The last part

696 91 12
                                    

پارت آخر

دو آلفا دست ویینگ را رها کردند ؛ ویینگ با عجله خودش را به کودکش رساند و در آغوش گرفتش ؛ آیوان را به سینه اش چسباند و فریادی از درد کشید .
- لان جان.. آب بده... آب بیار..
وانگجی با عجله کوزه ای آب برای همسرش برد و به سختی به کودک گریانش آب خوراند . ویینگ سخت گریه میکرد و صورت آیوان را میبوسید ، وانگجی آن دو را میان آغوشش گرفت و موهایش را نوازش کرد :
+ بازم بهش آب بده ! الان میگم براش شیر بیارن!
- لان جان... بچمون..
+ خوبه .. چیزیش نیست.. پسر ما خیلی قویه !
وانگجی به همسر نگرانش دلداری میداد ، شرایط سختی بود و نباید میگذاشت این اتفاق دوباره تکرار شود . قبل از اینکه وانگجی بخواهد حرکتی انجام دهد ، عمه از جایش بلند شد ، با غضب به خانواده ای که باعث کشته شدن فرزندانش شده بود نگریست ؛ مانده بود! بین گرفتن انتقامی خونین و یا بخشیدن آنها؟
سنگ مزار پسرش ،‌ زیر نور سوزان خورشید میدرخشید ؛ مطمئن بود اگر پسرش بود اجازه همچین کاری به او نمیداد ! ولی حال بخاطر آنها ، پسرش اینگونه بی صدا ، زیر این خاک سرد ، آرامیده بود .
در کنار قبر زانو زد ، و فریادی از درد کشید ! قلب ویینگ با صدای ناله های زجر آور زن ، به تپش افتاد .
= میخاستم ازتون انتقام بگیرم ... میخاستم آیوان رو بکشم! میخاستم دردی که من کشیدمو بکشین! ... میخاستم شما هم زجر بکشید .. میخاستم شما هم گریه کنید... میخاستم دردتون بدون دوا باشه... شما لیاقت این درد رو دارین! شما لایق این بدبختی هستین! .. ولی.. ولی با خودم گفتم اگه بچه شما هم بمیره ، بچه های من زنده نمیشن! ... دنیای تاریک من دوباره روشن نمیشه...
ویینگ کودکش را محکم تر به خودش فشرد، اگر عمه باز هم ترغیب میشد تا انتقام بگیرد چه؟
عمه هنوز هم در کنار مزار زانو زده بود ، اشک هایش خشک شده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. سرش را بلند کرد و به قبر پسرش خیره شد :
= با مردن اون بچه ، عقربم... و لو ی من... بر نمیگردن...
ناگهان دست برد و از آستینش خنجری سرخ در اورد و در قلب خود فرو کرد .
خون از دهانش به بیرون فواره کرد، ویینگ جیغی زد و بیشتر در آغوش وانگجی فرو رفت . خون زن ، بر روی سنگ مزار پسرش ، پخش شده بود .
همه در بهت فرو رفته بودند ؛ این زن واقعا دیوانه بود .
آخرین کلمات زن، همانند پتکی بر سر ویینگ آوار شد :
=ولی من.. میتونم برم پیششون..!
دست هایش از خنجر رها شد ، سرمستانه خنده ی بلندی سر داد ، چشمانش کم کم بسته شد و روی  مزار افتاد ؛ خون سرخ اش ، بر روی مزار پخش شده بود و گیاهان دور قبر را از خون سیراب میکرد .
هیچکس جرعت نزدیک شدن به او را نداشت ؛ دو آلفایی که با او آمده بودند، زانو زدند و تسلیم شدند ، و سربازان گوسو ، در سریع ترین حالت ممکن آنها را دستگیر کردند .

* چهار سال بعد *

- آیوان! همین الان بیا اینجا!
× نمیامم! اگه میتونی بیا منو بگیر!
ویینگ از دست شیطنت های کودک خردسالش، به تنگ آمده بود! آیوان همچون مادر امگایش ، بی نهایت بازیگوش بود و هرکاری که خودش دلش میخاست میکرد! حرف هیچکس برایش مهم نبود ، لجباز و یک دندگی او ، والدینش را آسی کرده بود!
ولی شیطنت های آیوان، چیزی از عشق و علاقه والدینش، نسبت به او کم نمیکرد!
هرچه آیوان بزرگ تر میشد، شباهت ظاهری بیشتری با والدینش پیدا میکرد . چشم های زیبایش و خال کنج لبش ، همچون امگای زیبایی که مادرش بود، شد . ببنی کشیده و لب های درشتش و سفیدی پوستش، همچون آلفای قدرتمندی که پدرش بود ، شد .
تنها راهی که کودک سرکشش رام میشد، این بود که تظاهر به درد داشتن میکرد، پس ویینگ خم شد و روی زمین نشست ، دستش را روی کمرش گذاشت و نالید :
-آخ.. کمرم...
آیوان با صدای شنیدن ناله مادرش ، به سمتش دوید و کنارش نشست :
× مامان! مامان! چیشدی؟
- از بس بازیگوشی میکنی و من مجبورم دنبالت بدوم، کمرم درد گرفت!
× مامان! خیلی دردت میکنه؟
- یکم بشینم خوب میشم! تو هم کنارم بشین .
آیوان کنار مادرش نشست ، و دستش را محکم گرفت :
× مامان ؟
-جونم ؟
× میای پدر رو اذیت کنیم؟
ویینگ لبخندی زد و‌موهای پسرش را نوازش کرد :
- مثلا چیکارش کنیم؟
×اومممم بذار فکر کنم!
آیوان انگشت اشاره اش را در لپش فشار داد و به بالا نگاه کرد ، هرگاه میخاست  نقشه شومی بکشد تا لان وانگجی را آزار دهد، همچین ژستی میگرفت .
ویینگ دلش برای کودکش ضعف رفت، آیوان را میان آغوشش گرفت و لپ های سرخش را محکم بوسید :
- عاشقتم !
× منم عاشقتم ، ولی بزار دارم فکر میکنم!
ویینگ خندید و موهای پسرش را نوازش کرد .
آیوان جیغ زد :
× فهمیدم!
-چی فهمیدی؟
× نظرت با یه غذای خوشمزه تند با کلی آرایش چیه؟
- غذای تندش رو فهمیدم، ولی کلی آرایش دیگه چیه؟
× اگه کمرت خوب شده ، بریم جینگشی تا بهت نشون بدم!
- خوبم پسرم ، بریم!
ویینگ از جایش بلند شد ، آیوان دامن او را تکاند ، بعد دستش را گرفت و همراه او به قلعه بازگشت .
- آیوان من پسر خوبیه ! اون به فکر مادرشه! ولی همیشه پدرشو اذیت میکنه!
آیوان با لبخند به طرف مادرش برگشت و گله کرد :
× خب پدر هرچقدرم اذیتش کنم هیچی بهم نمیگه و انقدر ساده هست که گول میخوره!
ویینگ با خودش فکر کرد که وانگجی ساده نیست، تنها دلش میخواهد نقشه های آیوان بگیرد و خوشحال شود .
وقتی به جینگشی رسیدند، آیوان پشت میز پرید و به ویینگ اشاره کرد تا او هم رو به رویش بشیند. ویینگ با خنده نشست و دست هایش را روی میز گذاشت :
× خب شاهزاده لان ، بگو چه نقشه ای داری؟ 
***
لان جان
وقتی که کلاسش تمام شد ، به سمت جینگشی رفت . همیشه وعده های غذایی را ، با همسر و فرزندش میخورد ، و بعضی شام ها ، همراه با ویینگ و آیوان، نزد برادر و عمویش میرفت .
به محض باز کردن در اتاق ، بوی تند فلفل را احساس کرد، میدانست باز پسر کوچکش میخواهد اورا دست بندازد، پس لبخند محوی زد و وارد شد .
آیوان همراه با ویینگ ، در کنار آیینه مشغول کاری بودند ، که با دیدن وانگجی ، صاف ایستادند . صورت هردوی آنها به غلیظی آرایش شده بود ، لب هایشان به سرخی خون و پشت چشمانشان ، به رنگ بنفش در آمده بود؛ سرمه ای سیاه به همراه سرخابی بر گونه هایشان زده بودند، که چهره های آنها را به کلی تغییر داده بود .
وانگجی با تعجب به سمت آنها رفت و آیوان را در آغوش گرفت :
+ پسرم چرا این شکلی شدی؟
آیوان با ناز و عشوه خاصی که مخصوص خودش بود جواب داد :
× پدر امروز روز خوبیه ، به مناسبت این روز فرخنده، من و مامان تصمیم گرفتیم تورو سوپرایز کنیم و برات غذا پختیم و خودمون رو خوشگل کردیم! نظرت راجب ما زیبا رویان چیه؟
وانگجی با لبخند جواب داد :
+ زیبا شدید !
ویینگ خندید و بوسه ای بر گونه آلفایش زد :
- این خاسته آلفا کوچولومون بود ، برای همین هم من به حرفش گوش دادم ! چطور شدم؟
+ هر دوتاتون زیبا شدید .
× پدر نظرت چیه تو هم مثل ما زیبا بشی ؟ هوم؟
- آیوان ! بابات دوست نداره آرایش کنه!
× پدر! لطفا!
- آیوان گفتم نه! من انجام دادم ، کافیه دیگه!
آیوان دست هایش را روی صورتش گذاشت و قهرگونه ، سرش را روی شانه وانگجی گذاشت .
ویینگ نگاهی به وانگجی انداخت ، وانگجی هم متقابل به او نگاه کرد .
دستش را پشت کمر کودکش گذاشت و روی چهارپایه ای که پشت آیینه بود ، نشست .
+ آیوان از کدوم سرخاب باید استفاده کنم؟
آیوان با خنده دست هایش را از صورتش برداشت و گردن وانگجی را در آغوش گرفت :
× دوست دارم دوست دارم دوست دارم!
ویینگ قهقهه ای زد و با عشق نظاره گر خانواده اش شد . تمام دلخوشی اش در دنیا ، تمام روح و نشاط زندگی اش ، این دو نفر بودند . هر روز که با بوسه های عاشقانه همسرش بیدار میشد، و صدای خنده های پسرش را میشنید ، انگار تمام خوشبختی دنیا برای او بود . هر بار که با همسر و کودکش بر سر یک میز مینشست ، معنی لذت زندگی را میفهمید .
بعد از تمام سختی های دنیا ، روز های خوب هم می آید ؛ زندگی همیشه یک‌ جور نیست! هر سختی ، تبدیل به تجربه ای تلخ خواهد شد ، که در دفتر خاطره ذهن خواهد ماند‌.  روز ها میگذرد، زخم های کهنه خوب میشوند، تنها جای آن زخم های تلخ است، که باقی میماند . دیگر دردش را احساس نمیکنی، ولی هر بار با دیدنش، روز های سخت گذشته را احساس میکنی...

دوستان عزیز نویسنده هستم، صدف هنرمند😎🌈
این فیکشن عزیز و ارجمند هم پایان یافت😭💔
میدونم خیلی دوسش داشتین و انتظار همچین پایانی رو نداشتین، سو دوتا اسپینن آف براش مینویسم و توی آینده ای نه چندان دور آپ میکنم براتون 😌🌈🥞🔪
و اینکه به‌زودی فیکشن جدیدمون آپ میشه، ازتون میخام اونم مثل وانگشیان دوست داشته باشین، و فیکشنای جدید دوستان و نویسنده های جدید رو هم بخونید و همونطور که از من حمایت کردین ،از اونا هم حمایت کنید 😍🍑
یکم از خصوصیات فیکشن جدید بگم؟😈
این فیکشن جدید که دازم مینویسم اسمش « کی گفته من عاشق شدم؟» هستش ، و احتمال ۹۰ درصد ییبو تاپ باشه... و اینکه ییژان هم‌دانشگاهی و از دو خانواده پولدار هستن که مجبور به ازدواج اجباری میشن.. بیشتر حالت اشراف‌زاده ای و مدرسه ای داره، و کل کل زیادی بینشون هست... سو کمی منتظر بمانید 😍🥰
نظراتتون رو میخونم و جوابتون رو حتمن میدم، پیج اینستامو حتمن فالو کنید دوستان @yizhan_bunny
باشهههههههه؟😍
لطفا دوستان منتظرم بمونید واسه فیکشن جدید 😊😌

🎉 You've finished reading 𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞 🎉
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now