از طرز قدم برداشتنش کاملا مشخص بود که چقدر عصبانیه...این رو علاوه بر بادیگارد هاش و دستیارش مردم توی فرودگاه هم فهمیده بودن
با صدایی که سعی میکرد آروم نگهش داره خطاب به دستیاری که پشت سرش میومد گفت: به هیچ وجه نباید یک عکس از خودم توی رسانه ها ببینم! هیچکس نباید بفهمه اومدم آمریکا فهمیدی؟
دستیار ترسیده جواب داد: حواسم هست قربان...
بادیگاردی که جلوتر ازش حرکت میکرد سریع در لیموزین رو باز کرد...وقتی توی ماشین نشست ماسک روی صورتش رو پایین کشید: لعنت به همتون! لعنت به اون نخست وزیر احمق!..وقتی برگردم چین بلایی سرش میارم که تا آخر عمرش یادش بمونه!
دستیار آب دهنش رو صدا دار قورت داد و نگاهش رو از رئیسش گرفت...
گون هوا: اون عوضی دیگه زنگ نزد؟ نتونستین ردی ازش بگیرین؟
دستیار دوباره همون کارش رو تکرار کرد: متاسفانه شماره محافظت شده بود و کسی نتونست برامون ردیابیش کنه...هنوز هم زنگ نزده
گون هوا عصبی تر از قبل چشم هاش رو بست و سعی کرد نفسی بگیره: فقط دستم بهش برسه...بعد از اینکه از زیر زبونش کشیدم که کی اطلاعات رو بهش داده خودش و هر کی که داره رو از روی زمین محو میکنم!
دستیار: قربان...بهتره که...آروم باشین
گون هوا: آروم باشم؟!! دارم دیوونه میشم! نمیفهمم بعد از بیست سال چطوری تونستن مدرکی گیر بیارن که منم جزو کسایی بودم که توی اون ترور دست داشته! آه اون سوآه هرزه! حتی بعد از مرگش هم باعث عذابمه!
دستیار ترجیح داد دیگه چیزی نگه...به هر حال دوست نداشت قبل از کسی که صبح به رئیسش زنگ زده بود کشته بشه...اوه حتی یادآوریش هم باعث میشد قلبش از حرکت بایسته!
وقتی موبایل رئیسش زنگ خورد و شخصی ناشناس با شماره ای ناشناس و خنده ی رو اعصابش تهدید کرد، خون و تاریکی رو توی چشم های همیشه مرموز رئیسش دید و خدا میدونه که چقدر ترسید!«هی گون هوا شی...من چینی بلد نیستم تو انگلیسی بلدی؟...از اونجایی که نخبه صدات میزنن باید بلد باشی نه؟ به هر حال بهتره خوب گوش بدی و بفهمی که چی میگم وگرنه خیلی به ضررت تموم میشه!...اگر نمیخوای همه ی دنیا بفهمن تو برای اینکه جئون سوآه توی پروژه ی معروف بیست سال پیش موفق نشه نقشه ی ترورش رو با دشمنای دیگه اش چیدی بهتره خیلی زود خودت رو به نیویورک برسونی...یعنی تا شب! اونم با دست پر! بهتر نیست که با صد هزار دلار پیدات بشه؟!»
اون صدا تقریبا روح رو از تن همشون حتی بادیگارد های مجسمه جدا کرده بود...نگاهی به ساعت انداخت...هنوز یک ساعت دیگه از فرودگاه تا ویلای رئیسش توی نیویورک راه بود...امیدوار بود وقتی توی راه هستن اون مرد ناشناس تصمیم به زنگ زدن نگیره...اونطوری قطعا همشون سالم تر به مقصد میرسیدن!
.
.
.
چهار دختر در حالی که لباس خدمتکار های خونه رو پوشیده بودن و آرایش ملایمی روی صورت هاشون بود به سمت سر خدمتکار که با صدای بلند به نگهبان ها و خدمتکار های دیگه دستور میداد حرکت کردن...سر خدمتکار با دیدن چهره های جدید اونها سکوت کرد و با اخمی جدی بهشون خیره شد
YOU ARE READING
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfiction| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...