Ep18

539 109 3
                                    

پارت 18

ویینگ حس کرد اگر کاری نکند ممکن است یک نفر از آنها کشته شود ...
عقرب که نفس کم آورده بود نعره زد :
× شمشیر تو قوی تر از شمشیر منه! اگه راست میگی بیا با دست خالی باهم بجنگیم!
و شمشیرش را روی زمین پرت کرد .
وانگجی به تقلید از او ، بیجن را روی زمین انداخت و به عقرب حمله کرد . مشتی بر دهانش کوبید و اورا چند قدم عقب پرت داد . ویینگ جیغی زد و بلند گریه میکرد . عقرب دستی بر روی دهانش کشید و به سمت وانگجی مشتی انداخت ولی اون جای خالی داد و مشتش را پیچاند ، با پایش زیر زانوی عقرب زد و محکم اورا به زمین پرت داد . روی شکمش نشست و دست هایش را دور گلوی عقرب انداخت ، سعی داشت اورا خفه کند .
ویینگ جیغ بلندی کشید و به سمت وانگجی دوید ، دست هایش را دور کمرش انداخت و سعی کرد اورا از عقرب جدا کند :
-لان جان ولش کن ، توروخدا ولش کن ،کشتیش ...ولش کن خواهش میکنم ...
انگار وانگجی کر شده بود، فشار دست هایش را روی گردن عقرب بیشتر کرد ، انگار میخاست تلافی همه این دردسر هارا از او بگیرد . صورت عقرب رو به کبودی میرفت ، با صدای آرامی خس خس میکرد و با دست های بی جانش بر روی انگشتان وانگجی‌چنگ میزد ، و برای ذره ای هوا تقلا میکرد .
ویینگ روبه روی وانگجی ایستاد و  سعی کرد دستان اورا از گردن عقرب جدا کند، وقتی دید فایده ای ندارد، به شانه وانگجی زد و وانگجی را در آغوش  گرفت :
- خواهش میکنم لان جان، هرکاری بگی میکنم ، توروخدا ولش کن ... التماست میکنم ... لان جان ..‌ اگه بکشیش دیگه هیچ وقت منو نمیبینی!
انگشتان وانگجی شل شد ، و راه تنفس عقرب باز .
دستانش را از گردن عقرب جدا کرد و از روی آن بلند شد ،بعد ویینگ را محکم در آغوش گرفت .
ویینگ دستانش را دور وانگجی انداخت و لباسش را در مشتش فشرد . به پهنای صورتش اشک میریخت و هق هق میکرد . وانگجی جوری آرام شده بود که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش کوه آتشفشان  در حال انفجار بود!
عقرب شروع کرد به سرفه کردن ، دستش را روی سینه اش گذاشت و عمیق نفس کشید . موهایش بهم ریخته و به صورت خیس از عرق اش چسبیده بود . سعی کرد بلند شود ولی بر روی زمین افتاد ،و آخ بلندی گفت .
ویینگ با صدای عقرب ، به خودش امد ؛ محکم وانگجی را هل داد و مشت محکمی بر سینه اش زد  :
- دیوونه شدی؟ داشتی میکشتیش!  عقلتو از دست دادی؟
+ همه بدبختی که سرمون اومد تقصیر خانواده اونه!
- میخای انتقام اتفاق هایی که افتاده رو از اون بگیری؟ مگه اون بود که تورو طلسم کرد و تحریکت کرد که به من خیانت کنی؟
وانگجی شرمنده سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
ویینگ به طرف عقرب رفت، دستش را زیر بازوی او انداخت و بلندش کرد . عقرب بلند شد ، لباسش را تکاند . ویینگ دستی بر صورت عقرب کشید و زخم لبش را لمس کرد . عقرب هیسی گفت و سرش را تکان داد . ویینگ شرمنده دستش را برداشت و موهای عقرب را نوازش کرد :
- خیلی درد داری؟
× نه خوبم .
وانگجی با غضب به آن دو نگاه کرد . به یکباره تمام وجودش را خشم گرفت . به سمت آنها رفت و دست ویینگ را گرفت و در آغوش خودش کشید :
+ حق نداری به غیر از من کسی دیگه رو لمس کنی!
بعد رو به عقرب کرد و نعره زد :
+ از اینجا گمشو برو! بروووو!
عقرب دستش را روی لب زخمی اش گذاشت، پوزخندی زد و رفت .
ویینگ به صورت خشمگین وانگجی خیره بود، در دلش قربون صدقه حسادت بچه گانه اش میرفت، ولی سعی کرد در رفتارش نشان ندهد که ذوق زده است .
وانگجی وقتی مطمئن شد عقرب رفته، به صورت ویینگ نگاه  کرد و آرام  گفت :
+  حق نداری غیر از من کسیو لمس کنی!
ویینگ حس کرد درونش پروانه ها به پرواز در آمدند ؛ ولی چیزی نشان نداد ، صدایش را بالای سرش انداخت و داد زد :
- مگه توهم لو رو لمس نکردی؟ پس چه عیبی داره من عقرب رو لمس کنم؟
وانگجی صورتش قرمز شد :
+ از عمد نبود، من تو حال خودم نبودم!
- در هر صورت تو اونو لمس کردی !
+ تو اجازه نداری کسیو لمس کنی! بار آخرت باشه ویینگ!
- من هرکاری دلم بخاد میکنم تو نمیتونی جلومو بگیری!
+ من همسرتم ویینگ!
- هرکی میخای باشی باش! من هرکاری دلم بخاد میکنم !  مثلاً میخای چیکار کنی؟
نگاه وانگجی به لب های ویینگ دوخته شد :
+ میخای بدونی چیکار میکنم؟
- آره ! میخام بدونم !
در یک حرکت وانگجی سرش را جلو برد و  قبل از اینکه ویینگ بتونه عکس العملی نشون بده  لبهاش رو به لب های اون چسبوند .
ویینگ  از نرمی لب های وانگجی ،  برای چند لحظه از خود بی خود شد و همه چیز را از یاد برد .
وانگجی  دستش را در موهای همسرش برد و گردنش را نوازش کرد ، بی امان لب هایش را میمکید  و آرام گاز میگرفت . ویینگ سر مست از بوسه ، به لباس وانگجی چنگ زد و بوسه آرومی به لب های اون زد .
وانگجی سرش را عقب برد و بوسه ای بر گونه های سرخ ویینگ زد :
+دلم برات تنگ شده بود .
ویینگ خجالت زده ، نگاهش را پایین انداخت :
+ ویینگ به من نگاه کن !
بعد دستش را زیر چانه ویینگ گذاشت ، و آرام بالا برد :
+ ویینگ من دوست دارم !
ویینگ به چشم های همسرش خیره شد :
- فکر نمیکنی واسه گفتنش یکم دیره؟
+ هیچ وقت برای عاشق شدن دیر نیست!
وانگجی بوسه ای بر پیشانی ویینگ زد :
+ دیگه هیچ وقت نمیذارم از من دور باشی ، نمیذارم کسی اذیتت کنه، اونقدر قوی میشم که هیچکس جرعت نکنه بهت نزدیک بشه !
ویینگ با دستش کمی به سینه وانگجی فشار وارد کرد :
-  میترسم .
+ همش تقصیر منه، قول میدم همه چیز رو عوض کنم . با من به گوسو برگرد !
- نمیدونم ! ولم کن !
بعد از آغوش وانگجی خارج شد و پشتش را به او کرد . وانگجی به طرفش امد و از پشت اورا بغل کرد :
+ ویینگ منو می‌بخشی؟
ویینگ رویش را برگرداند و ریز لبخندی زد:
- باید فکر کنم !
وانگجی بوسه ای بر موهایش زد :
+ فکر نمیکنی خیلی فکر کردی؟
ویینگ احساس کرد دارد بالا می آورد، دست های وانگجی را که دور شکمش بود ، را کنار زد و به سمت درختی دوید و کل محتویات معده اش را بیرون ریخت ، دهان و گلویش میسوخت . وانگجی پشت سرش رفت و کمرش را ماساژ داد :
+ خوبی ؟
ویینگ دهانش را با دستمال پاک کرد :
- سرم گیج میره ..
و در آغوش وانگجی از حال رفت .
....
....
....
با سوزش بدی در معده اش بیدار شد . دستش را روی شکمش گذاشت و آخ بلندی گفت .
یانلی که پایین پایش نشسته بود ، وقتی متوجه بیدار شدنش شد، به طرفش رفت و کمک اش کرد تا بشیند :
÷ حالت خوبه آشیان؟
ویینگ در حالی که آرام شکم اش را میمالید گفت :
- من خوبم ، فقط معدم میسوزه !
یانلی جوشاننده ای به دستش داد :
÷ اینو بخور حالت رو بهتر میکنه .
ویینگ فنجان را گرفت و یک نفس سر کشید .
در همان لحظه چنگ وارد اتاق شد وبه طرف آن دو رفت:
= آشیان بهتره زودتر بیای! مادر میخاد ۱۰۰ ضربه شلاق به وانگجی بزنه!
....
...
پس از بیهوش شدن ویینگ، وانگجی اورا در آغوش گرفت و تا قلعه برد . از شانس بدش، به بانو یو و یانلی  برخورد .بعداز گذاشتن ویینگ در اتاقش ، خودش به تالار اصلی رفت .

بانو یو بر روی تخت نشسته بود و با خشم انتظار وانگجی را  میکشید. با ورود وانگجی ، بانو از روی تخت بلند شد و با قدم های استوار به سمت او رفت :
× اونقدر گستاخ هستی که بدون اجازه وارد قلعه ما میشی !
وانگجی سرش را پایین انداخت :
+معذرت میخام بانو.
بانو یو زیدان اش را فشرد :
× با ۱۰۰ ضربه  زیدان به عنوان مجازات موافقی؟
+ هر مجازاتی باشه قبول میکنم !
× مطمئن باش بهت آسون نمیگیرم!
.....
...
...
ویینگ سراسیمه به داخل تالار دوید و با وانگجی خونی بر روی زمین مواجه شد . بانو یو با عصبانیت بالای سر اون ایستاده بود و دستش را بالا برد و ضربه ای بر کمر وانگجی زد . فواره ای از خون از دهان وانگجی بیرون ریخت .
قلب ویینگ در سینه اش ریخت .
بانو یو فریاد زد :
×۱۳ !
وانگجی کمر صاف کرد و به سختی زانو زد . تمام ردای سفیدش غرق خون بود .
بار دیگر بانو یو زیدان را بالا برد تا بر بدن وانگجی فرو ببرد , ویینگ فریادی زد و جلو دوید ، خودش را بین وانگجی و او قرار داد ،دستانش را سپر وانگجی کرد :
- نه مادر! اون تقصیری نداره ! خواهش میکنم تمومش کنید .
بانو یو عصبانی فریاد زد :
× برو کنار آشیان ، اون بهت آسیب زد ، لایق این تنبیهه! خودشم قبول کرد! از سر راهم برو کنار .
ویینگ بیشتر به وانگجی چسبید :
- نه ... نه ... نمیذارم بهش آسیب بزنی ! هر چقدر تنبیه کردی کافیه . مادر خواهش میکنم تو که دلت نمیخاد من اذیت بشم ؟
بانو یو نفس عمیقی کشید و دستش را پایین آورد .
او هیچ وقت نمی‌توانست به ویینگ نه بگوید .  ویینگ که خیالش از بابت بانو یو راحت شده بود، به طرف وانگجی برگشت ، او را در آغوش گرفت :
- لان جان ... چرا قبول کردی تنبیه بشی؟
وانگجی دیگر هیچ رمقی برایش باقی نمانده بود، آرام زمزمه کرد :
+ متاسف ام ..
و در آغوش ویینگ از حال رفت .

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now