Ep22

523 104 3
                                    

پارت 22

وانگجی ، آرام اورا نوازش میکرد و سر و صورتش را میبوسید .
پس از مدتی که احساس کرد حالش بهتر شده ، سرش را بلند کرد و با کم رویی گفت :
- متاسفم ...
وانگجی موهای ویینگ را نوازش کرد :
+ میخای باهم صحبت کنیم؟
ویینگ سرش را در گودی گردن همسرش گذاشت:
-من میترسم لان جان .
وانگجی همسرش را آرام به خودش فشرد :
+ از چی میترسی؟
- از اینکه توی مقر ابر ، بازم اون اتفاق ها...
+ ویینگ ، میدونم اعتمادت بهم کم شده و حتی از بین رفته ! ولی ازت میخام که یکبار دیگه بهم اعتماد کنی .
ویینگ بوسه ای به گردن وانگجی زد :
- من بهت اعتماد دارم ولی از مقر ابر و آدماش میترسم . نمیخام بلایی سر بچمون بیاد .
+ عمو اونا رو از قبیله بیرون کرده و اجازه ورود اون هارو ازشون گرفته . من نمیذارم هیچ اتفاقی برای تو و بچمون بیوفته . بهم اعتماد کن .
- لان جان ، بهم قول میدی دیگه این اتفاقا تکرار نشه؟
+ بهت قول میدم !
....
....
چهار ماه بعد

- شیجیه! نه نه ! بزارش اون طرف تر ! میخام نزدیک به تخت منو وانگجی باشه !
× فکر نمیکنی یکم واسه اینکار زوده؟  تو هنوز سه ماه دیگه فرصت داری! الان توی دست و پا هست! ممکنه گیر کنی بهش بخوری زمین!
- اصلا برای چی از من نظر میپرسی؟ مگه نظر من مهمه! هرکاری دوست داری بکن!
ویینگ با حالت قهر روی تخت نشست و پشتش را به یانلی کرد .
این روز ها، ویینگ به شدت حساس و لوس شده بود، جوری که کسی جرعت از گل نازک تر گفتن به او نداشت .
از وقتی که با وانگجی به مقر ابر برگشتند، برای بارداری اون، جشن بزرگی برگذار شد ، و لان پیر به همه دنیا اعلام کرد که نوه خاندان لان  ، به زودی به دنیا میاید و در مقر ابر ، به زودی صدای خنده ها و گریه یک بچه به گوش میرسد .
وانگجی اوایل با باخبر شدن بقیه قبایل مخالف بود، ولی وقتی  ذوق و اشتیاق ویینگ را دید، دلش نیامد به او نه بگوید ، و موافقت کرد .
بانو یو برای ویینگ  ، آلفایی قوی ، به نام ون نینگ استخدام کرد.
ون نینگ  که به ژنرال ارواح معروف بود، از دوستان قدیمی وی ووشیان بود، و  وقتی بانو یو برای او پیغام فرستاد، با کمال میل قبول کرد که محافظت از او را قبول کند .
بنابراین ، ژنرال ارواح همراه با یانلی ، پس از چند روز به مقر ابر آمدن ، و در آنجا ساکن شدند.
ژنرال ارواح ، به خوبی از ویینگ مراقبت میکرد و همه جوره هوای او را داشت . فقط کافی بود که ویینگ لب تر میکرد تا ون نینگ با اخرین سرعت  برایش فراهم میکرد. او بهترین دوست و بهترین محافظ برای او بود .
یانلی  با لبخند به ویینگ نزدیک شد و بوسه ای بر سرش کاشت :
× آشیان من چند سالشه؟
ویینگ با لب و لوچه آویزان به طرف یانلی برگشت :
× عزیزم میدونم دلت برای ارباب لان تنگ شده ، اون فقط یک روزه که رفته و امروز عصر بر میگرده! انقدر بی تابی نکن ، باشه؟
در واقع وانگجی برای حل مشکل بین دو قبیله  کوچک، به روستای اطراف رفته بود و قرار شده بود زود بازگردد ؛ و قبل از رفتن حسابی همسرش را  بوسید و به او قول داد که زود باز میگردد . 
وانگجی اولش نمیخاست  به این سفر کوتاه برود، ولی چون عمویش گفت لازم است که برود، نتوانست مخالفت کند .
ویینگ هم ناراحتی همسرش را دید به او گفت که بهتر است به حرف عمویش گوش کند و برود . در اخر هم به او قول داد وقتی که از سفر بازگشت ، به او پاداش خاصی بدهد!
و اینگونه وانگجی  راضی به رفتن به این سفر یک روزه شد .
ویینگ دستش را دور کمر باریک یانلی حلقه کرد ، و سرش را به شکم تخت یانلی فشار داد :
- شیجیه من دلم برای وانگجی تنگ نشده، این فندوق کوچولو باباشو میخاد! 🥺
یانلی خندید و دستی بر سر ویینگ کشید :
× آشیان فقط سه سالشه!
ویینگ  لبخند ریزی زد .
از بیرون جینگشی ، صدایی صحبت چند نفر شنیده میشد، که به جینگشی نزدیک میشدند :
÷ ارباب نور درخشان ، میشه نتیجه رو  زودتر به استاد اعلام کنید؟
+ اول میخام همسرم رو‌بیینم، به عمو بگو که شب به ملاقاتشون میام .
ویینگ با خوشحالی از جایش بلند شد :
- لان‌جان اومده!!!
و به سمت در رفت . به محض باز کردن در ، وانگجی‌به طرفش حمله کرد و سخت مشغول بوسیدن او شد .
ویینگ دستانش را دور گردن وانگجی انداخت :
- چرا انقدر دیر اومدی؟
وانگجی صورت ویینگ را بوسید :
+ معذرت میخام ، ببخشید . از این زودتر نمیتونستم بیام.
ویینگ خنده ریزی کرد :
- پس هیچ پاداشی در کار نیست!
وانگجی دستش را به سمت کمربند ویینگ برد و در یک حرکت آن را باز کرد :
+ ولی من پاداشمو ازت میگیرم!
ویینگ میخاست هشدار بدهد که یانلی هنوز هم در اتاق هست ولی وانگجی‌ محکم لب هایش را به لب های او کوبید و صدایش را خفه کرد.
وانگجی همان طور که لب های ویینگ را میبوسید،  دست برد تا هانفوی سرخ اش را باز کند .
ویینگ تقلا میکرد تا اورا پس بزند و بگوید که خواهرش هنوز در اتاق است ولی چشم های وانگجی را، شهوت پر کرده بود .
گاز محکمی از لب های ویینگ‌ گرفت، بعد هانفویش را روی زمین انداخت.
بعد به گردن سفید ویینگ  حمله کرد و مشغول مارک کردن اون شد .
ویینگ‌چند نفس عمیق کشید و بعد جیغ زد :
- وانگجی... لااااان جااااااااااااان!  ... برو عقب...برو عقب ... خواهرم.... لان جان خواهرم تو اتاقه!
وانگجی خشکش زد .  از ویینگ جدا شد ، با خجالت آرام زمزمه کرد :
+ الان توی اتاقه؟
ویینگ به گوش ها و گردن سرخ وانگجی نگاه کرد و خندید :
- مثل لبو قرمز شدی! آره تو اتاق روی تخت نشسته ! هاهاهاهاهاها!
وانگجی معذب ، خم شد و لباس ویینگ را برداشت و به تن او پوشاند .
ویینگ از خنده سرخ شده بود . انقدر خندید که اشک‌از چشمان زیبایش سرازیر شد . وانگجی عصبی اشک ویینگ را پاک کرد:
+ بس کن!
ویینگ دستش را روی شکم اش، که حالا کمی گرد تر شده بود، و به چشم می آمد، گذاشت ، با خنده جیغ زد :
- لان جان بغلم کن .
وانگجی اورا بلند کرد ، به طرف تخت برد .
یانلی با صورتی سرخ شده گوشه ای ایستاده بود و ریز میخندید .
وانگجی ، ویینگ را در حالی که هنوز میخندید روی تخت گذاشت :
+ بس کن !
ویینگ خنده اش را تمام کرد ، به صورت سرخ وانگجی نگاه کرد و دوباره شروع به خندیدن کرد .
وانگجی کلافه ، دسته بیجن را فشار داد ، اخم هولناکی به ویینگ کرد :
+ من میرم عمو رو ببینم .
ویینگ دست وانگجی را گرفت :
- ولی مگه به اون ارشد نگفتی میخای اول همسرتو ببینی؟
وانگجی چشم غره ای به او رفت که یانلی لب به سخن گشود :
× من بهتره برم، کلی کار برای انجام دادن دارم .
بعد تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد .
آلفای عصبانی ، به شدت سرخ شده بود . ویینگ از اینکه اورا دست می انداخت ، لذت میبرد ؛ دست وانگجی را کشید و اورا کنار خودش نشاند . بعد به آرامی درون آغوشش خزید و بوسه اس بر روی گونه سفیدش کاشت و شروع به دست انداختن او کرد:
- همسر عزیزم! نمیخای پاداشتو بگیری؟
وانگجی به شدت عصبانی شده بود :
- نکنه این امگا رو قابل نمیدونی؟
وانگجی نفسش را به شدت بیرون داد و هیچ نگفت:
- الان قهری؟
+....
- لان وانگجی!
+....
- اگه باهام حرف نزنی باهات حرف نمی‌زنما!
+....
- لان آر گه گه !
وانگجی دلش برای این شیرینی ویینگ ضعف رفت :
+ بله؟
- اگه جوابمو نمی‌دادی ، لب به شام نمیزدم !
وانگجی دوباره اخم کرد :
+ به هیچ وجه اجازه نداری وعده های غذاییت رو نادیده بگیری!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora