Wp28

456 80 4
                                    

پارت 28

ویینگ
در کنار پنجره، پاهایش را در آغوش گرفته بود . تنها صدای باد ، سکوت سنگین اتاق را می‌شکست .
نسیم ، موهای لختش را به رقص در اورده بود . 
چشم های کم سویش، به نقطه نامعلومی خیره بود . 
از آن ویینگ پر شور و شیطون ، تنها  جسمی آزرده و افسرده مانده بود.
وانگجی به آرامی وارد اتاق شد ؛  با دیدن همسرش در آن حالت، قلبش فشرده شد .
قبلا وقتی وارد جینگشی میشد ، ویینگ با لبخندی زیبا به استقبالش میرفت ؛ گونه اش را میبوسید  و خود را در آغوشش می انداخت .
اما حال ، حتی کلمه ای هم با او صحبت نمیکرد . هیچگاه فکرش را نمیکرد که  روزی آرزوی دیدن لبخند همسرش را داشته باشد.
آرام به سمت اش رفت ، کنارش نشست و موهایش را نوازش کرد .
وانگجی : + چیزی نیاز نداری؟
ویینگ سکوت اختیار کرده بود و هیچ نمی‌گفت .
وانگجی بوسه ای بر سر همسرش زد :
+ عزیزم میخای بریم قدم بزنیم؟
باز هم جوابی نشنید.
وانگجی عاجزانه پرسید :
+ تا کی میخای خودتو آزار بدی؟
ویینگ به یکباره فریاد کشید :
- تا کی میخام‌خودمو آزار بدم؟ اصلا عذاب وجدان داری؟ اصلا برات مهم هست؟ با اون همه رفتار بدی که باهاش داشتی بازم روت میشه اینجور رفتار کنی؟ تو خیلی سنگدلی! حتی ذره ای ناراحت نیستی!
به سختی از جایش بلند شد ، به طرف میز وسط اتاق رفت و آن را به گوشه ای پرتاب کرد .  روی زانو هایش نشست ، دست هایش را روی صورتش گذاشت و بلند گریه کرد .
- اونقدر خوب بود که از من محافظت کرد! اون از جونش بخاطر من گذشت ! اون وقت من انقدر سنگدل بودم که باهاش بد حرف میزدم!  من آدم بدیم!
وانگجی از جایش بلند شد و به طرف او رفت :
+ عزیزم ما نمیدونستیم قراره اینجوری بشه!
ویینگ ‌به فنجانی که پایین پایش افتاده بود چنگ زد و آن را به طرف وانگجی پرتاب کرد :
- نمیدونستی قراره بمیره ولی میتونستی بهتر رفتار کنی!
فنجان به بالای ابروی وانگجی برخورد کرد  و شکافته شد . خون از صورت اش چکه میکرد . اما ذره ای شکایت نکرد .
ویینگ همچنان دست هایش را روی سرش گذاشته بود و گریه میکرد .
وانگجی دستمالی بر روی زخمش گذاشت .به طرف ویینگ رفت و اورا بغل کرد تا کمی آرامش کند .
ویینگ میان گریه هایش فریاد زد :
- از من فاصله بگیر! از من دور شو!
+ چیزی نیست عزیزم ، آروم باش .
- تو آدم بدی هستی ! خیلی بدی!
+ باشه ویینگ ، فقط آروم باش .
در همان لحظه صدای  در اتاق بلند شد .
× ارباب لان، منم یانلی  ، اجازه هست داخل شم؟
+ بفرمایید .
یانلی به همراه نوزاد وارد اتاق شد ، با دیدن صورت خونی وانگجی هین بلندی کشید .
وانگجی با شرمندگی سرش را پایین انداخت . قطره های خون از ابرو تا چانه اش را سرخ کرده بودند. 
ویینگ که در آغوش وانگجی کمی آرام شده بود، نیم نگاهی به خواهرش کرد  که چگونه با غضب به او خیره شده بود .
یانلی با عصبانیت  نوزاد را به دست وانگجی داد، بعد مچ‌دست ویینگ  را کشید و اورا بلند کرد ، و سیلی محکمی بر صورتش زد .
وانگجی با عجله ویینگ را در آغوش گرفت و صورتش را در سینه اش پنهان کرد .
+ شیجیه دارین چیکار میکنید؟
× یک سیلی کمه ، باید دوتا بزنم تا به خودش بیاد ! ولش کن !
سعی کرد ویینگ را از آغوش وانگجی بیرون بیاورد ولی ویینگ محکم به گردن وانگجی چسبید و صدای هق هق اش بلند شد . وانگجی نوزاد را به یانلی پس داد :
+ لطفا آروم باشین، ویینگ حالش خوب نیست .
یانلی با عصبانیت گفت :
× خوب نیست که نیست! تا کی میخاد زانوی غم بغل کنه؟ اون بچشو همسرشو فراموش کرده و برای یک غریبه اینجوری داره گریه و زاری میکنه؟ توی این یک ماهی که بچش‌به دنیا اومده یکبار بغلش کرده؟ یکبار بهش رسیدگی کرده؟ 
یانلی شانه ویینگ را گرفت و تکان داد :
× درسته یک دوست رو از دست دادی، ولی باید خوشحال باشی که همسر و فرزندت سالم و سلامتن! تو حتی به فکر همسرتم نیستی! اون این یک ماه حتی یک شب هم درست نخوابیده همش به فکر تو و این بچس ! اون وقت تو اینجوری قدردان زحماتشی؟ اینجوری ازش تشکر میکنی؟  تو چه همسری هستی که به فکر خانوادش نیست؟
+ شیجیه بهتره تمومش کنین، ویینگ حالش خوب نیست!
× تو لیاقت انقدر عشق و موهبت وانگجی‌ رو نداری!
بعد با عصبانیت اتاق را ترک کرد .
ویینگ همچنان در آغوش وانگجی گریه میکرد .
وانگجی او را به سمت تخت برد و نشاند .
ویینگ با هق هق خواهش کرد :
- میشه پیشم بخوابی؟
+ باشه عزیزم .
وانگجی دراز کشید و ویینگ خودش را در آغوش  او جا کرد .
هردو سکوت کرده بودند .
در آخر ویینگ این سکوت را شکست :
- معذرت میخام .
وانگجی بوسه ای بر روی موهایش زد :
+ چیزی نیست که بخای بخاطرش عذر خواهی کنی!
ویینگ با چشم هایی خیس به همسرش خیره شد :
- خیلی اذیتت کردم نه؟
+ نه عزیزم ، تو خیلی خوبی .
- از دستم ناراحتی؟
+ نه عزیزم ناراحت نیستم .
- من بهت صدمه زدم، من یه احمقم!
وانگجی بوسه ای طولانی بر پیشانی ویینگ زد :
- من خیلی ناراحتم ! حس بدی دارم .
+ میفهمم ، چیزی نیست.
- دلم میخاست الان کنارمون بود!
وانگجی سکوت کرد تا ویینگ هر آنچه دلش میخواهد بگوید .
- اگه پیشمون بود الان با بچمون بازی میکرد ، اسباب بازی هایی که براش درست کرده بود رو بهش میداد.  ما حتی سر دختر بودن یا پسر بودنش بحث کردیم! اون میگفت پسره ولی من میگفتم دختر! قرار شد اگه پسر بود اون اسمشو انتخاب کنه!  اون گفت آیوان!
ویینگ با مظلومیت به چشم های وانگجی نگاه کرد :
- میشه اسم پسرمون آیوان باشه؟
وانگجی موهای کنار صورتش را پشت گوشش انداخت ، بوسه ای دیگر بر صورتش زد :
+ هرچیزی که تو بخوای !
بعد از یک ماه دوباره ویینگ لبخند زد . وانگجی لبخند ش  را بوسید .
ویینگ سرش را در گودی گردن همسرش گذاشت و نفس عمیقی کشید .
انگار آن سیلی ، اورا به خودش آورده بود .
دوباره یادش انداخته بود که اگر عزیزی را از دست داده، هنوز هم عزیز های دیگری را دارد که بخاطر آنها باید به زندگی ادامه دهد .
ویینگ صورتش را عقب برد و پرسید :
- پسرم رو نمیاری ببینم؟
+ اگه چند لحظه منتظر بمونی میارمش !
- صبر کن ، صورتت خونیه!
وانگجی فراموش کرده بود زخمش هنوز خونریزی دارد .
اشک های ویینگ ، یکی پس از دیگری از هم سبقت گرفتند. تازه یادش آمد که چکار کرده است . قبلا بارها به طرف وانگجی وسیله پرتاب کرده بود، ولی هیچگاه به او صدمه نمیزد . اما اینبار ....
با پشیمانی دستی بر خون خشک شده صورتش زد :
- من باهات چیکار کردم؟
وانگجی از جایش بلند شد :
+ چیزی نیست ویینگ، نگران نباش!
ویینگ با گریه بلند شد پارچه ای خیس کرد و با آن خون خشک شده را پاک کرد . وانگجی بی صدا نشست تا همسرش خودش کارش را انجام دهد .
ویینگ با نگرانی بالای زخم را لمس کرد بعد بوسید :
- خیلی درد میکنه؟
+ چیزی نیست عزیزم ، من خوبم!
- متأسفم .
+ میخای پسرمون رو ببینی؟
- آره زودتر بیارش!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now