار ووبین تونست پوزخندی که زده بود رو ببینه: من دیگه هیچی حس نمیکنم ووبینا...بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی نابود شدم...
ووبین چیزی نگفت و هیونا پرسید: ناامیدت کردم؟
+متاسفم...از اینکه هنوز میتونم خوشحالی رو احساس کنم در حالی که میدونم تو کاملا نابود شدی
با ملایمت سری به دو طرف تکون داد: متاسف نباش...همینکه تو کنارم باشی و لبخند بزنی کافیه...من مشکلی باهاش ندارم...خیلی وقته که کنار اومدم
دقیقه ای خیره بهش موند و بعد سرش رو به دستی که روی شونه اش بود تکیه داد و چشم هاش رو بست +تو با بدترین چیز ها همیشه کنار میومدی...تو چی هستی؟! یک آدم آهنی؟
در جواب پسر به نرمی و کوتاهی خندید و روی موهاش که جلوی چشم های خودش بود بوسه گذاشت: نه...من فقط خیلی وقته که مردم...شاید از همون وقتی که به دنیا اومدم؟!
نمیدونست که چرا با وجود اینکه هنوزم احساس خوشحالی و سبکی میکرد این جمله به محض بیرون اومدن از دهان نوناش طوری روش تاثیر گذاشت که اشک تا پشت پلک های لرزونش جمع شد...
YOU ARE READING
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...