introduction Ep1

1.8K 202 6
                                    

با قدم های لرزان به سمت سالن بزرگ میرفت. شیجیه در سمت چپش ایستاده بود همراهیش میکرد . هیچ وقت فکرش را نمیکرد آمدنش به گوسو انقدر برایش دردسر شود!
صدای هلهله و شادی به گوش میرسید پارچه های سرخ قبیله سفید پوش لان رو رنگین کرده بود . خوراکی ها ی رنگی و میوه های تازه روی میز ها چیده بود ، خدمتکاران برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند ، همه خوشحال و خرسند از این پیوند ولی ویینگ حسی به اون نداشت . این ازدواج را فقط بخاطر عمویش قبول کرده بود و هیچ علاقه ای به آن نداشت! نه به داماد و نه به قبیله حوصله سر برش!
همین که فکرش را میکرد که تا اخر عمر قرار است آنجا را تحمل کند به حد کافی عذابش میداد و برای دق دادنش کافی بود!
وقتی عمو جیانگ به او گفت که خاستگار دارد امید داشت که حداقل لان شیچن مهربون و رعوف قصد ازدواج با او را داشته باشد! ولی وقتی که فهمید لان وانگجی دامادش است ، زانو هایش سست شد روی زمین نشست و خشکش زد!
شیجیه سعی در آرام کردنش را داشت ولی مگر میشد؟ بحث یک عمر زندگی بود ! چگونه میتوانست در کنار کسی که خشک تر از چوب گردو ، و سخت تر از کوه های گوسو هست ، زندگی مشترک داشته باشد؟ با آن همه قوانین سخت و طاقت فرسا؟؟
او با این ازدواج کاملا مخالف بود ولی چیزی به عمو ایش نگفت . عمو جیانگش برای این ازدواج خیلی مشتاق بود و ویینگ نمیخاست دلش را بشکند. پس چیزی نگفت و قبول کرد که به این ازدواج سنتی تن بدهد.
عمویش گفته بود که لان وانگجی همسر خوبی برای او خواهد بود و به عنوان یک آلفای اصیل میتواند از او مراقبت کند و از طرفی هم دو قبیله رابطه شان قوی تر خواهد شد.
درست همین دوماه پیش بود که برای خودش یک امگای آزاد بود و به هر طرفی میخاست میرفت .وقتی به قبیله گوسو برای درس خوندن امد هیچ وقت فکرش را نمیکرد که روزی عروس آنجا شود ؛ چه برسد عروس لان وانگجی مغرور و خودپسند!
....
ویینگ و وانگجی باهم وارد سالن شدند به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند ، پله هارا یکی یکی بالا رفتند به جایگاه عروس و داماد نزدیک شدند.
عاقد به کنارشان امد :
× به پدر و مادر خود تعظیم کنید
ویینگ و وانگجی به خانواده خود تعظیم کردن
×به آسمان ها وزمین ، و بعد به همدیگر تعظیم کنید
بعد از تعظیم سوم آن دو روبه روی هم ایستادند
چهره وانگجی خونسرد بود ولی چشمای سرخش چیزی دیگری را نشان میداد ، دستش را جلو برد حریر سرخی که روی صورت ویینگ بود را به ارامی برداشت .
ویینگ با چشمای درشت و ترسیده اش به او خیره شد و منتظر بود که ببیند حرکت بعدی او چیست
وانگجی در یک چشم بر هم زدن جلو رفت و لبهایش را بر لبان سرخ او کوبید و عمیق بوسید .
صدای صدای تشویق و دست زدن بلند شد همه شُکه از این بوسه می‌خندید و آن دو را تحسین میکردند.
....
...‌.
.....

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now