Ep14

566 112 5
                                    

پارت چهارده

همه در تالار اصلی جمع شده بودند.
زوجون هنوز ویینگ را در آغوشش نگه داشته بود و موهایش را نوازش میکرد و تاسف میخورد.
ویینگ ، در آغوش زوجون بی صدا گریه میکرد و به حال خودش افسوس میخورد .
زوجون دست هایش را دور صورت ویینگ گذاشت و سرش را بالا گرفت :
× بسه دیگه گریه نکن !
- وانگجی به من سیلی زد!
× اون فقط میخاست تو به خودت بیای و کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی!
- اون منو دوست نداره!
× اینجوری نیست ، اون فقط یکم گیج شده!
- اون آلفایی نیست که باهاش ازدواج کردم!
× میدونم یکم تغییر کرده ولی وانگجی همون آلفاست! فقط رفتارش عوض شده!
- ازش متنفرم .
× آشیان! اینجوری نگو ! میدونم که ته دلت چیز دیگست!
- ته دل من هیچی غیر از تنفر نیست .
وانگجی و لو ، طرف دیگر تالار ایستاده بودند و باهم پچ پچ میکردند. از ارباب نوردرخشان بعید بود که اینگونه رفتار کند! همه با تعجب به او خیره شده بودند که چگونه با لو پچ پچ میکند و میخندد!
لو که متوجه نگاه خیره بقیه شد ، با ترس به پهلوی وانگجی زد ؛ وانگجی سرفه ای کرد و کمرش را صاف کرد ایستاد؛
لان پیر با عجله وارد تالار و پشت بند آن عمه بزرگ با نیخشندی مرموز وارد شد.
لان چیرن به سمت ویینگ رفت تا سیلی به آن بزند ولی وسط راه دستش توسط زوجون گرفته شد :
× عمو! معلوم هست دارین چیکار میکنید؟
= اون امگای بی ارزش چطور جرعت کرده که به دختر خواهر من توهین کنه؟ اون در چه جایگاهیه که بخاد به لوی عزیزم توهین کنه!
ویینگ مظلومانه پشت سر زوجون قایم شده و به ردای آن چنگ زده بود و بی صدا گریه میکرد .
× هیچ کس اجازه نداره به ویینگ دست بزنه! عمو لطفاً فاصله بگیرید ، اون ترسیده !
لان پیر چند قدم عقب رفت و بعد پشتش را کرد و به سمت صندلیش رفت و نشست ؛عمه بزرگ نیشخندی به زو جون زد و رفت در کنار برادرش نشست.
زوجون شروع به صحبت کرد:×همانطور که همتون میدونید وانگجی یک آلفای متاهل هست، و اجازه نداره غیر از میت خودش به امگای دیگه دست بزنه ؛ ولی دیشب وانگجی به همسر خودش با لو خیانت کرد! در قبیله لان با آلفا هایی که به امگای خودشون خیانت میکنند و با امگای دیگری هم خواب میشن، مجازاتی وجود داره! و هیچ کس حتی برادر من، که جانشین من و رئیس قبیله آینده خواهد بود، از بقیه آلفا ها مجزا نیست ! و مجازات خواهد شد. من قبل از اینکه قضاوت کنم یا دستور به مجازات کسی بدم، از وانگجی و ویینگ میخام که توضیح بدن که دیشب چه اتفاقی افتاده و دلیل رفتارشون چی بود!وانگجی اول صحبت کن! برای چی به ویینگ خیانت کردی؟ انگشتان ویینگ دور بازوی زوجون نشست؛ زوجون دستش را روی انگشتهای چفت شده دور بازویش گذاشت و نوازش کرد:
× نگران نباش من اینجام !
وانگجی پوزخندی زد ، به جلو آمد ،آستین هایش را بالا داد و سرمستان شروع کرد به صحبت کردن :
+من از اینکه با ویینگ ازدواج کردم پشیمونم! می خوام با لو ازدواج کنم !من عاشق لو هستم! من نمیتونم بدون اون زندگی کنم و ما با هم بودیم و می‌خواهیم با هم زندگی کنیم! اگه ویینگ با این قضیه مشکل داره ، میتونه طلاق بگیره ! اگه هم نه میتونه همسر اولم باشه ، من لو رو همسر‌دوم خودم میکنم !
همه از تعجب سکوت کردند؛ به وانگجی خیره شدند! هیچکس قادر به سخن گفتن نبود.
ویینگ جیغی زد و به سمت وانگجی هجوم برد با مشت های ظریف کوچکش بر روی سینه اون می کوبید:
- تو به من خیانت کردی! تو منو دوست نداشتی! از همون اولش هم تنها هدفت خالی کردن خودت بود! تو یه آشغالی! آلفای شهوتران !
وانگجی مچ دست ویینگ را گرفت و محکم هلش داد و نعره زد :
+ خفه شو! من هیچ حسی به تو ندارم ! من به خاطر برادرم با تو ازدواج کردم و این ازدواج رو قبول کردم! انتظار نداشته باش که از عشق چندین و چند ساله ام بگذرم به خاطر تو !
وینگ روی زمین افتاد دست هایش را بر روی زمین کوبید :
-ازت متنفرم, ازت متنفرم !تو غرور من را شکستی؟ من روبه بازی گرفتی ! من ازت طلاق میگیرم .
÷ نیازی به این کار نیست دوست من !
همه نگاه‌ها به سمت هوایسانگ برگشت که خنجر را پشت سر خدمتکار لو گذاشته بود و اورا به سمت جلو هدایت میکرد . عقرب هم مواظب بود کسی به آن دو نزدیک نشود ؛
بر گردن خدمتکار ،همان گردنبند یاقوت سرخی که همیشه بر گردن لو بود ، بود .
خدمتکار با ترس به لو نگاه میکرد؛ لو زیر لب گفت :
= کارمون ساخته است!
هوایسانگ خنجر را پشت گردن دختر فشار داد :
÷حرف بزن !
دختر گفت: توروخدا نجاتم بدین !من اینجا هیچ کارم !
پشت بندش وانگجی گفت:
+ تو رو خدا نجاتم بدین !من اینجا هیچ کارم!
همه با تعجب به دختر و وانگجی نگاه کردند.
هوایسانگ خنجر را آرام فشار داد :
÷ دستاتو ببر بالا !
دختر دستهایش را بالا برد و پشت بندش وانگجی دست هایش را بالا برد .
÷ کی تو را مجبور به این کار کرده !
دختر جیغ زد: من خدمتکار بانو لو هستم ایشون فقط به من گفتند که این گردنبند به گردنم بندازم ، من هر کاری من کنم ارباب نور درخشان هم انجام می‌دهد ! از این گردنبند دو تا هست یکی گردن بانو و یکی گردن من. اونی که گردن بانو هست تقلبیه و این اصلی ! من کنترل رفتار و حرکات ارباب نور درخشان رو داشتم ایشون هیچ اختیاری نداشته! ارباب نوردرخشان خیلی سعی کردند مقاومت کنند ولی گردنبند ایشون رو کنترل می کنه!
لو فریاد زد :این چرت و پرت ها چیه که میگی ..؟
پشت بند آن وانگجی شروع به تکرار حرف های خدمتکار کرد.
همه از ترس نفسشان بند آمده بود ؛ هوایسانگ گردنبند را از گردن دختر باز کرد و روی زمین انداخت و با شمشیر معنوی خود بر روی آن زد .
گردنبند یاقوت سرخ خورد و خاکشیر شد ،به یکباره از دهن وانگجی خون به بیرون فواره کرد و بعد از حال رفت. ویینگ به طرف وانگجی دوید و در اوراآغوش گرفت .
خون بر روی صورتش را پاک کرد و شروع به فریاد زدن کرد :
-یکی طبیب خبر کنه!
کمی آن طرف تر لان پیر هم خون بالا آورد و بعد از حال رفت.
هوایسانگ دستش را روی شانه ویینگ گذاشت :
- نگران نباش، این خون به خاطر مقاومت اونها در برابر این طلسم بود، هرچی مقدار خونی که بالا میارند بیشتر باشه ، میزان مقاومت اون ها را نشون میده! نشون میده که چقدر سعی کردند در مقابل این طلسم مقاوم باشند ولی نتونستند، نگران نباش حالش خوب میشه! یادته بهت قول دادم ...
روز قبل ، عصر
بعد از اینکه ویینگ هوایسانگ را از اتاق بیرون کرد هوایسانگ به‌دنبال راه حلی برای مشکل او، مخفیانه به اقامتگاه لو رفت؛ تا آنجا که می توانست در عرض چندین ساعت، توانست اطلاعاتی از اون به دست آورد . در نگاه اول گردنبند هایی که به گردن لو و خدمتکارش وصل بود ، توجه هوایسانگ را جلب کرد .
هوایسانگ عاشق خواندن کتاب های افسانه ای و وسایل و شی ها و چیزهای افسانه‌ای بود. آن گردن بند را به خوبی می‌شناخت! آن گرد آن گردنبند که به «یاقوت سرخ کنترل کننده» معروف بود، کمی نایاب و خیلی خطرناک بود. آن کسی که از آن استفاده می‌کرد ،ریسک بزرگی را باید می پذیرفت ؛
کسی که کنترل میشه و کسی که کنترل کننده است، با یاقوت سرخ به هم متصل می شوند و اگر بلایی سر هر کدام از آنها بیاید ،دیگری نیز به مشکل برمی خورد!
یعنی اگر یکی از آنها آسیب می دید و یا میمرد ، شخص متصل هم زجر میکشید و از این دنیا می رفت .
هوایسانگ اجازه داد که نقشه آنها عملی بشه تا بتونه راحت تر دستشان را جلوی همه رو کند!
هوایسانگ با هوش و ذکاوتی که داشت توانست دست لو را جلوی همه نشان بدهد....
فلش بک
این وسط نه تنها وانگجی بلکه لان پیر هم قربانی شده بود ؛ او سنی ازش گذشته بود و با این اتفاق ممکن بود خیلی آسیب پذیرتر و شکننده تر بشود!
زوجون دستور داد که عمه را به حبس خانگی ببرند و لو رو به سیاه چال بندازند، تا بعدا به مجازات اش رسیدگی شود .
حالا باید به وانگجی و لان پیر رسیدگی می کردند. عقرب وانگجی را روی شانه هایش انداخت و به جینگشی برد. ویینگ طبیب را خبر کرد .
طبیب مشغول رسیدگی به وانگجی شد ، پس از دقیقه های طولانی، طبیب دست از کارش کشید رو به عقرب گفت :هسته معنویش سالمه ولی روحش خیلی خسته است ! انگار از یک جنگ چندین و چند روز برگشته ! برای اینکه بتونه خودش، بدن ، ذهنش و صحبت هاش رو کنترل کنه خیلی تلاش کرده ولی چیزی مانع او می شده !باید بزاریم استراحت کنه !شاید تا چندین روز به هوش نیاد، ولی حال جسمی خوبی داره .
طبیب بالای سر لان پیر رفت و پس از بررسی آن نکته های لازم را به زوجون گفت.
و یینگ پایین تخت وانگجی نشست ،به او خیره شد؛ صورت مظلوم اش در خواب خیلی بی گناه بود! لب های صورتی قشنگش بسته بود . ازآن دهان خوش فرم ،حرفای بدی به ویینگ گفته شد و دل او را شکست!
ویینگ مانده بود بین بودن یا نبودن.
نمی دانست باید چه کار کند؛ اصلا این وسط که گناهکار بود ؟ چه کسی اشتباه کرده بود؟ چه کسی طعمه بود؟ چه که کسی بهش ظلم شده بود؟ ظالم کی بود ؟ نمیدانست باید از وانگجی متنفر باشد یا دلش به حال او بسوزد که توانایی کنترل خودش را هم نیز نداشته!‌ نمی دانست باید به حال خود افسوس بخورد که اینگونه زجر کشیده یا به حال وانگجی که اینگونه بازیچه شده و یا به حال زندگی خودش که از هم پاشیده و آبروی که رفته!
نمی دانست باید چه کار کند!
خسته شده بود .
دلش میخواست میرفت .
دلش میخواست بدون آنکه جواب کسی را بدهد برود .
تحمل این وضعیت برای سخت بود...
..

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now