Ep26

472 89 5
                                    

پارت26

+ همین الان باید از اینجا بریم!
وانگجی فرصت هیچ عکس العملی به ویینگ نداد، یک دستش زا زیر زانو  و دست دیگرش را پشت کمر او گذاشت و از جا بلندش کرد و به آغوش کشید .
ویینگ دستانش را دور گردن وانگجی انداخت و اورا محکم گرفت .
وانگجی و عقرب در جلو ، و یانلی و ون نینگ در پشت سر آنها در حرکت بودند .
عقرب با شمشیر اش درختان را کنار میزد تا وانگجی راحت تر بتواند ویینگ را با خودش حمل کند .
× وانگجی نقشه ات چیه؟
+ من و برادر حدس زده بودیم همچین اتفاقی ممکنه بیوفته ، برای همین قرار شده به یومینگ بریم !
× آره اونجا ویینگ و بچه در امان هستن!
آنها به سرعت از جنگل عبور میکردند تا خود را به روستایی که پایین جنگل قرار داشت بروند . وانگجی به شدت نگران ویینگ بود که اذیت نشود .
ویینگ از ترس و اضطراب، رنگ صورتش بریده بود . یانلی با نگرانی به وانگجی گفت :
= ارباب لان! رنگ ویینگ مثل روح شده! چند لحظه صبر کنید !
وانگجی متوجه حال بد ویینگ شد . اورا روی تخته سنگی گذاشت و سعی کرد کمی آرام اش کند :
+ ویینگ ! چیزی نیست من اینجام! نترس! ویینگ من اینجام! کسی نمیتونه به تو و بچمون آسیب بزنه!
ویینگ دست وانگجی‌را فشرد :
- حالم‌...خوب نیست!
ویینگ نفس اش را حبس کرد ، یکدفعه جیغ بلندی کشید .
وانگجی با نگرانی گفت :
+ ویینگ!
- درد دارم!
ویینگ دست وانگجی را فشار داد و فریاد بلندی کشید؛ یانلی به طرف ویینگ رفت و لباس اش را بالا زد :
= بچه داره به دنیا میاد!
ویینگ دستش را روی زمین مشت کرد و‌تمام گیاهان زیر مشتش را کند . دست دیگرش را روی شانه وانگجی‌گذاشت و عمیقن فریاد زد .
وانگجی انقدر نگران شده بود که نمیدانست در آن لحظه باید چه کاری انجام بدهد . یانلی با ترس عرق پیشانی ویینگ را پاک میکرد. همه دست و پایشان را گم کرده بودند.
عقرب با عصبانیت داد زد :
× هیچ معلوم هست چتونه؟ بچه داره به دنیا میاد! باید ویینگ رو‌ به یه جای امن ببریم! ممکنه اونا مارو تعقیب کنن! وانگجی بلندشو ویینگ‌ رو بغل کن تا به یکی از غارهای همین اطراف ببریمش!
وانگجی بار دیگر همسرش را به آغوش کشید و بلند کرد .درست در همان لحظه صدایی از پشت سرشان شنیده شد . همه شمشیر هایشان را از غلاف در اوردن و دور وانگجی و ویینگ حلقه زدند.
ناگهان تیری از کمان آزاد شد و به طرف ویینگ رفت ، اما  عقرب با شمشیرش جلوی آن  را گرفت . عقرب با خشم غرید :
× کی اونجاست؟ ای ترسو خودتو پنهان نکن!
صدای خش خش برگی امد ، و به دنبال صدا، لو قدم زنان از پشت درخت تنومندی بیرون زد .
= کی گفته من ترسو ام برادر؟
وانگجی با تنفر فریاد زد :
+ باید همون اول میکشتمت!
= اوه وانگجی! تو چطوری دلت میاد به من همچین حرفی بزنی؟ مگه عاشق من نیستی؟
ویینگ از درد فریاد دیگری کشید.
لو پوزخندی زد :
= بیاین بیرون پسرا!
سرباز ها دور تا دورشان را محاصره کردن. ویینگ جیغ کشید و به شکمش چنگ زد :
- لان جان دارم میمیرم !
عقرب از پشت به وانگجی نزدیک شد و آروم زیر لب زمزمه کرد :
× من حواسشون رو پرت میکنم، تو ویینگ رو به غاری که پشت همین تپه هست ببر! وقتی بچه به دنیا اومد با شمشیرت به یومینگ برو‌منتظر من نباش!
+ باشه ، ممنونم!
لو خنده ای کرد و با صدای بلند داد زد :
= میبینم که با همسر معشوقه ات خوب جفت شدید! ویینگ هردوتاتون رو خوب راضی میکنه؟
عقرب فریاد زد :
× دهن کثیفتو ببند! ویینگ اونقدر پاکه که من سر اسمش قسم‌میخورم! فکر کردی همه مثل تو بی حیا و هرزه هستن؟ تو امگای حقیر!
لو که عصبانی شده بود رو به سرباز ها گفت :
= تیکه تیکه شون کنید!
عقرب و ون نینگ به طرف سرباز ها یورش بردند . صدای برخورد شمشیر ها، به آسمان بلند شد . عقرب بدون اینکه به کسی مهلت دهد، با شمشیر سرخش بر تن و سر سرباز ها ضربه میزد و آنها را به کام مرگ میکشاند .
وانگجی به همراه یانلی به پشت تپه دویدند.  وارد غار شدند و ویینگ را گوشه ای از غار گذاشتند . یانلی تکه ای از آستین خودش را برید و لوله کرد تا در دهان ویینگ بگذارد، تا صدای داد و فریادش توجه دشمنان را به خود جمع نکند .
÷ ارباب لان ، لطفا زیر پوشتون رو در بیارین!
وانگجی پشت سر یانلی ایستاد ،لباس رویی اش را بیرون اورد  و زیر پوشش را به یانلی داد . بعد لباس رویی اش را پوشید و کنار ویینگ زانو زد :
+ یکم تحمل کن ! زود تموم میشه!
رنگ صورت ویینگ بریده بود. گوشه لب هایش زخم شده ، و اشک از چشمانش سرازیر بود .
انقدر بیحال شده بود که توان جواب دادن به وانگجی را نداشت.
وانگجی اشک‌هایش را پاک کرد، ولی خیلی زود اشک های دیگری جایگزین آن شد . نگران حال همسرش بود.
ویینگ جیغ خفه ای زد و دست وانگجی را محکم فشار داد . 
یانلی در حالی که سعی میکرد خونسرد باشد :
÷ سر بچه اومده بیرون، یکم دیگه زور بزن! خواهش میکنم زور بزن عزیزم !
چشم های ویینگ برگشت و از هوش رفت . وانگجی شانه های ویینگ را تکان داد :
+ ویینگ! ویییییینگ! بیدار شو!
یانلی با نگرانی زمزمه کرد :
÷ شکمش رو فشار بده !
+ باید به هوش بیاد!
لحظه های سختی برای هر سه نفر بود .
عرق از سر و روی ویینگ میبارید . وانگجی آرام به صورتش ضربه زد :
+ عزیزم خواهش میکنم بلند شو! ویینگ !
یانلی به گریه افتاد :
÷ بچه داره خفه میشه! یکاری کن!
...
×لعنتی!
سه سرباز باهم به طرف عقرب حمله کردند‌، یکی از سرباز ها نیزه تیزی بر پهلوی عقرب فرو برد .  عقرب بر روی زانو افتاد و ناله کرد. باریکه ای خون از دهانش بیرون ریخت .  صدای فریاد وانگجی به گوش میرسید.
ون نینگ با نگرانی داد زد :
×× باید زودتر از شر اینا خلاص بشیم!
عقرب فریادی کشید و بلند شد، با پا لگدی به سرباز پیش رویش زد ، و شمشیرش را در گلوی سربازی که از پشت قصد داشت اورا هدف قرار بگیرد، کرد . نیزه را به سختی از پهلویش در اورد و روی زمین انداخت .
....
وانگجی فریاد کشید :
+ ویینگ بلند شووووو!
پلک های ویینگ از هم باز شد .
جیغ خفه ای کشید ، روی شکمش خم شد و با تمام توان زور زد .
یانلی با گریه تشویقش میکرد :
÷ آره یکم دیگه ، آشیانم یکم دیگه ! خواهش میکنم!
اشک‌های وانگجی بر روی صورتش ریخت . او به ویینگ قول داده بود که در رفاه و آرامش فرزندشان را به دنیا بیاورد! او قول داده بود اجازه ندهد صدمه ای به او و فرزندشان وارد شود ، ولی حال ، ویینگ در یک غار سرد، بدون هیچ امکاناتی ، بدون هیچ داروی گیاهی، در حال به دنیا اوردن فرزندش بود!
وانگجی با گریه دست ویینگ را فشار داد :
+ معذرت میخام! منو ببخش عزیزم!
لب های ویینگ از درد رو به کبودی بود.  انقدر زور زده بود که تمام رمق بدنش رفته بود . باز هم برای بهتر شدن حال همسر نگرانش لبخند بی جونی زد .
÷ آشیان داری موفق میشی! یکم دیگه مونده!
+ عزیزم یکم دیگه تحمل کن! خواهش میکنم!
ویینگ دست های وانگجی را فشار داد و روی شکمش خم شد، و اخرین توانش را به کاربرد.
....

صدای گریه بچه ، درون غار  طنین انداخت. یانلی با گریه نوزاد را در آغوش گرفت . با پارچه ای که وانگجی‌به او داده بود،  نوزاد را تمیز کرد و با بیجن بند نافش را برید.
÷ پسره! یه پسر سالم !
ویینگ سرش را روی شانه وانگجی گذاشت و نفس عمیقی کشید . وانگجی بی صدا گریه میکرد و پیشانی همسرش را می‌بوسید ‌ . حال که فرزندشان سالم و سلامت به دنیا آمده بود، خیالشان راحت شده بود.
یانلی پس از اینکه نوزاد را در پارچه ای تمیز پوشاند، آن را به آغوش  ویینگ داد.
ویینگ دستانش را باز کرد و نوزاد را به آغوش گرفت. قطره های اشک از چشم های ویینگ ، همانند باران   بر سر صورت نوزاد میریخت. با دست های لرزانش صورت نوزاد را نوازش کرد .
وانگجی هم دست کمی از او نداشت ، دستش را روی دست ویینگ گذاشت :
+ عزیزم تو تونستی! بهت افتخار میکنم !
بوسه ای بر روی دست ویینگ زد . سپس دست نرم و سفید  فرزندش را گرفت و نوازش کرد . فرزندش انقدر کوچک و  ظریف بود، که به نظر شکننده می آمد . وانگجی میترسید او را در آغوش بگیرد .
به یکباره عقرب با شتاب به داخل غار پرتاب شد و پشت بند آن ، لو به همراه چندین سرباز وارد غار شدند.
لو با پوزخند زشتی بر لب جلو آمد :
= خب خب کجا بودیم وانگجی؟
وانگجی از جایش بلند شد و غرید:
+ این دفعه بهت رحم نمیکنم!
= اوه اوه! بیا ببینم میخای چیکار کنی! پسرا بگیرینشون!
سرباز ها با هم به طرف وانگجی حمله کردند ولی وانگجی با یک طلسم ، همه آنها را به بیرون از غار پرتاب کرد . لو فرار کرد و پشت قطعه سنگی در غار قایم شد .
وانگجی فکر کرد لو هم همراه سرباز ها به بیرون پرت شده ، پس به بیرون از غار رفت و با سرباز ها درگیر شد .
عقرب به سختی خودش را به ویینگ رساند و در کنارش نشست. دست خونی اش را به صورت بچه زد و روی لپش قلب خونی کشید .
- هی پسرمو کثیف کردی!  خون اون اشغالارو نمال به پسرم!
عقرب خنده دردناکی کرد :
× این خون خودمه !
ویینگ و یانلی با نگرانی به طرف عقرب برگشتند . یانلی روبه روی عقرب روی پاهایش نشست ، و مشغول معاینه او شد .
× چیزی نیست من خوبم!
یانلی تیکه پارچه ای دیگر برداشت و روی زخم عقرب گذاشت تا جلوی خون ریزی را بگیرد . اما همچنان خون سرخ از پهلوی او جاری بود .
× بانو جیانگ! من خوبم!
عقرب دست هایش را به طرف ویینگ دراز کرد :
× میشه منم بغلش کنم؟
ویینگ لبخندی زد ، و نوزادش را در خیلی آرام و با احتیاط در آغوش او گذاشت .
عقرب کودک را گرفت و آرام پیشانی اش را بوسید . با انگشت اشاره اش آرام روی لپ های سفید و سرخ نوزاد، دایره ای فرضی کشید :
× لپ هاشو! چقدر خوردنیه! اون یه فندوق تپله!
ویینگ خندید :
- به باباش رفته! من که لپ ندارم!
× به نظر من شبیه توعه! چشمای کشیده و زیبای تورو یه ارث برده! مثل مادرش زیباست!
بعد آهی از ته دل کشید :
× از وقتی به گوسو اومدم ، به وانگجی غبطه خوردم ! چون تورو داره! اما الان بیشتر غبطه میخورم! چون یه فرشته ، درست شبیه به تو ، با جسمی کوچک تر داره!
قطره اشکی از چشم عقرب پایین ریخت :
× کاش زودتر باهات آشنا میشدم! ای کاش...
= هنوزم دیر نیست برادر! میتونی برای خودت برداریش! چون تموم کار من با اون بچه هست!
لو شمشیرش را به سمت عقرب و کودک دستش نشانه گرفت و به سمتشان خیز برداشت .
....
آخرین سرباز هم به دست وانگجی و ون نینگ کشته شد و لاشه اش روی بقیه جنازه ها افتاد . ون نینگ :
×× ارباب لان، لو رو پیدا نکردیم!
+ حتما فرار کرده!
یکدفعه از درون غار صدای جیغ ویینگ و یانلی بلند شد .
قلب وانگجی فرو ریخت! به یکباره احساس کرد زانوهایش سست شد .
صدای شیون و گریه های ویینگ از داخل غار ، گوشش را کر کرده بود!
ون نینگ با عجله به سمت غار دوید و فریاد زد :
×× ارباب لان عجله کنید!
وانگجی با سرعت خودش را به غار رساند ...

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now