Ep5

697 137 8
                                    

وانگجی به محض تموم کردن کلاسش به اتاق برادرش رفت  ، به محض وارد شدن دید که ویینگ  مظلومانه سرش را روی پای برادرش گذاشته و در خواب عمیقی فرو رفته . دلش برای این همه مظلومی همسرش گرفت.
× یک ساعتی میشه خوابیده ، یکم ناراحت بود چیزی نخورد.
+  ممنون که مواظبش بودی.
بعد از اینکه از برادرش تشکر کرد، به سمت ویینگ رفت و جوری که بیدار نشه بغلش کرد و به سمت جینگشی رفت.
با دست آزادش در اتاق را باز کرد  و وارد شد ، به سمت تخت رفت  آرام او را روی تخت گذاشت  و کنارش نشست.
دستش را روی صورت زیبای همسرش گذاشت ، موهای پخش شده روی صورتش را کنار زد و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.  او دلش نمیخاست همسرش آسیب ببیند ! نمیخاست اتفاقی که چهارده سال پیش افتاده دوباره تکرار شود!
****فلش بک****

لان جان :
+مامان کجاست؟
لان شیچن:
× وانگجی ، مامان رفته .
+ منم میخام با مامان برم !  بهش بگو صبر کنه تا به بابا خبر بدم .
× ما نمیتونیم بریم پیش مامان ، اون خیلی وقته رفته یه جای دور!
+ اون مارو تنها نمیذاره، اون به من قول داده که برام زیتر بنوازه ! من میخام برم پیش مامانم....
وانگجی کوچک شروع کرد به گریه کردن و برادر بزرگش نمیدانست که چگونه او را آرام کند!
پدرش  برای کمک به قبیله های دیگر رفته بود و قبیله لان رو به دست عمه بزرگشان سپرده بود.
لان چیرن ترسیده و خسته بود ، شب قبل ، عمه بزرگ ، مادرش را به تهدید جان بچه های خودش، دستگیر کرده بود و صبح جنازه مادرشان در سردابه ها پیدا شد.
عمه بزرگ مادرشان را کشته بود!
لان شیچن ، وانگجی را بغل کرد و به اتاق خودشان برد .
سعی کرد برادر کوچک خود را بخواباند ، ولی وانگجی بی قراری مادرشان را میکرد.
بالاخره انقدر گریه کرد تا خوابید .
لان چیرن ، موهای برادرش را نوازش میکرد و آرام اشک می‌ریخت. به آسمان تیره نگاهی کرد و از ته دل آهی کشید...
یک هفته بعد پدرش از سفر برگشت،
وانگجی در این یک هفته لب به غذا نزده و بسیار ضعیف شده بود ، لان شیچن هم دست کمی از او نداشت.
بچها با دیدن پدرشان به سمتش دویدن ، و شروع به گریستن کردند:
+ بابا  ، مامان تنهامون گذاشته ... عمه بزرگ مامان رو فرستاده یه جای دور... من خودم دیدمش خوابیده بود... داشتن اونو می‌بردن...
× بابا ... عمه بزرگ مامان رو انداخت سردابه ... مامان رو کشتن ... عمه اونو کشت ...
پدر وانگجی خشکش زد!
اون بچها راجب چی حرف میزدند؟
خنده ای عصبی کرد و گفت:
× بچها شوخی قشنگی نیست!
ولی وقتی وانگجی روی دست هایش از حال رفت، متوجه شد که شوخی در کار نیست و همه چیز واقعیست.....
....
یک ماه بعد از آن روز ، پدر وانگجی دق کرد و مرد!
عمه بزرگ را حبس خانگی کردند و بعد به یکی از  نجیب زاده های قبیله ون « که عاشقش شده بود» دادند.
و لان وانگجی و لان شیچن زیر دست عموی مهربان و دلسوز او ، بزرگ شدند....
پایان فلش بک

ویینگ سرفه ای کرد و از خواب بلند شد .
سر جایش نشست ، متوجه شد که  در جینگشی هست.
پتو را به کناری برد و از جایش بلند شد ، از ضعف سرش گیج رفت و جلوی چشمانش سیاه شد ، داشت میوفتاد که یکدفعه در آغوش گرمی فرو رفت.
سرش را که بالا اورد ، نگاه نگران وانگجی را دید که به او خیره شده و محکم اورا گرفته .
اخمی کرد و از بغل وانگجی بیرون امد  :
+ حالت خوبه؟
_.....
+ برات غذا اوردم بیا تا سرد نشده بخور.
ویینگ پشت چشمی نازک کرد :
_ میل ندارم!
+ولی باید بخوری !
_ غذا خوردنم زوریه؟ گفتم نمیخورم!!!
وانگجی بدون اهمیت دادن به حرف او، دستش را گرفت و به سمت میز غذا کشاند ، نشست و اورا کنار خود نشاند!
+ چند لقمه بخور .
_نمیخورم.
+ لجبازی نکن، غذاتو بخور .
ویینگ جوابش را نداد و رویش را برگرداند .
چند دقیقه گذشت ، ویینگ نمیخاست اعتصاب غذایش را بشکند پس بلند شد و بدون توجه به وانگجی از اتاق بیرون رفت .


ویینگ به سمت چشمه بهار سرد رفت .
برای خودش قدم میزد و زیر لب آواز میخواند.
به چشمه که رسید ،  لباس هایش را در اورد و شیرجه ای در آن زد. همینجور برای خودش شنا میکرد و  دست و پا میزد و اصلا متوجه وانگجی که پشت بوته ها در حال دید زدن او‌ بود، نشد!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now