مادرش نبود...بهش نگفته بود که کجا میره اما ووبین کوچولو حدس میزد که پیش پدرش رفته باشه...همون آرامگاهی که مادرش هر وقت میرفت تنها میرفت...پسرش برای رفتن به اون مکان که پر از خاکستر های مرده بود زیادی کوچولو بود و مادرش فکر میکرد که بردنش به اونجا روش تاثیر میذاره
کاش میدونست که تنها گذاشتنش توی اون خونه که دست کمی از جهنم نداشت حتی از رفتن به اون مکان هم بدتر بود!مثل همیشه با ماشینش بازی میکرد...اون تنها یادگاری پدرش بود و ووبین کوچولو بازی کردن باهاش رو خیلی دوست داشت...هر وقت باهاش بازی میکرد به این فکر میکرد که مثل قبلاً ها وقتی بازیش تموم بشه پدرش به خونه بر میگرده...در صورتی که بعد از اون همه بازی کردن پدرش هنوز برنگشته بود و از دست اون مرد بدجنس نجاتش نداده بود!
دوباره صدای جیغ...دوباره صدای داد...
به این فکر کرد که گرفتن گوش هاش فایده ای هم داره وقتی که هیونا انقدر بلند جیغ میزد؟ اون حتی با فشردن دست هاش روی گوش هاش باز هم صدای جیغش رو خیلی واضح میشنید...
به خودش لرزید و آب دهنش رو قورت داد +گریه نکن...گریه نکن...الان مامان میاد! گریه نکن!تند تند به خودش گفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد...صدای جیغ های هیونا هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد...ووبین کوچولو به گریه افتاد و دست هاش رو بالاخره روی گوش هاش گذاشت
+مامان میاد! مامانی میاد! چیزی نیست! گریه نکن! من...من نمیترسم! گریه نمیکنم!
و همه ی مقاومتش برای نرفتن و باز نکردن در اتاق وقتی شکسته شد که دختر بیگناه اینبار بعد از جیغ زدن کمک خواست!
هیونا: ولم کن!!! لطفا! التماست میکنم!!! کمک!!!...یکی...یکی کمکم کنه!!!
با اینکه میلرزید اما بلند شد و سمت در رفت...مامانش گفته بود به هیونا اهمیت نده اما اون دختر برای اولین بار کمک میخواست!
در اتاق رو باز کرد و کمی سرش رو بیرون برد...اشک هاش بدون اختیار صورت کوچیکش رو خیس کرده بودن و بخاطر اشک های دیگه ای که توی چشم هاش جمع شده بودن تار میدید...چند بار پلک زد و بعد از اتاق خارج شد...صدای جیغ های دختر از ته سالن و همون اتاقی که درش نیمه باز بود میومد...با قدم های کوچیکش آهسته تا پشت در رفت و اونجا بود که از لای در مرد رو دید که تنش رو روی دخترش انداخته بود...اون مرد داشت چیکار میکرد؟
گوش هاش سوت کشیدن و چشم های اشکیش درشت شدن...لرزشش حتی از قبل هم بیشتر شد...هیونا هنوز هم جیغ میکشید و کمک میخواست
چرا اون مرد لباس های دختر خودش رو در میورد؟ میخواست باهاش چیکار کنه؟مرد: صداتو ببر!!! صداتو ببر حرومزاده!
هیونا: تو رو به مسیح قسم نکن! تو...تو پدرمی! خواهش میکنم اینکار رو نکن! التماست میکنم! هر کاری...هر کاری بگی میکنم فقط...فقط ولم کن! التماس میکنم!بی توجه به خواهش ها و لرزش های دختر دستش رو سمت دامنش برد اما قبل از اینکه اون رو پایین بکشه جسم کوچیکی روش افتاد و موهاش رو کشید...دادی کشید و از روی هیونا کمی کنار رفت و فرصتی برای فرار به اون دختر داد...با حرص زیاد خواست از شر پسر کوچولویی که همیشه مزاحمش میشد خلاص بشه که دندون های تیزی توی شونه اش فرو رفتن و صدای دادش اینبار بلند تر از قبل بلند شد
ESTÁS LEYENDO
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfic| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...