Ep19

527 110 3
                                    

پارت 19

پارچه را درون سطل آب کرد ، بعد بیرون آورد، آبش را گرفت و روی پیشانی داغ وانگجی گذاشت . 
بدن وانگجی از تب میسوخت . دانه های ریز و درشت عرق ، بر روی پیکرش ، میرقصید .
از آن روز کذایی، یک هفته گذشته بود؛ در این یک هفته ، وانگجی روی تخت افتاده و حتی نای بلند شدن هم نداشت . دائم هزیان میگفت و از ویینگ میخاست که تنهایش نگذارد .
فنگ میان وقتی که فهمید بانو یو چگونه وانگجی را تنبیه و تحقیر کرده، با او برخورد جدی کرد و  به شدت به او پرخاش کرد . اما بانو یو با تکبر گفت که وانگجی باید تنبیه میشد و در آینده اگر باز هم چنین اتفاقی بیوفتاد ، باز هم اورا تنبیه خواهد کرد .
ویینگ آهی کشید، پارچه را درون سطل انداخت .  این روزا همه وقتش را برای مواظبت از وانگجی میگذاشت و کمتر میتوانست استراحت کند . ویینگ اجازه نداد هیچ ندیمه خدمتکاری به همسرش دست بزند یا اورا لمس کند .
فنجان آبی برداشت ، و سر کشید . دستش را روی شکمش گذاشت و با کودکی که درون شکمش در حال رشد بود صحبت کرد :
- کوچولوی من ! حال بابایی خوب نیست! ما باید مواظبش باشیم . اون الان به کمک ما نیاز داره ! میخام وقتی حالش خوب شد بهش بگم که تو داری به دنیا میای! نمیدونم وقتی بفهمه چیکار میکنه! ولی میدونم از بودن تو توی زندگیمون لذت میبره!  وقتی تو به دنیا بیای ، اون ازت مراقبت میکنه ، مثل کاری که ما الان داریم واسش انجام میدیم ! آخخخ معدم !  امروز اصلا غذا نخوردم ! بهتره یه چیزی بخورم!
از جایش بلند شد ، به طرف در رفت ، همین که در را باز کرد با عقرب روبه رو شد ؛ با ترس به عقرب نگاه کرد، کمی عقب رفت :
- توو! مگه نرفته بودی؟
عقرب چند قدم جلو آمد که ویینگ جلویش را گرفت :
- اجازه نداری نزدیک لان جانم بشی! برو بیرون !
× اومدم کمکت کنم! بزار بیام داخل تا کسی ندیده!
- گفتم به کمکت نیاز ندارم! حق نداری بیای داخل!
عقرب ویینگ رو به عقب هل داد ، دستش رو روی دهان ویینگ گذاشت ، دستش را پشت سرش قفل کرد ، بعد در را بست .
ویینگ تقلا کرد ، شروع به گاز گرفتن دست عقرب کرد ؛ عقرب آخی گفت ولی دستش رو برنداشت :
× ویینگ اگه قول بدی جیغ نزنی دستمو بر میدارم! باور کن نمیخام بهت آسیب بزنم!
ویینگ آروم سرش رو تکان داد ، عقرب دستش رو با احتیاط برداشت :
- عقرب من باردارم! انقدر اذیتم نکن!
دست های عقرب از دور مچ ویینگ شل شد . چند قدم عقب رفت و با ناباوری به ویینگ نگاه کرد :
× دروغه! داری دروغ میگی!
- میتونی معاینم کنی!
عقرب به طرف ویینگ خیز برد ، مچ دستش را گرفت و دو انگشت خود را روی نبض‌ ویینگ گذاشت :
× چطور ممکنه ! تو..!
- من از همسرم باردارم !  تو باید فاصلتو با من خفظ کنی!
عقرب سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت :
× من همیشه از ته قلبم دوست داشتم ! تموم سعیمو کردم ازت مراقبت کنم ، اما تو بهم یه فرصت هم ندادی!  یعنی وانگجی بیشتر از من دوست داره؟
- من از اولشم مال تو نبودم! اینو قبول کن!
× ولی اون لیاقت تورو نداره!
- اون همسرمه!  نمیتونی جای اونو بگیری!
× ولی من فرق دارم! من عقربم نه وانگجی!
- من وانگجی رو میخام! من اونو میخام!
× پس من چی؟ پس احساسات من چی؟ چرا یکم به من اهمیت نمیدی؟
عقرب سرش رو پایین انداخت و با بغض زمزمه کرد :
× اندازه من دوست داره؟
یکدفعه عقرب فریاد کشید :
× بیشتررر از من دوست داره؟؟؟؟
ویینگ دستش را دور شکمش گذاشت و با مظلومیت به عقرب  التماس کرد :
- خواهش میکنم عقرب ! داری منو میترسونی! من نباید عصبی بشم واسه بچم خطر داره! تو که نمیخای من آسیب ببینم مگه نه؟
عقرب پشت به ویینگ ایستاد ، شیشه دارویی از آستین هانفو اش در اورد و به سمت ویینگ گرفت :
× این رو به وانگجی بده!
ویینگ جلو امد و دارو را گرفت  :
- این چیه؟
عقرب به سمت ویینگ برگشت ، دو طرف شانه ویینگ را گرفت و آرام فشار داد :
× این آخرین دین من نسبت به اونه! بخاطر کاری که خانوادم با اون کردن، حس کردم بهش بدهکارم! این بدهکاری منو تسویه میکنه! این دارو رو بهش بده ، کمکش می‌کنه کمتر از چند ساعت سرپا بشه !
ویینگ با خوشحالی از جایش پرید :
- راست میگی؟ مطمئنی براش ضرر نداره؟
× بهم اعتماد کن ! این دارو رو بهش بده!
عقرب پیشانی ویینگ را بوسید و بدون هیچ حرف دیگری به طرف در رفت تا از اتاق خارج شود :
- عقرب ! صبر کن! کجا میخای بری!
عقرب بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند :
× جایی میرم که بتونم تورو فراموش کنم!
بعد بدون هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد.
ویینگ بالای سر وانگجی رفت ؛ هنوز بدنش از تب میسوخت .
سر وانگجی را بالا اورد و روی پای خودش گذاشت ، لب های خشکیده همسرش را  آرام بوسید .
مقداری از داروی درون شیشه را  به دهانش ریخت ، بعد لب هایش را روی لب های وانگجی گذاشت، و دارو را به دهانش منتقل کرد .
....
....
ساعت ها از رفتن عقرب میگذشت، ویینگ نگران در اتاق قدم میزد . نیمه های اول شب بود و ویینگ هنوز چیزی نخورده بود .
از استرس و اضطراب ، لقمه ای از گلویش پایین نرفت . 
در اتاق به صدا در آمد و بعد از چند ثانیه یانلی همراه با سینی غذا وارد شد .
یانلی سینی را روی میز کوچک درون اتاق گذاشت و به طرف ویینگ رفت ؛ دست های سرد اورا گرفت و به گرمی فشرد :
÷ آشیان! نمیخای چیزی بخوری؟
- گرسنه نیستم شیجیه!
÷ اما تو بارداری عزیزم! این کوچولو نباید گرسنه بمونه!
ویینگ سری تکان داد و بغض کرد ؛ یانلی اخم ساختگی کرد :
÷ آشیان! اگه تو غذا نخوری تاثیری روی بیدار شدن وانگجی نداره! بهتره چیزی بخوری تا وقتی که بهوش اومد انرژی داشته باشی از همسرت مراقبت کنی!
بعد دست ویینگ را گرفت و به سمت میز رفت ؛ هر دو پشت میز نشستند .
یانلی قاشقی برداشت ، درون ظرف سوپ کرد و به سمت دهان ویینگ برد ؛ ویینگ با نارضایتی دهانش را باز کرد  و قاشق را در دهانش فرو برد ؛ یانلی لبخندی از روی رضایت زد :
÷ شیان شیان من 3 سالشه!
ویینگ لبخند زورکی زد و مشغول خوردن شد .
یانلی دستی بر روی موهای لخت ویینگ کشید :
÷ کی میخای راجب بچه بهش بگی؟
- نمیدونم ! شاید وقتی بهوش اومد!
÷ قطعاً اون خوشحال میشه!
- اوممممم.
یانلی لپ نرم و سفید ویینگ را کشید :
÷ کی فکرشو میکرد شیان شیان من الان داره مامان میشه!
ویینگ خنده ریزی کرد :
÷ اگه خاستی به مقر ابر برگردی ، من باهات میام!
ویینگ با خوشحالی به یانلی نگاه کرد :
- جدی میگی شیجیه! ؟ واقعا؟؟؟؟
یانلی دوباره لپش را کشید :
÷ آره عزیزم , واقعا!
ویینگ خوشحال از این بابت ، کاسه سوپش را سر کشید :
÷ آروم بخور آشیان! توی این دوره خیلی باید مراقب خورد و خوراکت باشی! 
+ برای چی باید مراقب خورد و خوراکش باشه؟ نکنه مریض شده؟
وانگجی  به سختی از جایش بلند شد .
ویینگ با خوشحالی از جایش پرید و به سوی وانگجی پرواز کرد :
- لان جانمممممم! بیدار شدی؟ جاییت درد میکنه؟
وانگجی دست هایش را دو طرف صورت ویینگ گذاشت، پیشانی اش را به پیشانی ویینگ چسباند :
+ ویینگ ، مریض شدی؟
یانلی پیش دستی کرد :
÷ ارباب نور درخشان ، حال ویینگ کاملا خوبه! اون فقط نگران شما بود، و توی این مدت خوب غذا نمیخورد ! من به زور مجبورش کردم که کمی سوپ بخوره ! چون اون تمام مدت داشت از شما پرستاری میکرد و اجازه نداد کسی دیگه به شما نزدیک بشه !
+ اما من شنیدم که شما گفتید باید توی این دوره مراقب خورد و خوراکش باشه! نکنه اشتباه شنیدم؟
ویینگ دست وانگجی را گرفت :
- باید باهات حرف بزنم !
یانلی تعظیمی  کرد ، و از اتاق خارج شد.
- میخای یکم آب بخوری؟
ویینگ از روی تخت بلند شد ، کوزه آب را برداشت و فنجانی را پر از آب کرد ، بعد به سمت وانگجی برگشت و فنجان را به او داد ؛ وانگجی یک نفس آب را سر کشید .
ویینگ فنجان را به کناری گذاشت ، و گوشه تخت ، پهلوی وانگجی نشست ؛ وانگجی خیره به او ، منتظر بود تا صحبت کند .
ویینگ گوشه آستینش را به دست گرفت و مشغول بازی کردن با آن شد :
- خب ، نمیدونم چجوری باید بهت بگم ...
وانگجی دستش را روی دست ویینگ گذاشت :
+ هر جور که راحت تری !
ویینگ به چشم های عاشق وانگجی خیره شد ؛  دست وانگجی را روی شکم صافش گذاشت و آرام نجوا کرد :
- من... من باردارم !

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now