پارت 31
یک سال بعد
از آن روزهای سخت و طاقت فرسا ،از آن روزهایی که جانشان به لبشان رسیده بود اشک گوشه ی چشمشان خشک شده بود، تنها خاطرهای که نه در ذهنشان مانده بود روزها یکی پس از دیگری می گذشت و خاطره های خوب و به یادماندنی برای شان به یادگار می گذاشت.
ویینگ و وانگجی ، با عشق فرزندشان را بزرگ میکردند . از بدو تولد کودکشان ، آنها خیلی چیز ها را باهم تجربه کردند ؛ آنها یاد گرفتند زندگی راهیست که باید رفت ، و چه بهتر که در این راه همراه و همسر خوبی داشته باشی ، تا باهم از پستی و بلندی های زندگی بالا بروی .
از تقسیم کردن کارهایشان باهم، تا مراقبت کردن از نوزادشان . وانگجی صبح ها زودتر از همسرش بیدار میشد و شکم کودکش را سیر میکرد و پس از حمام کردن و عوض کردن کهنه آن، و آماده کردن صبحانه برای همسرش ، برای تدریس ، پیش برادرش میرفت .
ویینگ هم پس از آنکه سیر میخوابید، بلند میشد و به خودش و کودکش غذا میداد ، بعد سراغ رخت چرک های خودش و همسرش و کودکش میرفت ، و آنها را میشست .
ویینگ علاقه شدیدی به فرزندش پیدا کرده بود . جوری که حتی چند دقیقه هم نمیتوانست از آن غافل شود ؛ حتی زمانی که لان شیچن میخاست با آیوان بازی کند، یا حتی وقتی که لان چیرن میخاست کودک را ببیند ، ویینگ اجازه نمیداد وانگجی آیوان را تنها ببرد و خودش نیز با نوزادش میرفت .
حال آیوان کمی بزرگ تر شده بود ؛ میتوانست چهاردست و پا راه برود ، حتی گاهی روی زانو هایش مینشست . میتوانست بابا و ماما و حتی گاهی عمو بگوید .
هربار که آیوان میگفت ماما ، ویینگ از خوشحالی ذوق میکرد و کودکش را سخت بر سینه اش میفشرد و قربان صدقه اش میرفت .
در این یک سال ، یانلی با شاهزاده قبیله لان لینگ جین ، جین زی شوان، نامزد کرد و قرار بود عروسی آنها ، ماه بعد برگزار شود . ویینگ از این بابت که خواهرش به خانه بخت میرود و اینکه ازدواجش مانند ازدواج خودش ، از روی اجبار ،و زوری نیست ، خیلی خوشحال بود .
وقتی به اینکه خودش به اجبار عمو فنگ میان ازدواج کرد ، فکر میکرد ، کمی احساس بدی پیدا میکرد ولی وقتی چهره خندان آیوان و وانگجی در کنار هم را میدید، آسمان هارا شکر میکرد که تن به این ازدواج داد .آن روز هم مانند همه روز ها ، وانگجی پس از حمام کردن آیوان و سیر کردن شکمش ، قصد داشت اورا بخواباند ؛ ولی آیوان آن لحظه دلش بازی میخاست و نمیخوابید .
وانگجی کودکش را در آغوش گرفت ، گردن سفید و مخملی اش را چندین بار بوسید :
+ نمیخوای بخوابی پسرم؟
آیوان قهقهه شیرینی زد و با صدای بچه گانه اش مشغول غر غر شد .
وانگجی لبخندی زد و در کنار ویینگ دراز کشید ، آیوان را میان خودش و همسرش خواباند :
+ بیا بغلم بخواب .
آیوان تره ای از موهای ویینگ را در مشت کوچکش گرفت و بر صورتش مالید و کودکانه گفت «ماما » . آیوان میخاست با ویینگ بازی کند و قصد نداشت بخوابد .
به صورت غرق در خواب همسرش خیره شد که انقدر معصوم خوابیده بود که دلش نمی آمد اورا بیدار کند . به ناچار لباس مناسبی تن آیوان کرد و اورا با خودش سر کلاس برد .
شاگردان به ردیف، پشت میز هایشان ، با نظم و مودب نشسته بودند .
وانگجی به خاطر آیوان ، کمی تاخیر داشت، پس زمانی که به کلاس رسید ، همه دانش آموزان در کلاس حضور داشتند .
به سمت میزش رفت و پشت آن نشست ، آیوان را روی پاهایش گذاشت :
+ امروز در مورد ....
....
ویینگ
میدانست که همیشه ، وانگجی ، آیوان را سر جای خودش میخواباند ، تا ویینگ راحت تر بتواند یه آیوان دسترسی داشته باشد . طبق عادتش ، در خواب ، برای بغل کردن کودکش، دستش را سمت جایی که وانگجی میخوابید برد ولی هیچ جسمی را احساس نکرد .
با فکر اینکه آیوان از روی تخت غلت خورده و پایین افتاده ، با ترس از خواب بلند شد و سیخ نشست . به جای آیوان ، برگه ای روی تخت بود که دست خط وانگجی بر روی آن خود نمایی میکرد .
برگه را برداشت و خواند :
« آیوان نمیخوابید، با خودم سر کلاس بردمش، نگران نباش »
وقتی که نامه را خواند ، نفس راحتی کشید.
بلند شد و صبحانه اش را خورد و پس از حمام ، با عجله موهایش را خشک کردو لباس پوشید تا پیش وانگجی برود .
وقتی وارد کلاس شد ، وانگجی را دید که آیوان خفته را میان بازوهایش گرفته .
سکوت عجیبی همه جارا فرا گرفته بود ، با تعجب جلو رفت و پرسید :
- چرا اینقدر اینجا ساکته؟
شاگردان ، قلم خود را به آرامی روی برگ هایشان میکشیدند و از روی قوانین قبیله کپی میکردند .
وانگجی به آرامی جواب داد :
+ آیوان خوابیده، گفتم همه ساکت بشن بیدار نشه .
ویینگ در حالی که ریز میخندید ، به سمت آنها رفت، و آرام آیوان را بغل کرد . بوسه محکمی بر لب های وانگجی زد و با لبخند گفت :
- انقدر اذیتشون نکن، آیوان خوابش سنگینه!
آیوان میان بازوهای مادرش ، تکانی خورد و آرام پلک هایش را باز کرد . چنگی در موهای ویینگ زد و صورتش را بر سینه او مالید .
ویینگ سرش را خم کرد و کودکش را بوسید :
+ فندوق کوچولوی من ! از خواب پاشدی؟ بابایی رو که اذیت نکردی ؟ هوم؟
آیوان در حالی که با دستای کوچکش چشم هایش را میمالید ، نق زد .
وانگجی از جایش بلند شد :
+ گرسنشه! بهش شیر بده!
- باشه ،من میرم، تو هم زود برگرد جینگشی.
وانگجی سر تکان داد و همسرش را تا در کلاس بدرقه کرد .
ویینگ با عجله به جینگشی برگشت ،آیوان را روی تخت گذاشت، به سمت دیگر اتاق رفت ، شیری که بر بروی اجاق کوچک بود ،را برداشت و درون بطری ریخت .
آیوان برو روی تخت دست و پا میزد و نق میزد .
ویینگ در حالی که روی تخت مینشست گفت :
- اومدم فندوقم ، آروم بگیر .
کودک را در میان بازوهایش گرفت و بطری را درون دهانش گذاشت ، آیوان با عجله سرش را تکان داد و بطری را میان لب هایش گرفت و شیر درون آنرا با صدا قورت داد .
وانگجی وارد جینگشی شد ، و کنار همسرش نشست . ویینگ لبخندی بر صورتش پاشید :
- چه زود اومدی!
+ خودت گفتی زود بیام .
- میشه یکم بریم توی جنگل قدم بزنیم؟ خیلی وقته آیوان رو نبردیم بیرون!
+ بعد ناهار میریم .
...
بعد از خوردن غذا ، وانگجی آیوان را در آغوش گرفت و با ویینگ به سمت جنگل راه افتادن . در راه ، ویینگ برای خودش آزاده میچرخید ، از روی سنگ ها بالا میرفت و میپرید . وقتی که به بهار سرد رسیدند ، کفش هایش را در آورد و به گوشه ای پرت کرد و میان آب رفت . از برخورد آب سرد با انگشتانش، هیسی از سرما کشید .
وانگجی با لبخندی کم نظیر، به او خیره بود که چگونه خوشحال و شادمان برای خودش میچرخد . گوشه ای ایستاد و محو تماشای همسر دلبرش شد .
ویینگ وقتی نگاه های خیره وانگجی را به خود احساس کرد، از آب بیرون آمد ، همینجور که به طرفش میرفت , گفت :
- هی آلفا! به چی خیره شدی؟
بعد دستانش را دور گردن وانگجی انداخت و برای بوسه پیش قدم شد .
وانگجی دست آزادش را دور کمر باریک همسرش انداخت و اورا بیشتر به خود چسباند تا بوسه را عمیق تر کند .
آیوان چنگی میان موهای ویینگ زد و جیغ جیغ کرد .
وانگجی بوسه را شکست و سعی کرد چنگ آیوان را باز کند ولی فندوق کوچولو بیشتر لج کرد و مشتش را سفت تر بست و نق نق کرد .
ویینگ کودکش را از آغوش وانگجی گرفت و نوازش کرد :
+ ولش کن لان جان، این بغل منو میخاد که اینجوری میکنه !
ویینگ روی چمن های نرم نشست و آرام چنگ آیوان باز کرد . لپ های سرخ هلویی فندوق کوچولو را بوسید و اورا روی چمن ها گذاشت .
فندوق کوچولو چهار دست و پا روی چمن ها کمی راه رفت ، بعد روی پاهایش نشست و جیغ جیغ کرد .
وانگجی کنار ویینگ نشست و خاست تا آیوان را به آغوش بکشید ولی ویینگ مانع شد :
- به حد کافی بغلش میکنیم بزار یکم آزاد باشه بچه !
+ اینجا حشره زیاد هست ، ممکنه نیشش بزنن!
- اینجا که چیزی نیست! بزار بچم راحت باشه!
+ ویینگ !
ویینگ با اخم غر زد :
- چرا انقدر مخالفت میکنی؟ مگه من بد بچمو میخام؟
+ اینجا براش خطر داره! میتونی تو اتاق ...
-هزاربار خاستم بذارمش توی اتاق ولی گفتی چوب دستشو زخممیکنه! واسه همه چیز مخالفت میکنی! اصلا به حرفم توجه نمیکنی!
وانگجی به آیوان که چهاردست و پا این طرف و آن طرف میرفت و با ذوق پروانه های کوچک را دنبال میکرد ، نگاه کرد و گفت :
+ باشه ، هرکاری میدونی بکن!
....
یک ساعت بعد وقتی که آیوان گرسنه شد ، به جینگشی برگشتند .
ویینگ بطری شیر را به وانگجی داد تا به آیوان شیر بدهد ، خودش هم مشغول شانه کردن موهایش شد . وقتی که کودک شیرش را خورد ، وانگجی اورا بلند کرد تا کهنه اش را عوض کند ولی ویینگ مانعش شد و آیوان را از آغوشش گرفت :
- خودم عوضش میکنم !
آیوان را میان گهواره اش گذاشت ، و لباس هایش را باز کرد . کهنه اش را برداشت و کودک را با سطل آب شست . وقتی که دستش را روی پاهای کودکش کشید تا اورا خشک کند ، متوجه برامدگی های ریز و داغی شد که بر روی ران او نقش بسته .
به سرعت آیوان را درون گهواره گذاشت و با حوله خشک کرد. حوله را که برداشت با دیدن تاول های روی پا و کمر کودک، جیغی از روی وحشت کشید، که گریه آیوان را در اورد.
YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...