ساعت 30 : 8 دقیقه صبح_ساختمان شکوفه ی گیلاس
-من رفتم مامان...مراقب خودت باش
نگاه یونهی روی پسرش چرخید
پیرهن طوسی رنگی که خیلی خوب توی تنش نشسته بود و شلواری که عضلانی بودن رون هاش رو کاملا به نمایش میگذاشت به همراه ست ساعت و دستبند چرمش که زیادی دست های کشیده اش رو بی نقص نشون میدادن اون رو کاملا تبدیل به یک آدم دیگه کرده بودن...
قطعا اون استایل پسرش نبود...بود؟!
با صدای لرزونش فقط تونست سه کلمه به زبون بیاره
یونهی -باشه...زود برگردتهیونگ لبخند فیکی زد و به دروغ جواب مادرش رو داد
-حتما...تو برو داخل سرما میخوری...نگران من هم نباشیونهی سری تکون داد اما داخل نرفت...
یک دقیقه گذشت و هنوز هم همونجا منتظر ایستاده بود
توی اون دو روز تهیونگ نتونسته بود درست و حسابی باهاش صحبت کنه و میدونست که مادرش متوجه تغییر رفتارش شده
هر کس دیگه ای هم بود متوجه میشد تهیونگی که سکوت میکنه و بعد از اون آغوش اول دیگه سمت مادرش نمیره و تهیونگی که انقدر برای آماده شدن وقت میذاره و استایلش کاملا فرق کرده، دیگه اون تهیونگ سابق نیست!آهی کشید و به چشم های اشک آلود مادرش نگاه کوتاهی انداخت
توی یک تصمیم یهویی دلش خواست چیزی بگه
-میدونم اگر نگم هم همینکار رو میکنی ولی...
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد -فقط تحملم کن!توی چشم های مادرش خیره شد و با بی رحمی تمام اون جمله رو گفت "تحملم کن"
تحملش کنه؟ مگه اون پسرش نبود؟
مگه اون پسر کوچولوی عزیزش نبود؟
یونهی میمرد برای اینکه یبار دیگه بغلش کنه و بوی تنش رو نفس بکشه
حالا اون ازش میخواست که تحملش کنه؟
مگه یونهی چیزی گفته بود؟؟ مگه اعتراض کرده بود؟
شنیدنش انقدر براش سخت بود که ثانیه ای بعد، در خونه توی صورت تهیونگ بسته شد و صدای بلند گریه اش از پشت در به گوش پسرش رسیداز دردی که توی قلبش پیچید، چشم هاش رو بست
نتونست بیشتر از اون صدای گریه های مادرش رو بشنوه پس تصمیم گرفت زودتر از اونجا خارج بشه
ماشین سازمان، که ماشین تاکسی مانندی بود جلوی ساختمان_زیر درخت هایی که فقط دو فصل دیگه برای شکوفه دادن فاصله داشتن_کنار خیابون پارک شده بودبرای همین اسم ساختمونشون شکوفه ی گیلاس بود
توی فصل بهار تمام خیابون به رنگ صورتی در میومد و اونجا رو فوق العاده زیبا میکرد
یاد خاطراتش با مادرش افتاد
بعد از هر خریدی که باهم میرفتن روی نیمکت مینشستن و کف دستشون رو صاف نگه میداشتن...
هر کس که یک گلبرگ از شکوفه های صورتی زودتر روی دستش میوفتاد برنده میشدپسر هیکلی ای که تقریبا میدونست کیه با دیدنش سریع از ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد
+صبح بخیر آلفا
اولین شخصی که برای اولین بار آلفا صداش زده بود...
اون حالا دیگه آلفای سازمان محسوب میشد
چیزی نگفت و بدون اینکه دوباره فکرش رو مشغول کنه داخل ماشین نشست
این رفتارش کمی وو بین رو متعجب کرد...اما اون پسر سعی کرد اهمیتی نده و تمرکزش رو روی دستورات لیدر عصبانی بذاره
ESTÁS LEYENDO
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfic| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...