پارت 30
ویینگ
بقچه قرمزی از صندوق گوشه اتاق در اورد و روی تخت باز کرد . لباس سفید طلایی کوچکی را بیرون کشید، بویید و بوسید .
وانگجی با نوزاد در آغوشش کنارش ایستاد . ویینگ به طرفش برگشت و نوزاد را از آغوشش گرفت . لباس هایش را با حوصله در آورد و آن لباس طلایی را بر تنش کرد .
نوزاد همچون گویی طلایی، میدرخشید . گونه های سرخش متضاد با پوست سفیدش و زیباییش را چند برابر کرده بود .
نوزاد دست و پایش را تکان داد و با چشم های کنجکاوش اطراف را مینگریست. انگشت شصتش را به دهانش برد و مکید .
وانگجی دست هایش را دور کمر ویینگ حلقه کرد و بوسه ای بر گردنش زد .
+ خیلی شبیه تو هست!
با خنده دستش را روی گونه نرم وانگجی گذاشت :
- ولی به نظر من بیشتر شبیه توهست!
+ وقتی میبینمش انگار یه ویینگ کوچولو دیگه دارم ! اون مثل تو زیباست!
کودک را در آغوش گرفت . وانگجی بوسه ای بر گونه نرم و خیس اش زد .
آب از لب و لوچه نوزاد آویزان بود . ویینگ با آستینش دهان کوچکش را پاک کرد .
ناگهان در جینگشی زده شد .
÷ ارباب دوم لان، جشن شروع شده ! همه منتظر شما هستند!
+ الان میایم .
وانگجی کودک را در آغوش گرفت ، انگشتانش را در انگشتان ظریف ویینگ قفل کرد . بوسه ای بر گونه سفیدش زد :
+ بریم .
با قدم های آهسته به سمت جایگاه مبرفتند .
وانگجی نوزاد را آهسته بر روی تخت زرین ، که مخصوص کودک ساخته شده بود ، گذاشت .
خانواده ویینگ، همه به سمت راست تالار و خانواده لان ، که فقط لان شیچن و چیرن ، با چند تذهیب گر آلفای پیر بودند ، در سمت چپ تالار ایستاده بودند.
تذهیبگر پیری ، که سربند لان هارا داشت، جلو رفت و کودک را در آغوش گرفت ، او را بلند کرد و به همه نشان داد :
×× امروز ، همه ما جمع شدیم، تا برای این نوزاد پسر ، اولین نوه قوم لان، و پسر لان وانگجی و وی ووشیان ، اسم انتخاب کنیم .
نوزاد را دوباره روی تخت گذاشت :
×× میتونید اسمی که میخاین رو بگین .
وانگجی با نگاهی نرم به ویینگ لبخند زد .
ویینگ مردد پرسید :
- میتونم؟
وانگجی آرام سری تکان داد.
ویینگ به طرف تذهیب گر پیر برگشت و با ذوق گفت:
- آیوان! لان یوآن!
تذهیب گر سر بندی که روی سینی کنار تخت بود را برداشت ، وانگجی کودک را در آغوش گرفت تا تذهیبگر بتواند سربند را دور سرش ببند.
اشک شوق از چشمانش سرازیر شد . تمام قلبش مال این دو نفر بود . پسرش و همسرش.
وانگجی با لبخندی دلنشین ، آیوان را به آغوش ویینگ داد .
ویینگ مادرانه صورت کودکش را غرق در بوسه کرد ، گرمای بازوهای قوی و قدرتمند وانگجی را احساس کرد .پیشانی اش را به پیشانی عشق زندگی اش تکیه داد و نفس عمیقی کشید . چقدر خوشحال بود که آنهارا دارد . این زندگی به او خیلی لطف داشت که همچین همسری نصیبش شده بود .
آیوان خفته را درون گهواره گذاشت . وقتی که شیرش را کامل خورد، ویینگ او را روی شانه اش گذاشت و آرام کمرش را نوازش کرد . کودکش بوی بهشت میداد .
لب های کوچک و سرخش کمی خیس بود . گونه های نرم و پنبه ای کودک را نوازش کرد . کودکش انقدر معصوم و زیبا بود که قابل وصف نبود .
وانگجی برای صحبت با برادر بزرگش ، مدتی بود که جینگشی را ترک کرده بود .
ویینگ از این فرصت استفاده کرد تا خودش را برای او آماده کند . ماها بود که خود از را وانگجی محروم کرده بود و اجازه هیچ نوع نزدیکی به خودش را نداد.
هانفو قرمز رنگی که سال پیش ، قبل از آمدن عمه و فرزندانش ، خریده بود و هنوز فرصت استفاده از آن را نداشت ، را پوشید.
سرمه ای برداشت تا چشمان درشتش را درشت تر نشان دهد . همچون الهه ای پرستیدنی شده بود . امشب قرار بود هوش از سر وانگجی بپراند .
هنوز آرایشش کامل نشده بود که وانگجی به آرامی وارد شد و در اتاق را بست .
وانگجی با دیدن چشمان آرایش کرده ویینگ، ماتش برد . زبانی بر لب های خشکش زد و به طرف او قدم برداشت .
ویینگ چنگی به دامن سرخش زد ، سرش را پایین انداخت . معذب از نگاه عاشقانه همسرش ، دستش را بالا برد و دور گردن وانگجی انداخت :
- آیوان روخوابوندم تا... اوممممم
وانگجی کاملا مسخ شده لب هایش را به لبان نرم او رساند . لب های همچون گل برگ های لطیف را میان دندان گرفت و با مکیدن های متعدد ، خیسشان کرد .
ویینگ در برابر بوسه های آتشین و مالش های دیوانه کننده وانگجی، تنها ناله ضعیفی کرد و با ضعف جواب بوسه های او را داد .
همین یک حرکت کافی بود تا وانگجی دست هایش را زیر زانوی او بیاندازد و او را در آغوش بگیرد ، و همچون تازه عروسی ، تا تخت ببرد .
...
ویینگ چنگی به شانه وانگجی زد تا کمی او را از بدن تب دارش فاصله دهد . ناله هایش را با پشت دستش خفه میکرد تا با صدایش آیوان بیدار نشود .
وانگجی خودش را میان پاهایش جا داده بود . بوسه های داغش را روی سینه و گردن سفیدش می نشاند و آنجا را پر از مارک های سرخ کرد . بوسه زنان از سینه تا ناف او پایین آمد . دستش را از ران نرم و سفیدش بالا کشید و به لباس زیرش چنگ انداخت و با یک حرکت آن را پایین کشید.
نفس گرم وانگجی به لگنش خورد . ناله اش از روی لذت بلند شد . ناخودآگاه پاهایش را جمع کرد ولی وانگجی اجازه نداد و در یک حرکت دیک سفت و زیبای او را میان لب های خیسش گرفت و شروع به مکیدن کرد .
وقتی که احساس کرد نزدیک کام شدنش است ، سرش را عقب برد و اجازه کام شدن به او را نداد . ویینگ ناله ای از روی نارضایتی سر داد و با صدایی پر از شهوت نالید :
- زودتر شروع کن!
...
ویینگ با احساس دیک سفت وانگجی در ورودی باسنش ، آهی از روی لذت کشید و به موهای بلندش چنگ زد . هیجان و شهوت تمام وجودش را فرا گرفته بود .
ناگهان دردی توان با لذت درون خودش احساس کرد . ناله ای از سر خوشی سر داد که با لب های وانگجی خاموش شد .
لب پایینی او را میان لبش گرفت و مکید ، لب های داغ وخیسشان بر روی هم می لغزیدن .
وانگجی تا آنجایی که میتوانست عقب میرفت و بعد با تمام قدرت دیکش را درون او فرو میکرد .هر دو سعی در کنترل کردن آه و ناله های شهوت آلود خود بودند تا کودک خفته در خوابشان را بیدار نکنند .

YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...