Ep11

522 112 2
                                    

قسمت 11

هفته ها از آن روز کذایی میگذشت ، ویینگ  و وانگجی روز به روز از هم دورتر میشدند.
از این رو ، عقرب سعی میکرد خودش را به ویینگ نزدیک کند ولی هر دفعه  ، ویینگ دست رد بر سینه اش میزد.
پاییز بود . بیشتر روز ها هوا ابری بود.
ابر های سیاه و سفید ، آسمان را پوشانده بودند.
بوی خاک خیس خورده ، و چمن های خیس ، روح را نوازش میکرد.
این روزها ، ویینگ بیشتر اوقات تنها بود.
از هر آنچه بود و نبود فاصله گرفته ، و سعی میکرد به این بدبیاری فکر نکند‌.
وانگجی را دوست داشت، از ته قلبش عاشقش بود . شاید دلیل اینکه نمیخاست قبول کند وانگجی به او خیانت کرده همین بود! ته قلب اش خودش می‌دانست اتفاق هایی در حال رخ دادن هست، منتها شجاعت آن را نداشت که با آن رو به رو شود!

باران می بارید ،ابرهای تیره آسمان را پر کرده بودند.

ویینگ زیر درختی تنومند پناه برده بود .
صبح وقتی که از خواب بیدار شد، دلش خواست که در جنگل قدم بزند و برای خودش وقت بگذراند.
ولی انتظار این را نداشت که باران ببارد، پس با خودش چتر نیاورد و حتی لباس گرمی نپوشیده بود.
با خودش فکر کرد که بهتر است هرچه زودتر به قبیله برگردد ،چون ماندن در زیر بارانی که انگار تمامی ندارد، اشتباهی محض بود.
ولی ای کاش که  اونجا زیر درخت می ماند ، تا باران بند بیاید....
ویینگ  دستش را سایه بان چشم‌هایش کرد و با دست دیگرش دامنش را بالا گرفت و شروع به دویدن کرد .
با عجله خودش را به سمت جاده رساند ‌. هرچه بیشتر می رفت احساس میکرد که راه را اشتباه آمده. باران انقدر شدید بود که مسیر را گم کرده  و در جنگل گم شده بود . ناگهان چشمهایش به غار کوچکی افتاد که در زیر کوه پیدا بود.
با ناتوانی به درون غار خزید و روی تخت سنگ خشکی نشست ، خودش را بغل کرد .
سعی کرد چوب های خشکی که درون غار ریخته را جمع کرده و کنار هم بگذارد، تا بتواند آتش کوچکی روشن کرده ، و لباس هایش را خشک ، و خود را کمی گرم کند . با بدنی لرزان شروع به درآوردن لباس هایش کرد و فقط زیر پوش نازکش را در نیاورد. آتش کوچکی بود ولی می توانست کمی بدن سرد و یخ زده او را گرم کند.
مشغول خشک کردن لباس هایش شد، که سایه ای به درون غار افتاد ؛ با ترس لباس اش را جلوی خودش گرفت و فریاد زد:
- تو کی هستی ؟
سایه نزدیکتر آمد .
ناگهان عقرب با چتری بر روی سرش وارد غار کوچک شد.
ویینگ نفس عمیقی کشید :
-توی این بارون اینجا چیکار می کنی؟
×دیدم که صبح به طرف جنگل اومدی و با خودت چتر نیاوردی، حدس می زدم که زیر بارون گیر بیفتی، برای همین برات چتر اوردم!
- من نیازی به کمکت ندارم میتونی همین الان از اینجا بری !!
×من فقط می خوام بهت کمک کنم پس چرا انقد با من بد رفتاری می کنی؟
- مگه من کمک تورو خواستم؟ من نیازی به تو ندارم !از من فاصله بگیر!
عقرب با عصبانیت به سمت ویینگ رفت و مچ دست هایش را گرفت و فریاد زد :
-من دوست دارم !بهت اهمیت میدم اما اون عوضی به تو اهمیتی نمیده! ولی تو به خاطر اون منو رد میکنی!
صدای فریاد عقرب درغار پیچید.
ویینگ نفسش بند آمده بود؛ سعی کرد مچ دست هایش را آزاد کند ولی عقرب محکم تر آنها را فشار داد ،ویینگ نالید :
-من تو رو دوست ندارم هر چقدر هم بهم خوبی کنید یا سعی کنی از من مواظبت کنی یا خودتو به من نزدیکتر کنی هیچ چیزی عوض نمیشه! فقط داری بیشتر خودتو از چشم من میندازی 
× اگه نمیخوای مال من بشی پس من تو رو به زور مال خودم می کنم !
عقری عربده ای زد و ویینگ را به سمت خودش کشید ،  دست هایش را به بالای سرش برد و شروع به بوسیدن لب های ویینگ کرد.
ویینگ با ترس سعی کرد عقرب را پس بزند ولی عقرب اورا به سمت دیوار غار هل داد و بین خودش و دیوار قفل کرد ، بعد محکم تر لبان بی دفاع ویینگ را بوسید و گاز گرفت.
ویینگ گریه میکرد ، سرش را تکان میداد تا این اتصال را قطع کند ولی عقرب یکی از دستانش را بالا آورد و چانه اورا گرفت ، گاز محکمی از لب پایین ویینگ گرفت و زمزمه وار بر روی لب هایش گفت :
× هرچی بیشتر تقلا کنی ، بیشتر حریص میشم که مال خودم بکنمت! انقدر تکون نخور .
- خواهش میکنم ولم کن ، من متاهلم ، من آلفا دا...
عقرب زبانش را به درون دهان ویینگ برد و بزاق اورا مزه کرد. مزه شراب میداد! این امگا همه چیزش خوب بود!
بعد از چندین دقیقه بوسه ای خشن و خیس ، عقرب دل از لب های پف کرده و خونی ویینگ کند، و به گردن سفیدش حمله ور شد . دستانش را رها کرد و به سمت کمربندش دست برد تا آن را باز کند.
ویینگ گریه میکرد و در تقلا بود جلوی دست های عقرب را بگیرد. ویینگ با ناله گفت :
- خواهش میکنم ولم کن، هیچ وقت نمیبخشمت ... ولم کن آه...
عقرب بی توجه به گریه ها و ناله های ویینگ مشغول لیسیدن گردنش بود.
ویینگ گریه اش بیشتر شد :
- توروخدا ولم کن ، دلم نمیخاد بهم دست بزنی ! ولم کن خواهش میکنم ،التماست میکنم ولم کن.
عقرب گازی از گوش ویینگ گرفت، که جیغ اش در امد :
× ساکت باش.
- عقرب اگه بهم تجاوز کنی هیچ وقت نمیبخشمت ، مطمئن باش نمیبخشمت .
× عیبی نداره
-عقرب ... ببین.... عقرب.... اگه ... اگه بهم تجاوز کنی خودمو میکشم !!!!
عقرب تکانی خورد . ویینگ متوجه شد که عقرب به هیچ وجه این را نمیخواهد ؛ پس دوباره تکرار کرد :
- به زمین و آسمان قسم که اگه بهم دست زدی خودمو میکشم ، مطمئن باش دیگه منو زنده نمیبینی !
عقرب ، بازوهای ویینگ را محکم گرفت و تکان داد :
× خفشو!
ویینگ با ترس به چشم های نگران عقرب خیره شد تا به او بفهماند که هیچ تردیدی برای خودکشی ندارد و آرام گفت:
- قسم میخورم که اگه به من دست زدی خودمو میکشم . اون وقت دیگه هیچ وقت منو نمیبینی!
.......
....

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now