Ep23

474 96 2
                                    

پارت 23

- اگه جوابمو نمی‌دادی ، لب به شام نمیزدم !
وانگجی دوباره اخم کرد :
+ به هیچ وجه اجازه نداری وعده های غذاییت رو نادیده بگیری!
- خب باهام حرف میزنی دیگه؟
+ بگو.
ویینگ بوسه ای به گونه لان جان زد :
- همسرم؟
+جانم؟
- افرین حالا شد! میشه بریم بازار؟ من دلم میخواد  کمی از خوراکی های دست فروش ها بخرم!
+ میدونی که اجازه نداری لب به شراب بزنی؟
ویینگ چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و لب هاشو جلو داد :
- هووووووووووووم...
+ ویینگ!
- چیه؟
+ تو الان بارداری! یکم تحمل کن!
- باشه باشه پاشو بریم!

..
ویینگ با اشتیاق به سمت دکه شیرینی فروشی رفت ، وانگجی‌  هم مانند مادری دلسوز به دنبالش با عجله راه می‌رفت تا از او عقب نماند .
ویینگ مانند بچه ها با ذوق به فروشنده گفت :
- آقا آقا! از اون شیرینی میخام! یکم بیشتر بذار! چقدر دستت بستس!* یکم دیگه بذار چی میشه؟
وانگجی نزدیک تر شد و رو به فروشنده گفت:
+ هرچقدر میخاد بهش بده ، هزینه اش رو میدم .
فروشنده با کج خلقی مقداری دیگر به شیرینی  ها اضافه کرد .
ویینگ با خوشحالی خندید و شیرینی را گرفت و رفت .  وانگجی هزینه اش را پرداخت کرد و به دنبال او رفت .
ویینگ برای خودش قدم میزد  و شیرینی میخورد که یکدفعه چشمش به میخانه خورد .  به طرف وانگجی برگشت و ملتمسانه گفت :
- لااااااان جااااااااااااان! لطفا لطفا همین یه بار!
وانگجی اخم تندی به او کرد :
+ ویینگ!
ویینگ شیرینی را در بغل وانگجی انداخت و غر زد :
- اصلا اعصابمو خورد کردی ! لعنت به اون قوانین مسخره قبیلتون! 
+ ویینگ ربطی یه قوانین قبیله نداره! تو بارداری نباید همه چیز بخوری!
- من میخام شراب بنوشم! الان دلم هوس شراب کرده! من شراب میخام شراب میخام!
وانگجی نگاه تندی به او انداخت، مچ دستش را گرفت :
+ بر میگردیم خونه!
ویینگ جیغ جیغ کرد :
-  من نمیخام برگردم خونه! دستمو ول کن لان جان !
وانگجی محکم تر دستش را کشید و صدایش را کمی بالا برد :
+ گفتم بر میگردیم خونه!
بعد ویینگ را به دنبال خودش کشید .  ویینگ در راه هر طور که توانسته بود التماس و خواهش کرد که وانگجی برایش فنجانی شراب بخرد ولی او اهمیتی به  ویینگ نداد .
وقتی به جینگشی رسیدند ، یانلی در حیاط منتظر ایستاده بود و قدم میزد .  ویینگ با دیدن یانلی ، مچ دستش را از دست وانگجی در اورد و با گریه خودش را در آغوش یانلی انداخت .
شیجیه با نگرانی موهای ویینگ را نوازش کرد :
× آشیانم ، چیشده؟ هانگوانگجون مشکل چیه؟
اشک های ویینگ ، گردن و سینه یانلی را خیس کرد .
وانگجی با عصبانیت غرید:
+ بخاطر شراب نوشیدن اینجوری گریه میکنی؟ یه جرعه شراب اونقدر ارزش داره که جون بچت رو به خطر بندازی؟
یانلی که انگار کمی خیالش راحت شده بود، لبخند زیبایی زد :
× آشیانم ، مطمئن باش اگه چیز خوبی بود ، ما اجازه میدادیم که بخوری!
ویینگ با سکسکه گفت :
- نمیخام ... نمیخام... وانگجی بهم اهمیت نمیده!
وانگجی خاست جواب او را بدهد که یانلی پیش دستی کرد و به او علامت داد تا سکوت کند و چیزی نگوید . بوسه ای بر پیشانی ویینگ زد و اشک های مرواریدی اش را پاک کرد :
× آشیان من نمیخاد از سوپ ریشه نیلوفر بخوره؟
- نمیخام.
+ بهتره برید داخل، ویینگ خیلی وقته سر پا ایستاده ، بهتره استراحت کنه .
یانلی و ویینگ وارد جینگشی شدند، و وانگجی‌هم به دیدن برادرش رفت .
ویینگ با عصبانیت پشت میز نشست :
- خودخواه! لان جان یک آدم خودخواهه!
یانلی  از این رفتار کودکانه ویینگ خندید :
× واسه بچه دار شدن تو کمی زود بود! تو خودت هنوز بزرگ نشدی!
- شیجیه!
× باشه ، بیا سوپ بخور !
- نمیخام ، قهرم هیچی نمیخورم!
یانلی ، ویینگ را ناز کرد :
× ولی اگه چیزی نخوری ، فندوق کوچولوت گشنه میمونه!
ویینگ از جایش بلند شد و به طرف تخت رفت :
- من خوابم میاد شیجیه! بزار برای اون لان جان خود خواه!
× باشه عزیزم .
یانلی به ویینگ کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد و بعد پتو را روی آن کشید . کنارش نشست و موهای سیاه و بلندش را نوازش کرد .
چند دقیقه بعد ویینگ به خواب فرو رفت ، یانلی برخاست تا از جینگشی خارج شود ،درست همان لحظه وانگجی وارد اتاق شد :
× ارباب دوم لان .
+ شیجیه ، ممنون که مواظب ویینگ هستید .
× خواهش میکنم. کار خوبی کردید اجازه ندادین ویینگ شراب بخوره، قبلا در  یومینگ  شراب خورد ولی سریعا اون رو بالا اورد .
+ رفتارش خیلی بچگانه است!
× بخاطر بارداریش هست، زیاد بهش سخت نگیرید .
+ ممنونم بابت همه چیز.
× بهتره که من برم ، ویینگ هم خوابیده ، غذاش هم نخورده، برای هردوتاتون سوپ پختم، لطفا کمی ازش بخورید .
+ ممنونم.
یانلی تعظیمی کرد و از جینگشی خارج شد .
وانگجی  به طرف میز رفت، کتابی که از برادرش گرفته بود را باز کرد و مشغول خواندن آن شد .
یک ساعت بعد ویینگ از خواب بیدار شد ، به سختی از جایش بلند شد . دهانش خشک شده بود، به طرف میز رفت ، خم شد و فنجان آبی برای خودش ریخت و یک نفس آن را نوشید .
وانگجی از جایش بلند شد و به طرف او رفت :
+ ویینگ بیا غذا بخور!
- گرسنه نیستم.
+ از وقتی شیرینی خوردی زمان زیادی گذشته ، بهتره یه چیزی بخوری!
- گفتم گرسنه نیستم! 
+ باشه ، غذا گذاشته همینجا، هر وقت خاستی بخور!
- نیاز نیست ، ببرشون از اینجا من دیگه هیچی نمیخورم .
وانگجی نفسش را با حرص بیرون داد :
+ یعنی چی نمیخوری ؟
- یعنی دیگه غذا نمیخورم!
+ برای چی لجبازی میکنی؟ مگه بچه هستی؟
- آره من بچم! تو درک اینو نداری من باردارم ! دلم هوس یه چیزی میکنه حتما باید بخورم!
+ دلت هوس چیزیو کرده که برات ضرر داره!
- تو فقط برات بچه مهمه؟ من برات مهم نیستم؟ نکنه میخای بچه به دنیا اومد دیگه محل من نذاری؟
+ ویینگ!
وانگجی عصبانی به نظر می امد ، ویینگ حس کرد پا روی نقطه ضعف او گذاشته، پس ادامه داد :
- هرچیزی که بخوام بخورم اول باید ببینه به بچه ضرر میزنه یا نه! نمیگه به ویینگ ضرر میزنه یا نه براش خوبه یا نه، میگه بچه بچه! فقط بچه برات مهمه لان وانگجی؟ اگه خیلی بچه دوست داری برو امگا برای خودت صیغه کن تا برات بچه بیارن!
وانگجی با عصبانیت پلک هایش را روی هم فشار داد، و آه ای از روی تاسف کشید .
ویینگ دست هایش را بغل کرد :
- فقط تویی که این رفتار رو با من داری!  اگه به عقرب گفته بودم بهترین شراب رو برای من حاضر میکرد!
وانگجی با تعجب و عصبانیت به ویینگ خیره شد :
+  عقرب برای تو شراب تهیه میکرد؟
- اون بهتر از تو به من رسیدگی میکرد!
+ اون بهت رسیدگی میکرد؟
وانگجی داد زد ، ویینگ از داد وانگجی‌به خودش لرزید :
+ داری من رو با اون مقایسه میکنی؟
ویینگ با بغض جیغ زد :
- تو اصلا بهم اهمیت نمیدی! تقصیر خودته که اینجوری رفتار میکنی! اگه یکم رفتارت بهتر بود شاید...
+ ویینگ!!!! قسم خورده بودم سرت داد نزنم ولی تو با کارات باعث میشی من بازم سرت  داد بزنم!
ویینگ شروع کرد به گریه کردن . دستانش را روی چشم هایش گذاشت و داد زد :
- عقرب هیچ وقت اینقدر که تو منو اذیت کردی اذیتم نکرده!
وانگجی متقابلا داد زد :
+ انقدر اسم عقرب رو نیار!  من همسرتم! من آلفای توهستم! اون آلفای عوضی از اون شرایط من استفاده کرد و به تو نزدیک شد ! به محض اینکه ببینمش میدونن چجوری حسابش رو برسم!
ویینگ با گریه به سمت تخت رفت و روی آن نشست :
- خیلی بدی!
وانگجی که سعی در کنترل عصبانیتش را داشت، با این حرف ویینگ آتش خشمش بیشتر شد :
+ رفتارت رو اصلاح کن!
ویینگ همچنان گریه میکرد ،انقدر گریه کرد تا همانجا روی تخت خوابش برد.  وانگجی منتظر ایستاد تا ویینگ خوابش برد، به طرف او رفت و در آغوشش گرفت، و اورا در جایش گذاشت، در کنارش دراز کشید . دست لای موهایش کرد ، موهای همچون ابریشمش را نوازش کرد:
+ دوست داشتنی من !
ویینگ اخمی کرد و دست وانگجی را پس زد ؛  وانگجی لبخندی زد و بوسه ای بر گونه برآمده ویینگ  زد . دستش را دور او حلقه کرد و در کنارش به خواب فرو رفت .
...
صبح روز بعد وانگجی زودتر از ویینگ بیدار شد .  صبحانه را روی میز چید و منتظر ماند تا ویینگ بیدار شود تا باهم صبحانه بخورند .
کمی بعد ویینگ از خواب بیدار شد ، بدون توجه به وانگجی به سمت کوزه آب رفت و دست صورتش را شست .
هردوی آنها از هم دلخور بودند و هیچ کدامشان دلشان نمیخاست که این سکوت را بشکند . ویینگ پشت میز نشست و مشغول خوردن شد . هنوز چند لقمه نخورده بود که در جینگشی به صدا در آمد. وانگجی از جایش بلند شد و به سمت در رفت .
در را باز کرد و با دیدن کسی که پشت در بود، جا خورد :
+ تو اینجا چه غلطی میکنی؟

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now