Ep42

415 74 2
                                    

پارت ۴۲

با قدم های آهسته ، به مزار دخترش نزدیک شد ؛ لو در جنگل تاریک دفن شده بود ، لان چیرن اجازه نداده بود که اورا در مقبره خانوادگی لان ها دفن کنند ، اما باز برای حفظ آبرو ، و به آرامش رسیدن مرده، برای او مراسم کوچکی گرفته شد .
کنار سنگ قبر سرخ دخترش، زانو زد و سخت گریست :
= دخترم... لو.... چطور تونستی منو تنها بذاری؟
صدای شیون و زاری زن پیر بلند شد ؛ بعد از مدتها حسرت، حال توانسته بود بر سر مزار دخترش بیاید ، جوری گریه میکرد که انگار عزیزش تازه از دست رفته.. انگار نه انگار که یک سال از آن روز که هر دو فرزندش را باهم از دست داده گذشته.
وقتی که خوب گریه هایش را کرد، به سختی از جایش بلند شد ، یکی از آلفا ها به سمتش رفت تا دستش را بگیرد ولی او محکم زیر دستش زد:
= نیازی به کمکت ندارم، گمشو!
آلفا سر خم کرد و عقب رفت .
عمه به طرف مزار لو برگشت و فریاد زد :
= آروم بخواب دخترم ... مامان هیچ وقت تنهات نمیذاره...
کمی آرامتر شده بود، حال تنها چیزی که میخاست این بود که سر مزار عقرب برود و او را ببیند .
= میخام پسرمم ببینم..
*
با ورود دوباره شان به قلعه، همه با نگاه های پر از خشمشان آنها را دنبال کردند، اما عمه بدون توجه به نگاه خیره شان، راه خودش را در پیش گرفت و پشت سر وانگجی رفت تا به آرامگاه لان ها رسید .
در میان آن همه مزار سفید و روشن ، سنگ مزاری سرخ بر چشم میخورد . با دیدن سنگ مزار پسرش ایستاد ، وانگجی به سمتش برگشت و گفت :
+ هنوز نرسیدیم!
اشک از چشمان سرخ زن فرو ریخت ، با ناله گفت :
= طاقت ندارم مزار پسرمو ببینم، برام سخته..
وانگجی نگاهی به همسرش انداخت که چگونه اشک میریزد و در تمنای در آغوش گرفتن کودکش میسوزد ؛ نزدیک به چند ساعت بود که آیوان چیزی نخورده بود و ویینگ نگران کودکش بود .
- عمه .. چندین ساعته بچم چیزی نخورده! میشه یکم بهش آب بدین؟
آیوان نق میزد ، تشنه اش بود و بهانه مادرش را میگرفت . قلب وانگجی در سینه اش میسوخت ، کودکش چندین ساعت بود گرسنه مانده بود؟ دلش میخاست عمه را بارها و بارها بکشد و جنازه اش را بسوزاند ، ولی نمیتوانست، چون کودک و همسرش در چنگ آن زن عفریته بودند.
عمه بدون آنکه جواب ویینگ را بدهد به سمت مزار عقرب رفت و کنارش نشست  ، صدای گریه آیوان بلند شد .
ویینگ خاست به سمت کودکش برود ولی دو آلفا دست هایش را گرفته بودند ، جیغ زد :
- پسرم... آیوان... بزار برم پیشش ... لعنت بهت ..‌ بچم داره گریه میکنه ...
ویینگ جیغ میزد و تلاش میکرد تا از چنگ آلفا ها فرار کند ، ولی آن دو به زحمت او را گرفته بودند.
داشت آتش میگرفت، کودک و همسرش در عذاب بودند و او دست و بالش بسته بود.
ویینگ میان فریاد هایش گفت:
- عقرب... عقرب ... ببین مادرت داره چیکارم میکنه... مادرت داره اذیتم میکنه... اون داره عذابم میده... بچمو اذیت میکنه... عقرب.. عقرب بیا منو از دست مادرت نجات بده...
صدای گریه های آیوان با صدای جیغ های ویینگ ، قلب وانگجی را خراش میداد ، حاضر بود بمیرد ولی عزیزانش اینگونه درد نکشند .
- بچم گرسنه است... بهونه منو داره... بهم پسش بده.. بچمو بده...عقرب ...
= بزارین بره ...
دو آلفا دست ویینگ را رها کردند ؛ ویینگ با عجله خودش را به کودکش رساند و در آغوش گرفتش ؛ آیوان را به سینه اش چسباند و فریادی از درد کشید .
- لان جان.. آب بده... آب بیار..

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now