پارت ۳۳
از درمانگاه که خارج شدند، یک راست به سمت لنگرگاه نیلوفر حرکت کردند .
طبیب به آنها گوشزد کرد که یک کوفتگی جزئی است و نگرانی ندارد؛ وانگجی پس از اینکه از سلامتی همسرش مطمئن شد اجازه داد تا به لنگرگاه نیلوفر بروند .
ورودشان به تالار ،با صدای گریه آیوان ، به همه اعلام شد . بانو یو با لبخندی متین و زیبا بر لب،به استقبال پسر و دامادش آمد و تا با روی باز به آنها خوش آمد بگوید ولی با دیدن ویینگ با پای بسته، در آغوش وانگجی ، با نگرانی به سمتش آمد و پرسید :
× آشیان صدمه دیدی؟ چه اتفاقی افتاده؟
ویینگ با لبخند جواب مادرش را داد :
- چیزی نیست مادر، از روی الاغ افتادم!
یو ز یوان در حالی که پسرش را وارسی میکرد ، غر زد :
× اسم تو هم میشه گذاشت آلفا؟ چطور مراقب پسرم نبودی که این بلا سرش اومد؟
وانگجی سر خم کرد و گفت :
+ معذرت میخام بانو .
از صدای غر زدن یو زی یوان ، یانلی همراه با چنگ ، به آنها ملحق شدن :
یانلی : آشیان! چه اتفاقی افتاده؟
ون نینگ فورا جواب داد :
×× بانو جیانگ، ارباب وی از روی الاغ افتادن!
چنگ با طعنه گفت :
= یعنی باور کنیم که واقعا از روی الاغ افتاده؟
وانگجی جواب داد :
+ در راه برای استراحت کنار یک چاه ایستادیم، وقتی که من رفتم از چاه آب بیارم، یک مار به الاغ حمله کرد و ویینگ سوار الاغ بود . الاغ از کمر روی زمین افتاد و پای ویینگ زیر تن الاغ موند ، البته طبیب گفت چیز مهمی نیست فقط یه کوفتگیه جزئی هست .
÷ ارباب لان، ممنون که مراقب پسرم و نوه ام هستید .
فنگ میان وارد شد و به سمت ون نینگ رفت ، آیوان گریان را از او گرفت و به یانلی داد :
÷ به این بچه برس ، مادرش نمیتونه!
یانلی کودک را میان بازوهایش گرفت و از تالار خارج شد .
بانو یو چشم غره ای به وانگجی رفت :
× پسرمو به اتاقش ببر تا استراحت کنه !
یو زی یوان هنوز هم از دست وانگجی دلخور بود و نمیتوانست آن را ببخشد . هرچقدر هم میگذشت حتی اگر لان جان ، جانش را فدای ویینگ هم میکرد ، او نمیتوانست دامادش را ببخشد . کسی که به فرزندش آسیب میزد، دشمن او میشد ! حتی اگر او دامادش بود! حتی اگر ارباب دوم لان، هانگوانگجون بود!
وانگجی سر خم کرد و بعد همراه با ون نینگ ، ویینگ را به اتاق خواب قبلی اش برد .
همسرش را روی تخت گذاشت ، و به سمت ون نینگ برگشت :
+ میتونی بری استراحت کنی، ممنونم .
ون نینگ تعظیمی کرد :
×× ممنونم ارباب لان، ممنونم ارباب ، چیزی نیاز داشتین به من خبر بدین.
+ باشه ، ممنون .
با خروج ون نینگ از اتاق ، وانگجی در اتاق را بست و به سمت تخت رفت و کنار ویینگ نشست ، دست برد و تره ای از موهایش را گرفت و ببوسید :
- شما پدر و پسر وی از جون موهای من میخاین ؟ تا نزدیکم میشین موهای منو میگیرین! از دست شما باید تاس بشم!
وانگجی بوسه خیسی بر گردنش و بعد بر گوشش زد و قبل از بوسیدن دوباره موهایش گفت :
+ موهاتو دوست دارم .
با دستش ، سر وانگجی را بیشتر به گردن خودش فشار داد و با شیطنت گفت :
- خودمو چی؟ دوست داری؟
+ هوم .
- هوووم؟
+ هوم!
ناگهان ویینگ اورا به عقب هل داد و غر غر کرد :
- جواب حرفم هوم بود؟
+ دوست دارم
و دوباره به سمت ویینگ رفت که ویینگ ، اورا پس زد :
- حالا دیگه؟
+ عاشقتم .
ویینگ چشم نازک کرد و دستاشو مقابل وانگجی باز کرد تا او بتواند در آغوشش بگیرد . وانگجی با لبخند نرمی که بر لب داشت ، همسرش را در آغوش گرفت .
..
شب هنگام شام ، همه دور هم ، در تالار اصلی جمع شدند .
یو زی یوان ،برای خوش آمد گویی به ویینگ و وانگجی، ضیافتی خانوادگی برای آنها تدارک دیده بود . میز های دو نفره ، به صورت دایره چیده شده بود و روی آنها میوه های تازه و شیرین ، و سوپ مخصوص ریشه نیلوفر و دنده خوک و بریانی، همراه با شراب مورد علاقه ویینگ ، سرو میشد .
همه خانواده ، پشت میز هایشان نشسته بودند ، تنها میز وانگشیانخالی بود ؛
چنگ غر زد :
= همیشه این وانگجی دیر میکنه!
یانلی با آرنجش به چنگ زد : انقدر غر نزن آچنگ !
درست همان لحظه ، وانگجی در حالی که ویینگ را مانند عروس در آغوش گرفته بود وارد شد ، و پس از احترام ، پشت میز اورا نشاند .
+ ببخشید که کمی دیر اومدیم .
فنگمیان : مشکلی نیست ، میتونید شروع کنید .
چنگ با پوز کجی مشغول خوردن شد . او هم همانند مادرش کینه ای بود . هر چقدر هم خواهرش به او گوشزد می کرد که مراقب رفتارش باشد ولی برای او اثری نداشت و به کار خودش ادامه میداد.
وانگجی تکه ای گوشت برای ویینگ برید و در بشقابش گذاشت و به دستش داد ، اما ویینگ آن را پس زد و گفت : اول شراب!
وانگجی با جدیت به ویینگ نگاه کرد و تکرار کرد : شراب؟چنگ مانند شلوار کنده ها میان حرفش پرید : آره شراب! توی یونمنگ شراب ممنوع نیست جناب وانگجی!
وانگجی بدون آنکه به چنگ نگاه کند یا بخواهد جوابش را بدهد ، رو به خدمتکار گفت :
+ لطفا کمی آب بیارید .
ویینگ آرام خواهش کرد :
- لطفا لان جان! قول میدم بیشتر از یه پیاله نباشه!
وانگجی سکوت کرد ، تنها پیاله ای را نصفه شراب ریخت و به دستش داد . ویینگ خوشحال همان نصفه پیاله را بویید ، از بوی تند و تیز آن هوش رفت . بدون آنکه از پیاله بنوشد، آن را روی میز گذاشت و از بشقابی که وانگجی برایش بریانی گذاشته بود خورد .
وانگجی رو به یانلی پرسید : آیوان کجاست ؟
یانلی : حمومش کردم و شیرشم خورد ، بعد به دست دایه دادم تا بخوابونش !
+ ممنونم .
یانلی با مهربانی لبخندی زد و سر تکان داد .
فنگ میان : خب ارباب لان این مدت اوضاع چطور بوده؟
+ همه چیز خوب بوده ، تا الان هیچ مشکلی پیش نیومده .
÷ عمه ات! مادر عقرب! دیگر دردسری درست نکرد؟
با شنیدن اسم عقرب ، غذا در گلوی ویینگ پرید . وانگجی با عجله پیاله ای آب به او داد و آرام بر کمرش ضربه زد تا سرفه اش قطع شود .
+ خوبی ویینگ؟ خوبی؟
از سرفه زیاد ، چشم های درخشان ویینگ، پرده ای اشک پوشانده بود . لبخندی زد و گفت: خوبم ، چیزی نیست .
وانگجی به رسم ادب ، مجبور بود جواب پدر همسرش را بدهد ، میدانست که ویینگ از باز شدن این بحث اصلا راضی نیست و اذیت میشود ، ولی مجبور بود ...
+ نه ، از وقتی فرزندانش رو از دست داده، دیگه ازش خبری نیست.
÷ شنیدم که چندبار برای رفتن به سر مزار پسرش و دخترش به گوسو امد، ولی شما اجازه ندادید!
+ بله، اون به هیچ وجه اجازه ورود به گوسو رو نداره!
فنگ میان فنجان شرابش را بالا برد و قبل از نوشیدنش گفت :
÷ حیف شد ، عقرب جوانی عاقل و رعنا بود ، حیف شد ...
بغض گلوی ویینگ را چنگ زد ، احساس میکرد درون قلبش پر از غم شد .
وانگجی متوجه حال بد همسرش شد ، دستش را محکم گرفت و فشار داد ، برای عوض کردن بحث ، از فنگمیان پرسید :
+ عروسی جیه به زودی برگذار میشه! ما تا اون موقع اینجا میمونیم تا همراه با شما، به لان لینگ جین بریم!
یانلی که رو به روی ویینگ نشسته بود، متوجه اشک هایش شد ، پس سعی کرد به وانگجی در عوض کردن بحث کمک کند :
×÷ بله ، شما جز خانواده من هستید ، خوشحالم میشم همراه ما به عروسی بیاین!
چنگ هم متوجه منظور آن دو شده بود، پس همراهی کرد :
= درسته ، منم میتونم تا اون موقع حسابی لپ های آیوان رو ببوسم!
بانو یو غر زد : آچنگ دست به بائو بائو نمیزنی وگرنه سرکارت با زیدان منه!
= مادر این همه سختگیری لازم نیست! من فقط میبوسمش!
ویینگ آرام در گوش وانگجی زمزمه کرد :
- دلم برای آیوان تنگ شده .
+ الان میارمش .
و از جا برخاست .
+ من برم آیوان رو بیارم .
یانلی هم همراه او بلند شد : من راهنماییتون میکنم ارباب لان .
وانگجی سری تکان داد و همراه با او، از تالار خارج شد .
...
...
یانلی : حال روحی ویینگچطوره؟
وانگجی : بیشتر وقت ها حالش خوبه، بعضی شب ها البته خیلی کم پیش میاد ،توی خواب گریه میکنه ،جیغ میزنه ، به سختی از خواب بلندش میکنم . وقتیم بیدار میشه اصلا توی حال خودش نیست .
یانلی سری تکان داد ، جلو رفت تا در را باز کند ولی در اتاق باز بود . با ترس به سمت وانگجی برگشت ، وانگجی وقتی تعلل او را دید با عجله وارد اتاق شد و...
ESTÁS LEYENDO
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanficنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...