-مامانت نگرانت نمیشه؟؟بدون اینکه بایسته جواب داد -نه بهش گفتم نمیرم خونه
و جونگ کوک که وسط خیابون وایستاده بود دوباره آه کشید...آخرین تلاشش هم بی نتیجه موند...کیم تهیونگی که خیلی سرش شلوغ بود و زندگی خودش رو داشت مثل چسب بهش چسبیده بود...حتی کارهاش رو کنار جونگ کوک انجام میداد و هر بار که اون پسر بهش میگفت میتونه بره خونه جواب میداد که اینطوری راحت تره!...اونها حتی بیشتر از قبل همدیگه رو میدیدن یا بهتره اینطوری بگیم که کلا باهم زندگی میکردن!...روز ها که یا تو سازمان باهم بودن و یا تو کافه...شب ها هم که کلا توی اتاق مخفی کار میکردن...و حالا که جونگ کوک تصمیم گرفته بود جایی به غیر از سازمان و کافه بره دوباره تهیونگ همراهش بود
وقتی که بهش گفت که میخواد به اون پرورشگاه بره و به میهی سر بزنه تهیونگ حتی یک ثانیه هم مکث نکرد و سریع گفت که اون هم میخواد میهی کوچولو رو ببینه!
و شاید براتون سوال باشه که چرا؟ متاسفانه جونگ کوک جوابش رو نمیدونست!هردو بعد از دیدن مدیر پرورشگاه و اجازه گرفتن برای دیدن میهی به سمت اتاق دوازدهم راه افتادن...تهیونگ دستش رو جلو برد تا در اتاق رو باز کنه اما جونگ کوک جلوش رو گرفت و اول در زد...و بعد به تهیونگ متعجب نگاه کرد و گفت
-هه را یک بار خیلی واضح بهم گفت دوست نداره خواهر کوچولوش یاد بگیره که بدون در زدن و با پررویی تمام وارد جایی بشه...
-واقعا؟...چه خواهر با ملاحظه ای!
-البته...اون بار حس کردم فقط میخواد منو مسخره کنه ولی خب...حرفش منطقی بود
تهیونگ با خنده سری از تاسف تکون داد و همون لحظه در باز شد و پسر بچه ای سریع بیرون پرید...اون پسر بچه ی هفت ساله انگشتش رو روی بینیش گذاشت و با صدایی که مثلاً آروم بود گفت: هیسسسسسس...اینجا همه خوابیدن!
جونگ کوک که اون پسر تپل و با نمک رو از قبل میشناخت و به یاد می آورد با لبخند نادری که تهیونگ خیلی کم ازش دیده بود دستی به سرش کشید و نوازشش کرد -هیونکی کوچولوی ما سلامش رو خورده؟
هیونکی یهو خجالت زده شد و سریع سلام کرد و باعث لبخند زدن دوباره ی هر دو نفر شد...اون جونگ کوک رو یادش نبود اما هر کس که اسمش رو میدونست آدم خوبی بود...آخه هیونکی به این باور بود که تا حالا به هیچ آدم بد و غریبه ای اسمش رو نگفته!
-هیونکی کوچولوی مودب...به عمو میگی که چرا همه این ساعت خوابیدن؟ مگه از وقت صبحانه نگذشته؟
هیونکی به پشت سرش و داخل اتاق نگاه کرد و بعد دست جونگ کوک رو گرفت و کشید...طبق گفته ی اون پسر بچه ی تپل و کیوت همهی بچه های اون اتاق خواب بودن
هیونکی جونگ کوک رو تا کنار تخت میهی کشید و تهیونگ هم دنبالشون راه افتاد و هر دو شاهد صحنه ی نچندان زیبایی شدن! البته از نظر خودشون اینطوری بود...وگرنه اون صحنه ای که پسر کوچولو و میهی کوچولو هم رو محکم بغل گرفته بودن و خوابیده بودن خیلی هم کیوت و دوست داشتنی بود!
ESTÁS LEYENDO
Your Heart's Sound [Vkook] - Complete
Fanfic| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی سینهات میتپه به هیچ عنوان حق نداری آسیب ببینی کیم تهیونگ فهمیدی؟!» ~ فصل دوم : «کامل شده» «اینبار م...