پارت 41
÷ بچه های منو پس بده! عقربمو پس بده! دختر گلمو پس بده! منم بچها مو میخام! بچه های منو بده تا بچتو بدم!
ویینگ زجه زد :
- متاسفم.. خیلی متاسفم... هیچکاری نمیتونم بکنم... خواهش میکنم ..
آیوان بی وقفه گریه میکرد و جیغ میزد و عمه از گریه های او ، کلافه شده بود . آیوان را روی گهواره گذاشت و فریاد کشید :
÷ گریه کردن رو تموم کن بچه! وگرنه صداتو میبرم!
ویینگ با عجز نالید :
÷ خواهش میکنم... تو هم یه مادری... داغ فرزنداتو دیدی... منم یه مادرم.. نذار منم همون زجری رو بکشم که تو کشیدی... بچمو از من نگیر ..
حرف های ویینگ ، دل خشمگین و عصبی عمه رو آروم کرد. وقتی یاد غمی که روی دلش بود می افتاد، قلبش میسوخت و آتش میگرفت.
عمه روی زمین نشست ، قطره اشکی گونه اش را خیس کرد :
÷ پسرم .. عقربم خیلی تورو دوست داشت... مطمئنا نمیخاست تو .. اینجوری زجر بکشی.. اگه الان اینجا بود جلوی منو میگرفت ..
با شنیدن اسم عقرب، حس خیلی بدی پیدا کرد ، ای کاش او را از دست نداده بود.
به آلفا ها دستور داد تا از اتاق خارج شوند. پاهایش را کشید، یه تخت تکیه داد و چشم هایش را بست ؛ خسته شده بود! دلش نمیخاست دیگر انتقامی بگیرد
÷ به یه شرط از جون بچت میگذرم!
ویینگ با گریه سرشو به معنی مثبت تکان داد :
- چه شرطی؟ هرچی باشه قبوله!
÷ منو ببری سر مزار پسرم و دخترم
***
تمام بازار و مغازه هارا زیر و رو کرده بود ؛ اما هیچ اثری از ویینگ و ون نینگ نبود! یک روز کامل از گم شدن همسر و پسرش گذشته بود و او یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته بود.
لان چیرن به سرعت به خانواده ویینگ خبر داد و آنها زودتر از آنچه فکرش را میکردند ، خودشان را رساندن!
فنگمیان همراه با یو زی یوان ، با صورت های سرخ شده از خشم، به تالار اصلی گوسو وارد شدند . لان چیرن و لان شیچن و تمام بزرگان لان ها، در تالار بودند تا چاره ای برای این مشکل پیدا کنند .
وانگجی مانند مسخ شده ها به یک گوشه خیره بود ، صورتش همانند روح سفید بود .
لان شیچن تعظیمی به بانو یو کرد ولی یو زی یوان بدون توجه به او، به طرف وانگجی رفت و سیلی محکمی بر صورتش کوبید که صدای آن در تالار پخش شد.
× گفته بودم لیاقت نداری از پسرم مراقبت کنی اجازه نداری ببریش! اشتباه از من بود که بهت اعتماد کردم!
فنگمیان در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند :
= تونستین ازشون ردی پیدا کنین؟
شیچن آهی کشید :
×× هیچ خبری ازشون نیست، تنها چیزی که پیدا کردیم جسد تیکه تیکه شده ون نینگ بود .
زی یوان یقه هانفو وانگجی را گرفت و جیغ زد :
× بی عرضه! بی لیاقت! چطور تونستی انقدر ساده باشی که بذاری بچمو ببرن! تو چه آلفایی هستی که امگاش انقدر باید زجر بکشه؟
وانگجی هیچ نمیگفت ، در واقع هیچ چیزی نداشت که بگوید. یو زی یوان فریاد کشید :
× هزار بار گفتم این آلفا لیاقت پسر مارو نداره ! فنگ میان مخالفت کرد! بیا! حالا نتیجشو بببین! پسرم! پسرمو همین الان بیار اینجا!
فنگ میان نفسش را با حرص بیرون داد و چیزی نگفت .
بانو یو به طرف وانگجی برگشت و مشتی بر سینه اش کوبید :
× ویینگکجاست؟ آشیان من کجاست؟ جواب بده لان وانگجی!
لان جان خسته بود ، از این مشکلاتی که تمامی نداشت و هر دم آزارش میداد .
+ نتونستم پیداش کنم!
× بروپیداش کن! تا پیداش نکردی بر نگرد!
لان شیچن : بانو یو نگرانی شمارو درکمیکنم، ولی وانگجی از دیروز تا الان چشم روی هم نذاشته ..
بانو یو میان حرفش پرید :
× برای من حرف گزاف نگو! من هیچی نمیخام بشنوم! فقط ویینگ منو پیدا کنید! نوه ام رو پیدا کنید!
فنگ میان : چطور این اتفاق افتاد؟
لان شیچن : آشیان برای گشت و گذار همراه با محافظشون به شهر رفته بودند ، چند ساعت نگذشته بود که من و وانگجی برای برگردوندن آشیان، به شهر رفتیم و قبل از رفتن آیوان رو به دایه سپردیم ، موقع رفتن جنازه ون نینگ رو در کنار میخانه پیدا کردیم و بعد از چند ساعت وقتی به قبیله برگشیتم، دایه آیوان رو برده بود!
چشم های وانگجی به سرخی خون در اومده بود ، دست هایش را مشت کرد ، با قدم های محکم به سمت در رفت ؛ نمیتوانست یک گوشه بایستد تا همسر و فرزندش را از دست بدهد! باید هر طور که بود آنها را پیدا میکرد.
زندگی بدون همسر و فرزندش یرایش از جهنم هم بدتر بود، باید آنها را پیش خودش باز میگرداند و از کسی که این بلا را سرش اورده بود انتقام میگرفت .
همین که به در تالار رسید، ایستاد .
حس میکرد خواب میبیند، ویینگ همراه با عمه که آیوان را در آغوش داشت، وارد تالار شدند.
یکی از آلفا ها شمشیری پشت گردن ویینگ گذاشته بود ، و آیوان در چنگال عمه بزرگ بود .
ویینگ با بغض گفت :
- لان .. جان ..
وانگجی خاست به سمت ویینگ برود ولی با جیغ عمه ایستاد :
÷ کافیه بهش نزدیک بشی تا دستور بدم گردنشو قطع کنن!
وانگجی با خشم به طرف عمه برگشت و فریاد زد :
+ چطور جرعت میکنی؟ چی از جون منو خانوادم میخای؟
عمه متقابل فریاد زد :
÷ بخاطر تو پسر و دخترم کشته شدن! بخاطر تو و همسر و بچت! من بچهام رو از دست دادم! تو فقط عاشق همسرت بودی و دختر منو نمیدیدی! چی میشد اگه یکم بهش موهبت میکردی؟؟؟
+ من همیشه عاشق همسرمم و هیچ وقت نمیتونم کسی دیگه رو دوست داشته باشم! دختر تو سعی کرد با کلک و نیرنگ منو همسرمو از هم جدا کنه!
÷ من برای بحث با تو نیومدم لان وانگجی! من اومدم بچهام رو ببینم! اگه جون پسر و همسرت برات مهمه ، توی کارم دخالت نکن!
لان چیرن فریاد زد : تو اجازه نداری!
وانگجی : بسه عمو! بزار هرکاری میخاد انجام بده.

YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...