سه ماه بعد
...
...
+ویینگ بلند شو ، باید برای استقبال عمه بزرگ بریم.
- اوووووووووممممممممم ...لان جان نمیشه خودت تنها بری؟
ویینگ پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید.
وانگجی که میدانست نمیتواند او را بیدار کند بیخیال شد و خودش به استقبال عمه بزرگ رفت.
عمه بزرگ خواهر بزرگتر لان چیرن بود . وقتی که سن عمه بزرگ کمتر بود او عاشق یکی از نجیب زاده های قبیله ون شد وبا او ازدواج کرد! طولی نکشید که بچه دار شد و یک دختر به اسم «لُو» و پسر ی به اسم « عقرب » دنیا آورد. دختر و پسرش هم مانند خودش مکار و حیله گر بودند. بعد از چندین سال همسرش در جنگ های قبیله ای کشته شد و و دخترش در در شهری دور تر از همه زندگی می کردند .حال که از خبر ازدواج وانگجی و ویینگ آگاه شدند برای تبریک آمده بودند. اما همه میدانستند که آمدن آنها فقط برای تبریک نیست احتمالاً آنها می خواستند زهر خودشان را یک جوری بریزند!
لان چیرن و لان شیچن و لان وانگجی هر سه در کنار دروازه های گوسو به انتظار عمه بزرگ بودند.کمی نگذشته بود که ارابه های قرمز و مشکی وارد شدند. عمه بزرگ با تکبر و غرور از ارابه سرخش و بعداز آن دختر زیبارویش بیرون امد.
لان چیرن به سمت خواهرش رفت
لان چیرن: خوش اومدین
عمه بزرگ: بالاخره بعد از سال ها بهونه ای پیدا شد که مجبور شدم به گوسو برگردم! کی فکرشو میکرد برای عروسی برادر زاده ام دعوتم نکنی!
عمه بزرگ نیامده ,شروع به پرتاب تیر های آتشینش کرد!
لان چیرن خنده مصلحتی کرد : ما انتظار نداشتیم که برای عروسی بیای!
عمه بزرگ: مگه دعوت کردی و من نیومدم؟ بزرگ مجلس شما کی بود؟
لان شیچن که دید ممکن است بین خواهرو برادر کدورت پیش بیاید خودش را وسط آن دو انداخت و گفت: عمه جان ، من مسئول دعوت میهمانان بودم، گستاخی من را ببخشید به کل فراموش کردم .
عمه بزرگ چشمی نازک کرد و گفت: مهم نیست ، در هر صورت من که الان اینجام و میخام چند ماهی اینجا بمونم . « سپس رو به لان جان کرد» خب وانگجی همسرت کجاست؟
لان جان به آرومی گفت:
+ همسرم کمی کسالت داشت ، وقتی که حالش بهتر شد برای ادای احترام پیش شما میارمش .
عمه بزرگ هومی گفت و بی توجه به بقیه به سمت قلعه رفت . لان چیرن و شیچن همراه با ندیمه ها به دنبال او رفتند. وانگجی به سمت جینگشی میرفت که لُو با عجله خودش را به او رساند با عشوه گفت :
×وانگجی حالت چطوره؟ خیلی وقته تورو ندیدم!
بعد لبخند دندون نمایی زد ، وانگجی نگاهش را از او گرفت و گفت:
+ خوبم
لُو : هنوز هم کم حرفی! اووووومممم عیبی نداره ، میتونیم باهم قدم بزنیم و قلعه رو به من نشون بدی؟
+ همسرم منتظرمه باید برم ، از ندیمه ها بخواه که اتاقت رو بهت نشون بدن!
لُو : ولی من دوست داشتم ...
وانگجی منتظر نماند تا او حرفش را کامل کند و به سمت جینگشی رفت . ویینگ هنوز در خواب بود ، کنارش نشست و آرام دستی به سرش کشید ، ویینگ چشم هایش را باز کرد با دیدن همسرش لبخندی زد و توی بغلش خزید سرش را توی گودی گردن لان جان گذاشت و مانند بچه گربه خرخر کرد ^_^
وانگجی موهای او را نوازش کرد :
+ عمه بزرگ همراه با دخترش رسیدند و دارن استراحت میکنند ، باید برای ادای احترام پیش اونا بریم .
_ من گرسنمه ، اول غذا بخوریم بعد بریم !
+ تا من میرم برات غذا بیارم ، لباس هاتو عوض کن و آماده شو !
ویینگ هومی گفت ، سرش را بلند کرد و به همسرش منتظر نگاه کرد. وانگجی او را روی تخت گذاشت و بی توجه به چشمای منتظر ویینگ رفت تا غذا بیاورد.
ویینگ فوتی کرد و از جایش بلند شد تا آماده شود.
در این سه ماه گذشته وانگجی با او رفتار خوبی داشت ، با او به احترام برخورد میکرد و اجازه نمیداد کسی اذیتش کند! لان شیچن هم هر دفعه از قبیله بیرون میرفت، برای او میوه های خوشمزه و خوراکی های تازه میورد . لان چیرن هم هرچند وقت یکبار، ویینگ را فرا میخواند و از او میخاست که در کلاس هایش شرکت کند تا حوصله اش سر نرود و چیز های جدید یاد بگیرد!
در کل زندگی در گوسو سختی های خودش را داشت ولی از آنچه که ویینگ فکرش را میکرد آسان تر بود!
لان وانگجی مرد آرام و ساکتی بود ولی وقتایی که ویینگ ناراحت بود یا گریه میکرد ، تموم توجه اش را به او میداد و سعی میکرد اورا آرام کند . تا زمانی که ویینگ غذا نمیخورد او هم لب به چیزی نمیزد، وقتایی که ویینگ برای گردش با لان چیرن بیرون میرفت او منتظر میماند تا ویینگ برگردد و بعد باهم غذا بخوردند!
اگر ویینگ کابوس میدید اورا بغل میکرد و با بوسیدن او آرامش میکرد! توی این مدت ویینگ خیلی بی قراری خانوادش را میکرد و وانگجی سعی میکرد سرش را گرم کند تا او ناراحت نباشد. ویینگ در دور ترین رویاهایش هم فکر نمیکرد که وانگجی همچین همسر جنتلمن و خوبی برای او باشد و اینگونه هوای اورا داشته باشد!
وانگجی در طول این سه ماه همسر خوبی برای او بود و ویینگ برای این مسئله خدارو شکر میکرد!
تنها مسئله ای که ذهنش را درگیر کرده بود این بود که آیا اصلا اورا دوست دارد یا فقط دارد وظایف همسری اش را برآورده میکند؟ یا اصلا برادرش به او دستور میدهد که اینگونه رفتار کند؟
....
ویینگ لباسش را پوشید ، دست و صورتش را شست و تمیز کرد. با خودش فکر کرد بهتر است کمی به خودش برسد تا به چشم بیاید! سمت وسایل آرایشی که شیجیه برایش خریده بود رفت ، سرمه ای برداشت و به چشم هایش کشید بعد از آن سرخابی به لب هایش زد . کمی به خودش در آیینه نگاه کرد و با خود گفت: همین هم کافیست . من همینجوریشم خیلی زیبام!
وانگجی با سینی غذا وارد شد ، آن را روی میز گذاشت و به طرف ویینگ که برگشت جا خورد. با اینکه او قبلا زیاد آرایش کرده بود ولی هربار که میدیدش قلبش تند میزد .....
YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...