اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن...به سختی دست های لرزونش رو زیر شیر آب گرفت و یک مشت آب به صورتش زد...دوباره و دوباره تکرارش کرد
خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا صدای گریه اش بالا نره...نمیخواست نامجونی که پشت در دستشویی وایستاده بود و دائم یک جمله رو تکرار میکرد رو نگران تر از این کنه!-جین هو! عزیزم! در رو باز کن!
دوباره به در کوبید
-در رو باز کن بذار ببینمت!
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد بدون مشخص بودن لرزش صداش حرف بزنه
÷خ-خوبم...م-میخوام تنها باشمولی نامجون اون رو میشناخت...بیشتر از بیست سال همراهش زندگی کرده بود...نفس عمیقی کشید و به در تکیه داد -میدونی که دارم از نگرانی میمیرم؟ هوم؟
جین هو که تازه تونسته بود از شدت گریه اش کم کنه دوباره مثل قبل شدید به گریه افتاد...دستش رو جلوی دهانش گرفت تا صداش باز هم بیرون نره اما نامجون شنید و لعنت که انقدر اون دختر بیشتر از هر کسی روش تاثیر میذاشت!
مشت هاش رو فشرد و جلوی خودش رو گرفت تا اون در لعنتی رو که بین خودش و عشقش فاصله انداخته بود رو نشکنه-برای چی گریه میکنی بیب؟ سرش آسیب جدی ندیده...بازوش هم فقط خراش برداشته و دو تا بخیه خورده...نمیفهمم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی!
جین هو دیگه نتونست صدای گریه اش رو کنترل کنه...با دو دست به سینک دستشویی تکیه داد و در حالی که از سقوط خودش روی زمین جلوگیری میکرد با گریه گفت ÷ت-تقصیر من بود...م-من...من باعث...شدم...اینطوری...بشه...ت-تهیونگ... حالش اصلا...خوب نبود...من...من باعث شدم...!
نامجون باز هم نفس های عمیق کشید تا جلوی خودش رو برای عصبانی شدن بگیره...
-عزیزم...اون تا وقتی بود که همه فکر میکردیم آسیب جدی ای دیده! جونگ کوک الان رو استراحت میکنه و فردا حالش خوب میشه اوکی؟
و جین هو قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دوباره احساس حالت تهوع کرد...چه بلایی سرش اومده بود؟
نامجون سریع متوجه شد که دوباره حالش بد شده...پس اینبار محکمتر به در کوبید و گفت -این در لعنتی رو باز کن جین هو!دیگه نمیتونست مخالفت کنه...نیاز داشت آروم بشه و نیاز داشت توسط مردش بغل بشه...با گریه سمت در رفت و بعد از باز کردنش بدون اینکه به چهره ی عصبانی نامجون توجه کنه فقط خودش رو داخل بغلش انداخت ÷ح-حالم...خیلی...بده...
نامجون سریع دست هاش رو دور تن ظریفش حلقه کرد و روی موهاش رو بوسید -چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟ تو هم نیاز به استراحت داری عزیزم!
.
.
.
یونگی نگاهی به هیونا انداخت و گفت -مطمئن باشم چیزی بهش نمیگی؟هیونا در جوابش خندید: هی یادت رفته من تو رو اینطوری مهربون بزرگ کردم؟ میدونم بعضی وقتها این چیز ها پیش میاد...فقط برام سواله که چرا اون که توی موقعیت های بدتر از این هم قرار گرفته الان یهو باید استرس بگیره! حالا هم که جنابعالی میگی چیزی نگو و نپرس اوکی...بهش اشاره ای نمیکنم
YOU ARE READING
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...