part 43

4.5K 680 314
                                    

لباس خونی تهیونگ بین دست هاش فشرده میشد....زمان زیادی از دوش گرفتنش گذشته بود...و خب فقط خودش میدونست که چطور با درد خون تهیونگ رو از روی بدنش پاک کرده بود!...حالا هم با اینکه میدونست اون لباس سفید پاره شده و تهیونگ نیازی بهش نداره تلاش میکرد تا خون روی اون رو پاک کنه...لباس حتی پاره تر از قبل شده بود اما اهمیتی نمیداد...فقط میخواست خون روی اون پاک بشه!...جونگ کوک عصبانی بود!...قلبش درد میکرد!

-عوضی...قهرمان بازی در آوردی که چی؟!!..میذاشتی این احمق تیر بخوره...میذاشتی بمیره...چیکار کردی؟...آخه برای چی؟!..من قرار بود مراقبت باشم...من!..تو...تو حق نداشتی!

حالت عصبی ای که بهش دست داده بود حتی یک لحظه هم تنهاش نمیذاشت...از زمانی که صدای شلیک شنیده بود و تهیونگ بیهوش میون دست هاش افتاده بود تا همون لحظه زیر فشار عصبی داشت تقریبا در حال جون دادن بود...مگه توی یک روز آدم چند بار میتونه بمیره؟ باید بیشتر تحمل میکرد؟

لباس دیگه کاملا پاره شده بود و جونگ کوک هنوز هم دست بردار نبود -کشتمش...اون آشغالی که بهت تیر زد رو کشتم!...اما چرا؟!!...چرا هنوز عصبانیم؟!...چرا قلبم درد میکنه؟! چرا گذاشتی ببینم ها؟! چرا تهیونگ؟! چرا گذاشتی تیر خوردنت رو ببینم؟! میخواستی تنبیهم کنی؟! آره؟! میخواستی بهم بفهمونی که نگران شدن برات...اونم وقتی که تب کردی و خونریزی داری چطوریه؟!...میخواستی بفهمم که دوست دارم؟!! میخواستی بفهمم که آسیب دیدنت میتونه چه بلایی سر قلبم بیاره؟!

همون‌طور که نفس نفس میزد یهو دست هاش متوقف شدن...لباس خیس و پاره شده آروم از میون دست هاش سر خورد و اشک هاش خشک شدن...حتی نفهمیده بود که کی دوباره اشک هاش راه افتاده بودن!

-دوستش دارم؟!

هیون وو باز هم به پسر مقابلش نگاه کرد...چشم های درشت و ترسیده اش حالا عادی اما تو خالی بودن!...موهایی که روی صورتش ریخته شده بود حتی دیگه همون چشم های ناخوانا رو هم درست نشون نمیداد و همین کمی چهره اش رو ترسناک کرده بود...هیون وو حس کرد که باید حرفش رو درمورد لوس خطاب کردن اون پسر پس بگیره چون نه دیگه گریه میکرد و نه می‌لرزید...حتی نفس کشیدنش هم مشخص نبود درست مثل یک ربات

هیون وو: غذا میخوری؟

-نه...

صداش...حتی صداش هم فرق کرده بود و بم تر شده بود...باید ازش میپرسید که تو همون پسر یک ساعت قبل هستی یا نه؟

هیون وو: احتمالا وقتی سرمش تموم بشه بهوش بیاد

-هوم

هیون وو دیگه صبر نکرد و پرسید: چرا اونطوری نگاه می‌کنی پسر جون؟

-جئون جونگ کوک...و شما؟

حالا دلیل اون نگاه خیره و ترسناک رو فهمیده بود...اون پسر کم کم به خودش اومده بود و تازه بهش شک کرده بود

Your Heart's Sound [Vkook] - CompleteWhere stories live. Discover now