-وایستا...!
با شنیدن اون صدای بم مکث کرد اما جونگ سوک و نامجون که میدونستن مخاطب اون صدا نیستن به حرکت خودشون ادامه دادن و از پله های مهمون خونه پایین رفتن
-برگرد...
بعد از دعوای شدیدشون انتظار نداشت که اون باز هم بخواد سراغش بیاد...نه اون لحظه که قلبش میخواست گریه کنه و جونگ کوک میخواست هر چه سریعتر روی صندلی آخر ونی که قرار بود اونها رو به هتل برسونه بشینه و با پنهان کردن صورتش از بقیه، اون رو خالی کنه
نفس عمیقی کشید و سمتش برگشت...عالی شد! چهره ی شکستهاش باعث شد توده ی توی گلوش بزرگتر بشه...
چشم های پر از درد و موهای بهم ریختهاش...
زخم گوشه ی لبش که لعنت بهش که مشت خودش باعثش شده بود!
لب های خشک شده ای که آخرین بار که بوسیدشون همونجا روی عرشه ی کشتی بود! و فقط خودش میدونست که لب هاش چقدر دلتنگن!همون لب هایی که هر وقت از هم باز میشدن به جای قرار گرفتن بین لب های خودش، حرف هایی از بینشون بیرون میومد که همه خط خونینی روی قلب خسته و عاشقش به جا میذاشتن...اما اعتراض نکرده بود نه تا وقتی که تهیونگ احمقانه میخواست همراهش راه بیوفته...
میتونست فراموش کنه کل اون چند روزی که توی برخورد هاشون رفتار خوبی ندید؟ میتونست فراموش کنه اون مدت طولانی رو که توسط مَردش بوسیده و بغل نشد؟ قطعا نمیتونست! اما میتونست بهش حق بده به خاطر حال بدش...
حتی اگر بهش حق هم نمیداد چیکار میتونست بکنه؟ اول و آخرش که چیزی تغییر نمیکرد...چون عاشق اون مرد بود!اینکه مدتی نسبتاً طولانی به همدیگه خیره بودن و نگاهشون توی صورت همدیگه میچرخید نشون میداد که هر دو دلتنگن...ولی شاید یکی اونجا بیشتر دلتنگ بود و این چیزی نبود که جونگ کوک اون رو ندونه...مشخص بود که قلبش توی اون مدت بیشتر بخاطر دوریشون درد کشیده چون تهیونگ انقدر با فکر و درد مرگ مادرش و کابوس اون صحنه درگیر بود که وقت زیادی برای فکر کردن به جونگ کوک و دلتنگ شدن برای اون نداشت...
و فقط این اواخر نگرانیش رو با داد و فریاد ابراز میکرد...که باز هم قلب جونگ کوک شکسته بود...
خودش میدونست که تهیونگ بخاطر دردی که یک شبه بهش وارد شده نمیتونه خودش رو کنترل کنه اما قلبش که حالیش نمیشد! میبخشید ها! چون تهیونگ رو خیلی دوست داشت و برای اون میتپید اون رو به سرعت میبخشید اما رد به جا مونده ی روش همیشه باعث درد بود...-بیا اینجا...
تند تپید...قلبش به تندی تپید...به تندی اولین بار که روی پشت بوم سازمان بغلش کرد...شاید حتی تند تر از اون زمان!
لب هاش رو بهم فشرد و مردی که دست هاش رو از هم فاصله داده بود و با بغض نگاهش میکرد رو دیگه بیشتر از اون منتظر نذاشت...چند قدم بینشون رو پر کرد و خودش رو داخل جایی که براش خونه بود قرار داد...میون بازو های تهیونگ، جایی که دوست داشت تا آخر عمر همونجا بمونه!
YOU ARE READING
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...