part 23 / S2 *last*

3.2K 353 161
                                    

سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه
❌❌من برای سه پارتی که آپ میکنیم آخر همین پارت یک توضیحی دادم که حتما باید خونده بشه پس لطفا حرف های آخر این پارت رو بخونین باشه؟ واقعا نمیخوام مشکلی پیش بیاد پس ممنون میشم اگر یکم وقت بذارین براش🤍

___________________________________________

در حالی که طبق عادت دست هاش رو دور شکمش پیچیده بود، روی پله ای که ازش بالا میرفت تا سوار کشتی بشه وایستاد...برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...
انگار که همه ی اونها همراه جیمین پشت سرش وایستاده بودن و با لبخند نگاهش میکردن...لبخندی زد و قطره اشکی از چشمش سقوط کرد

« وقتی پدرم کشته شد تمام فکر جین هویی که حتی ده سالش هم نشده بود با این پر شده بود که "ممکنه بازم خانواده ای داشته باشم؟"...این فکر برای دختری به اون سن زیادی بود...

یادمه که توی پرورشگاه دنبال دوست میگشتم...یکی که بغلم کنه و بگه که "بیخیال اینکه بابا مامان نداریم! ما همو داریم!"...اما انتظار زیادی بود چون انقدر بچه ی آروم و ساکتی بودم که بچه های دیگه فکر میکردن بلد نیستم حرف بزنم و نزدیکم نمیشدن...
دوست که هیچی...حتی خانواده ای هم حاضر نبود دختری که حرف نمیزد رو ملاقات کنه و تصمیم بگیره که اون رو به سرپرستی بگیره...

تا اینکه یک پسر تصمیم گرفت دختر کوچیک و ساکت پرورشگاه رو که حتی وقتی زمین میخورد، گریه نمیکرد چون میدونست کسی نیست که اشکاش رو پاک کنه، اذیت کنه و سر به سرش بذاره...انقدر که دختر بچه از دستش به گریه بیوفته و ازش خواهش کنه که دست از سرش برداره...

خب...هیچکدوم نمیدونستیم قراره عاشق هم بشیم...بچه بودیم و چیزی از عشق سرمون نمیشد...اولش با اهمیت دادن های کوچیک شروع شد...بعد شد وابستگی...بعد شد ترس از دست دادن همدیگه...انقدر که خانواده هایی که میومدن رو اذیت میکردیم تا ما رو با خودشون نبرن و از هم جدامون نکنن...و بعدش...درست وقتی که قرار بود پسر پرورشگاه رو ترک کنه شد عشق!...

وقتی گفت بیا فرار کنیم حتی یک ثانیه فکر نکردم...من میخواستمش...بچه بودم اما فقط اونو میخواستم چون نامجون شده بود خانواده ی من...وقتی گریه میکردم بغلم میکرد و اشکامو پاک میکرد و تنها چیزی که من میخواستم همین بود...تنها کسی که میخواستمش اون بود و برای همین ما فرار کردیم...

زندگیمون سخت شروع شده بود و سخت ادامه پیدا میکرد اما زندگیمون بود...ما باهم بودیم...همین کافی بود...
وقتی همه چیز سخت تر شد و زندگیمون رو به نابودی بود به دست های هم چنگ زدیم...محکم دست های هم رو گرفتیم تا یادمون نره هر چی بشه ما با همدیگه ایم...

وقتی اون مرد متجاوز با سر خونی کنار جدول افتاده بود باز هم حتی یک ثانیه فکر نکردم، دستش رو گرفتم و ما باهم دوویدم و فرار کردیم...آخه اون خانواده ی من بود...چه دستش به خون آلوده بود چه نه، چه مادر بی لیاقتش اون رو میخواست چه نه، نامجون خانواده ی من بود...

Your Heart's Sound [Vkook] - CompleteWhere stories live. Discover now