Ep16

545 112 2
                                    

پارت 16
#𝒊𝒕_𝒊𝒔_𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓_𝒍𝒂𝒕𝒆_𝒇𝒐𝒓_𝒍𝒐𝒗𝒆

ویینگ روی تخت دراز کشیده و خدمتکاری مشغول ماساژ دادن پاهایش بود .  در ماه اول بارداری اش  ، بدن درد و حالت تهوع لحظه ای رهایش نمیکرد . در این روزها میل عجیبی به خوردن چیز های شیرین و خوردن میوه  های تازه داشت .
بخاطر وضعیت اش بانو یو اجازه خوردن هیچ نوع الکل و یا مشروبی به او نمیداد و سر خورد و خوراک اش حسابی نظارت میکرد و حساسیت به خرج میداد. 
بانو یو بهترین غذا هارا برای او درست میکرد و اول خودش مزه میکرد تا از مرغوب بودن آن اطلاع پیدا کند بعد اجازه خوردن به ویینگ میداد . البته ویینگ برایش فرقی ‌نمیکرد مرغ  بریانی بخورد یا نان شیرین ! در آخر همه را توی کوزه آهنی کنار تختش بالا می اورد!
انگار بچه دلش نمیخاست مادرش غذا بخورد .
ویینگ دستش را به سمت ظرف میوه برد تا اژگیل بردارد ولی غیر از سیب و انگور چیز دیگری در ظرف نمانده بود. سرش را بلند کرد  و رو به خدمتکار گفت :
- اژگیل نداریم؟
= ارباب اژگیل ها تمام شده، اگر مایل هستید کسی را به بازار بفرستم تا تهیه کنه .
- آره همین الان یه نفر رو بفرست تا سریع برام اژگیل بیاره  . از گرسنگی دارم میمیرم!
= بله ارباب .
خدمتکار از جایش بلند شد و سریع بیرون رفت .
ویینگ خمیازه ای کشید و سعی کرد چشم هایش را چند لحظه ای ببند ولی هرکاری کرد ،نتوانست . شکم اش قار و قور میکرد .
دستش را روی شکم صاف اش گذاشت و با بچه اش شروع به صحبت کرد :
- نمیدونم دختری یا پسری ، ولی هرچی باشی من دوست دارم! حتی اگه امگا باشی اونقدر بهت عشق میدم که هیچ وقت احساس تنهایی نکنی!  میدونی تو یه خاله خوب  مثل یانلی داری که برات غذا های خوشمزه بپزه و لباس های خوشگل کوچولو تنت کنه! یه دایی مهربون مثل چنگ چنگ داری که ازت در برابر تموم دشمن ها مواظبت کنه! یه عموی مهربون مثل لان هوان داری که بهت شمشیر زنی و درس یاد میده! تو تنها نیستی عزیزم . منم هستم ، بابای بداخلاقت هم هست ....
قطره اشکی از چشم ویینگ پایین ریخت . -وانگجی.... دلم براش تنگ شده ...
در اتاق به صدا در امد . ویینگ از جایش بلند شد ، اشک هایش را پاک کرد ، به طرف در رفت و آن را باز کرد ؛ زوجون لبخندی زد :
× آشیان !
ویینگ با تعجب پلک هایش را باز و بسته کرد :
- زووجوون؟؟؟ شما اینجا ...
زوجون پیش دستی کرد :
× اومدم تورو ببینم !
- من ... من ... من نمیخام برگردم!
× میتونم بیام تو؟
- من حرفی برای گفتن ...
× برات اژگیل خریدم!
ویینگ نگاهی به سبد اژگیل کرد، بعد قدمی عقب رفت تا زوجون وارد شود .
زوجون وارد اتاق شد ، سبد را کنار میز گذاشت ، و خودش پشت میز نشست.
ویینگ هم آن طرف میز نشست و به سبد اژگیل خیره شد ,بعد آب دهانش را قورت داد .
زوجون خنده ای کرد و دست دراز کرد و از سبد چند اژگیل در اورد ، پوست گرفت و دست ویینگ داد . ویینگ خوشحال ، اژگیل پوست کنده را گرفت و در دهانش چپاند.
زوجون دونه دونه اژگیل هارا پوست کند و به دست ویینگ داد یا خودش در دهان ویینگ می‌گذاشت. ویینگ دلش برای زوجون و مهربونی هایش تنگ شده بود . نمیدانست اثر بارداری هست یا هرچی ، ولی به شدت احساسی شده بود .
قطره اشکی از چشم  اش ریخت . از جایش بلند شد و خودش را در آغوش ارباب درخشش بی انتها انداخت .
زوجون دست هایش را دور امگای‌نحیفی که در آغوشش بود ، انداخت و سرش را بوسید.
پس از آنکه ویینگ احساس کرد دلش سبک شد ، با شرمساری از بغل آن بیرون امد . سرش را پایین انداخت و با گوشه آستین اش بازی کرد :
- معذرت میخام زوجون ، یک لحظه احساسی شدم .
× اشکالی نداره آشیان ، میخای باهم صحبت کنیم؟
- در چه مورد؟
× هرچی که تو بخای !
- من نمیخام برگردم !
× میخای از وانگجی جدا بشی؟ خودت بیشتر از همه میدونی وانگجی چقدر دوست داره و ازت مواظبت میکرد! قبل از اینکه تحت تاثیر اون سنگ قرار بگیره ، چقدر مراقب بود کسی بهت نزدیک نشه ! اون لحظه های خوب کنار هم بودنتون رو‌به یاد بیار ! اون دوباره همون وانگجیه!
ویینگ با دست هایش صورت اش را پوشاند و بلند گریه کرد .
زوجون به طرفش رفت و دستی بر شانه اش گذاشت :
× میدونم توهم دوسش  داری و از این وضعیت ناراضی هستی ، ولی طلاق راه چاره نیست! میتونی چند وقت یا حتی چندماه اینجا بمونی ولی بعدش دوباره پیش وانگجی برگردی! اون خیلی دوست داره!
- اگه دوسم داره خودش باید بیاد دنبالم نه شما!
× میدونی اون باید از عمو و قبیله مواظبت میکرد تا من بیام و از دل خانواده ات در بیارم و ازشون بابت اتفاق هایی که افتاده عذر خواهی کنم !
- شما مقصر نبودید ! نیازی به عذر خواهی نیست زوجون.
× وانگجی هم مقصر نبود! لطفاً اون رو ببخش !
- میخام فکر کنم!  مطمئن نیستم برای برگشتن.
× تا هر وقت که میخای  فکر کن ولی سعی کن طولش ندی ! وانگجی منتظر توهست !
.....
....
یک ماه بعد

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now