پارت۳۴
آیوان را به آغوش ویینگ داد و خودش هم کنارش نشست . ویینگ کودک اش را بوسید و به سینه اش فشار داد :
- فندوق کوچولوی من ! پسر یکی یدونم ! دلت برای من تنگ نشده بود؟
آیوان با ذوق خندید ، کلمات نامفهومی در جواب قربان صدقه مادرش از دهانش بیرون آمد و همزمان دست ها و پاهای کوچکش را تکان داد . با شیطنت های فراوانش ، جورابی که پای او بود ، از پایش در آمد . وانگجی دست برد و جورابش را برداشت ، بوسه ای به کف پایش زد و بعد جورابش را پایش کرد .
ویینگ با لبخند درخشانی سر بلند کرد و به همسرش نگریست :
- ببین چقدر خوشگل میخنده!
وانگجی از لبخند او ، لبخندی زد :
+ درست مثل تو!
ویینگ به شانه همسرش تکیه داد :
- از اینکه کنار تو و پسرمم خیلی خوشحالم .
وانگجی چیزی نگفت ، تنها نگاهش را به یانلی داد . یانلی که از ترس تنها با گوشه آستینش بازی میکرد، با دلهره به آیوان که در آغوش ویینگ بازی میکرد ، خیره شد .
ناگهان متوجه نگاه خیره وانگجی بر خودش شد ، سر بلند کرد و به او نگریست . وانگجی تنها سری تکان داد و نگاهش را به آیوان داد .
*فلش بک*
با ترس به سمت وانگجی برگشت ، وانگجی وقتی تعلل او را دید با عجله وارد اتاق شد و با دیدن جنازه دایه بر روی زمین ، به سمت گهواره کودک دوید ، تا آیوان خفته را در تخت دید ، نفسی راحت کشید . کودک را در آغوش گرفت و بوسید:
+ آسمان هارا شکر .
× ارباب لان بچه خوبه؟
+ خوبه ،سالمه!
یانلی به سمت دایه رفت ، جنازه اش را که کمی تکان داد ، متوجه خنجری شد که در پهلوی زن ، بار ها فرو رفته بود و در اخر جان او را گرفته بود .
وانگجی خم شد و خنجر را بیرون کشید ، بر روی دست خنجر ، طرح عقرب سرخی به چشم میخورد و این باعث نگرانی او شد .
یانلی با ترس پرسید :
× کار کی میتونه باشه؟
+ این فقط یه هشدار بود! باید خیلی مراقب باشیم!
× من متاسفام .
+ تقصیر تو نیست.
× لازم هست به آشیان چیزی بگیم؟
+ نه ویینگ نباید چیزی بدونه!
× باشه ، من به نگهبان ها میگم اینجارو تمیز کنن ، بهتره شما پیش آشیان برگردین تا مشکوک نشه .
*پایان فلش بک *
÷ شیجیه! حواست کجاست؟
× چی؟ من ... من همینجا!
÷ پدر چندبار صدات کرد! متوجه نشدی؟
× من.. من ...
چنگ با لهن مسخره ای گفت :
÷ جیه! لازم نیست چیزی بگی! من که میدونم تو فکرت توی لان لینگ جین گیر کرده! نگران نباش به زودی دامادت میاد این روزای دور رو از دلت در میاره!
همه با صدای بلندی خندیدند ، تنها وانگجی بود که سری تکان داد و افسوس خورد.
یانلی لبخند زورکی زد و از جا برخاست :
× اگه پدر اجازه بدن، من برم استراحت کنم .
بانو یو : اما تو که هنوز چیزی نخوردی!
× من سیر شدم ، بهتره که استراحت کنم .
فنگ میان : باشه میتونی بری دخترم .
یانلی تعظیمی کرد و با قدم های لرزان از تالار خارج شد ؛ با رفتن او ، ویینگ به حرف آمد :
- فکر کنم حال جیه خوب نبود! مگه نه لان جان!
+ حتما خسته بود!
- اوه فکر کنم فندوق کوچولو یه کاری کرده! اوه چه بویی داره!
بانو یو از جایش بلند شد و به نزد ویینگ آمد ، کودک را از او گرفت و به دست جیانگ چنگ داد :
بانو یو : الان عموش میشورتش! پاشو چنگ!
÷ من؟؟ من بلد نیستم مادر!
بانو یو : مشکلی نداره یاد میگیری! پاشو بریم !
+ مشکلی نداره من تمیزش میکنم بانو .
چنگ : ببین باباش میگه خودش تمیز میکنه دیگه !
بانو یو : نه , چنگ باید تمیز کنه! همین که گفتم!
ویینگ به قیافه در هم چنگ ، ریز میخندید و چنگ براش خط و نشون میکشید .
بانو یو آیوان را به دست چنگ داد :
بانو یو: تمیز میشوری کهنه پاش میکنی و میدی دست مادرش!
چنگ : باشه! باشه! میخای شیرشم من بدم؟
بانو یو : فکر خوبیه ! شکمشم سیر کن!
چنگ با دو دست نوزاد را دور از خودش گرفته بود و در حالی که زیر لب فحش به بخت بدش فحش میداد ، خارج از اتاق رفت .
وانگجی خم شد و همسرش را همچون تازه عروسی بلند کرد ، و پس از تشکر از یو زی یوان و فنگ میان برای شام و تدارکاتشان ، به اتاق خود بازگشتند.
ویینگ خودش را در آغوش همسرش جا داد :
- لان جان مشکل چیه؟
+ مشکلی نیست .
- ولی تو یجوری شدی!
+ نه.
- من همسرتم ، میشناسمت! به نظر نگران میای! داری منم میترسونی!
+ بیخودی نگران نشو.
- قسم بخور چیزی نشده؟
وانگجی از تخت بلند شد و لبه تخت نشست تا کفش هایش را پایش کند .
- کجا داری میری؟
+ میرم آیوان رو بیارم .
- زود برگرد ، باشه؟
زیر لب « باشه » ای گفت و از اتاق خارج شد .
نسیم خنک، به صورتش میخورد ، و موهایس را به رقص در آورد . با خودش فکر میکرد که تا کی میتوانست مخفی کاری کند و چقدر میتواند این موضوع را از همسرش پنهان کند؟ اگر اتفاق دیگری می افتاد چه؟ باید به برادرش خبر میداد و قبل از آن ، با رئیس قبیله جیانگ سخن میگفت .
***
÷ خیلی بوی بدی میده! مادر من نمیتونم!
= زود باش انجام بده، پای بچه داره میسوزه! چنگ فقط یکذره بدن بائو بائو سرخ بشه، بدنتو با زیدان سرخ میکنم!
÷ مادر!
کهنه کثیف شده را میان سطل انداخت و با کراهت نوزاد را در آغوش گرفت :
= این بچه از تو و کل زندگیت تمیز تره! سریع تر بشورش!
÷ اینکار رو خدمتکارا انجام میدن ! من خیر سرم عموش هستم!
= چه عمویی هستی که نمیتونی کهنه پسر برادرتو عوض کنی؟ اونجاشو هم تمیز کن!
چنگ با هر سختی که بود ، آیوان را شست و تمیز کرد ، بعد روی تخت گذاشت تا با کمک مادرش ، لباس بر تنش کند .
بانو یو : این کهنه رو تا میکنی میذاری اینجا! بعد اینجوری دور پاهاش گره میزنی! تمام! اون یکی پاشو تو گره بزن! محکم گره نزنی پاش بسوزه ، شل هم نباشه از پاش بکنه!
چنگ : باشه باشه هولم نکن مادر!
= به درد هیچی نمیخوری! یالا بچه گرسنه هست! شیرشم میدی بعد تحویل پدر و مادرش میدی!
÷ کدوم آلفایی رو دیدی اینجوری بچه بشوره! اخه من چیکارم؟
= خیر سرت عموی بزرگشی! به یه دردی بخور! کی گفته آلفا ها نباید کهنه عوض کنن؟ بگو کی گفته تا من با زیدانم دوتا یادگاری بهش بدم!
÷ مگه باباش آلفا نیست؟ چرا به باباش نمیگی؟
= وانگجی به حد کافی توی گوسو کهنه عوض کرده! آیوان هر وقت اینجا اومد تو باید مواظبش باشی! شلوارشو بپوشون بعد جوراب!
وانگجی که پشت در ایستاده بود، مکالمات این مادر و پسر را شنیده بود، تقه ای به در زد و وارد اتاق شد . یو زی یوان از روی تخت بلند شد و آیوان را بغل کرد :
= هنوز شیر نخورده ولی کهنه اش رو این تنبل عوض کرد!
+ ممنونم، نیازی نبود خودم انجام میدادم .
= کار خاصی نکرد، تا زمانی که اینجا هستید ، آچنگ پوشاک آیوان رو عوض میکنه ! تو حواست به آشیانم باشه.
+ بابت همه چیز ممنونم، شما خیلی لطف دارین .
یو زی یوان ، کودک را به آغوش وانگجی داد :
= مواظب نوه ام باش، هنوزم چیزی نخورده!
+ باشه خودم بهش شیر میدم، ممنون.
آیوان با چشم های درشتش به وانگجی خیره شد بعد با صدای کودکانه ای بلند گفت « بابا»
یو زی یوان با ذوق گفت :
= حرف زد!
وانگجی لبخند نابی زد :
+ بعضی کلمات ساده رو میگه!
چنگ با خنده گفت :
÷ بهش کلمه عمو چنگ هم یاد بده !
+ باشه.
بانو یو =خوبه دیگه ، آیوان گرسنه است، بچه رو ببر پیش مادرش.
+ شب بخیر .
÷= شب بخیر .
YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...