Ep21

538 100 4
                                    

پارت 21

- لان... جااااااااااااان... این ... آه.. خیلی عمیقه !
وانگجی خودش را کامل بیرون کشید و دوباره وارد کرد :
- لان ... واانگجی ...اگه به بچه ... آسیب بزنه.... من میدونم باا تو..!
وانگجی  بوسه ای میان دو سینه ویینگ زد و بعد مشغول مارک کردن گردنش شد .  ویینگ جیغی کشید و ضربه ای به شانه وانگجی زد :
- وحشی یواااش!
وانگجی دستش را زیر ویینگ برد، و اورا بلند کرد ، جوری که ویینگ روی پای وانگجی نشسته و عضوش کاملا درون او بود .
- لان ... جان ... همش رو نکن تو ..!
وانگجی دو طرف کمرش را گرفت ، و خودش اورا حرکت داد . 
ویینگ دستش را دور گردن وانگجی انداخت و لب های سرخ وانگجی را گاز گرفت :
- بهت ... گفتم یواش ! آه ... این خیلی ... خیلی عمیقه!
وانگجی بوسه ای شانه ویینگ زد و از حرکت ایستاد :
+ اذیت میشی؟
ویینگ در حالی که نفس نفس میزد :
- آره خیلی ... عمیقه ... میشه کامل نکنی توش ؟
وانگجی هوووم ای گفت ، بعد بالشتی برداشت و زیر باسن ویینگ گذاشت .
اینگونه وقتی ویینگ بالا و پایین میشد، نصف دیک وانگجی فقط وارد میشد .
وانگجی شروع به حرکت کرد . ایندفعه ویینگ هم به کمک کرد تا سریع تر حرکت کند ، وانگجی را بغل کرد و لب هایش را بر روی لب های او گذاشت .
نرمی لب هایش  حسی همانند شیرینی  عسل داشت ،کامی از لب های پف کرده همسرش گرفت .
ضربه های وانگجی شدت گرفت ؛همزمان با ضربه هایی که میزد  شروع به گاز گرفتن لب های ویینگ کرد .
ویینگ مطمئن بود که فردای امروز، لکه های عشق بازیشان بر روی صورت و گردنش خودنمایی میکند .
زمانی که ویینگ حس کرد بیشتر از این نمیتواند خودش را نگه دارد، کمرش  را قوس داد و روی شکم خودش کام شد .
از فشاری که دیواره های مقعد اش ، به  دیک وانگجی وارد کرد، او هم پس از چند ثانیه ، به شدت درون ویینگ کام شد .
ویینگ خودش را روی تخت انداخت و دست هایش را باز کرد . بعد از یک عشق بازی ، بعد از چند ماه ، آنچنان خسته شده بود ، که خواب مهمان چشم هایش شده بود.
وانگجی تیکه لباسی برداشت ، شکم ویینگ و بعد سوراخش را تمیز کرد.
وانگجی پشت سر ویینگ دراز کشید و اورا در آغوش گرفت .  نفسی میان زلف سیاهش کشید :
+ ویینگ من!
بعد چشم هایش را بست و خوابید .
...
در با صدای بلندی زده شد ؛ چنگ با غرولند داد زد :
× این وی ووشیان دردسر ساز کجاست؟ هیچ صدایی ازش نمیاد؟
و به سمت تخت ویینگ رفت ، با دیدن آن دو لخت بر روی تخت ، دهانش از تعجب باز ماند .
وانگجی و ویینگ که با صدای در از خواب پریده بودند ، با گیجی به جیانگ چنگ که با تعجب به آنها خیره بود، نگاه کردند .
چنگ دستش را روی چشمش گذاشت و پشت سر هم تکرار کرد « متاسفم متاسفم »
وانگجی ملافه را روی سینه لخت همسرش بالا کشید :
+ اتفاقی افتاده؟
چنگ پشتش را به آن دو کرد و با شرم گفت :
× عمو و برادرت به اینجا اومدن و میخان شما دوتا رو ببین!
- زوجون اومده؟ لان چیرن دیگه چرا اومده؟
وانگجی موهای ویینگ را نوازش کرد :
+ نمیدونم ، باید ببینیم برای چی به اینجا اومدن!
- چنگ بهشون بگو ما ده دقیقه دیگه میایم !
چنگ در حالی که بیرون از اتاق میرفت تیکه ای به آنها انداخت :
× مطمئنی فقط ده دقیقه طول میکشه؟
ویینگ خنده ای کرد ، وانگجی گوش هایش سرخ شد .
ویینگ از تخت بیرون آمد و همانطور که لباس میپوشید غر زد :
- من هنوز آشتی نکردم باهات! فکر نکنی بر میگردم!
وانگجی از تخت بیرون آمد و به سمت ویینگ رفت ؛ از پشت اورا بغل کرد و مشغول بوسیدن گردنش شد :
+ باهام قهری؟
- اوهوم !
+ تا کی باید نازتو بکشم؟
- تا آخر عمر!
وانگجی سرش را در گودی گردن همسرش گذاشت :
+ باشه قبول !
- خب؟
+ از من چی میخوای؟
- یه عالمه طلا و جواهرات ! با تخت های روان! و ندیمه های فراوان!
+ خب دیگه ؟
- همین ها کافی نبودن؟
+ هرچی دوست داری بگو .
ویینگ انگشتش را روی لپش‌فشار داد:
- اوووووومممممممم شیرینی هم میخام! یه عالمه شیرینی!
+ اگه برگردی به مقر ابر ، همه این هارو برات تهیه میکنم .
....
....
هردو  با قدم های آهسته به  سمت تالار اصلی رفتند . وانگجی  دست ویینگ را گرفت ، بوسه ای کف دستش زد :
+ ویینگ ، حالت خوبه؟
ویینگ لبخند دلبری زد :
- خوبم ! بهتره سریع تر بریم و بقیه رو منتظر نذاریم .
وانگجی دست ویینگ را  فشار آرامی داد ، بعد باهم به سمت تالار اصلی راه افتادند .
فنگ میان بر روی تخت وسط تالار  و در کنارش بانو یو  با وقار نشسته  بودند ، و با لان چیرن و شیچن صحبت میکردند .
با ورود وانگجی و ویینگ ، همه سر ها به طرف آن دو برگشت .
زوجون  از جایش بلند شد و به سمت ویینگ رفت ؛ ویینگ لبخندی زد و خودش را در آغوش او انداخت :
- زوجون! خیلی وقته ندیدمتون !
لان شیچن لبخندی زد :
÷ آشیان! خیلی لاغر تر شدی!
ویینگ از آغوش زوجون بیرون آمد ، نگاهی به وانگجی انداخت و خنده شیطنت آمیزی کرد :
- همش تقصیر برادر کوچیک  شماست! ازش بپرسین چرا من ضعیف شدم؟
زوجون اخم ساختگی به وانگجی کرد ، وانگجی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت :
÷ اگه کسی جرعت کرد اذیتت کنه بهم بگو! اون موقعست که با زیدان بانو یو طرفش میکنم!
ویینگ بلند خندید :
= میبینم که اونقدر از اومدن شیچن خوشحال شدی که متوجه حضور من نشدی!
لان چیرن گفت و‌جلو آمد :
= آشیان دلتنگ من نشدی؟
ویینگ جلو آمد و تعظیمی کرد :
- این گستاخی من رو ببخشید عمو جان ! از دیدنتون خیلی خوشحالم .
= میبینم که صورتت آب رفته!  وضع خورد و خوراکت خوب نیست؟ نکنه مریض شدی؟
ویینگ گوشه آستینش را گرفت و مشغول بازی کردن با آن شد :
- نه مریض نیستم .
= پس چطور انقدر لاغر شدی؟
× آشیان درست غذا نمیخوره! این مدت اصلا اشتها نداشت !
یانلی گفت و جلو آمد . به اربابان لان تعظیمی کرد و ادامه داد :
× هر غذایی که فکرشو میکردیم میتونه بخوره رو براش درست کردیم ولی هر بار اون بالا میورد ! اون بیشتر وقت ها فقط نان و کمی آب میخورد !
زوجون با نگرانی گفت :
÷ باید برای من نامه ای می نوشتید تا من بهترین درمانگر گوسو رو با خودم به اینجا می اوردم تا آشیان رو معاینه میکرد!
وانگجی به طرف ویینگ رفت، دستش را دور کمر او گذاشت :
+ نیازی به اینکار نیست برادر !
لان پیر با عصبانیت گفت:
= تو چطور میتونی بگی نیازی نیست؟ مگه نمی‌بینی چقدر ضعیف شده!
وانگجی با صبوری پاسخ داد :
+ اون بارداره! 
ابرو های لان پیر از تعجب بالا رفت .
زوجون لبخندی زد و سرمستانه گفت :
÷ من دارم عمو میشم؟
ویینگ لبخندی زد :
- شما بهترین عموی دنیا میشی.
لان پیر که نمی‌توانست ذوق زده شدنش را بیان کند با لکنت گفت :
= اون... من ... اون نوه... ماست ... اوه خدای من !
÷ چرا رایحه بارداری نداری؟
- رایحه بارداری برای ماه چهارم به بعده! من ماه دوم هستم !
زوجون خوشحال به سمت وانگجی رفت :
÷ تو میدونستی؟
ویینگ پیش دستی کرد :
- اونم چند ساعته فهمیده!
÷ عکس العملش چی بود؟ خوشحال شد؟
ویینگ در حالی که در دلش ریز  می خندید، جواب داد :
- بله خیلی خوشحال شد !
بعد رو به وانگجی کرد ، و جوری که فقط خودشون دوتا بشنوند زیر لبی گفت :
- انقدر خوشحال شد که راست کرد!
گوش های وانگجی بار دیگر سرخ شد ؛ ویینگ از این واکنش همسرش ، نخودی خندید .
= حالا دیگه واجب شد حتما با ما به گوسو برگردی!
×× هیچکس نمیتونه به زور ویینگ رو از اینجا ببره!
همه توجهات به بانو یو رفت .
فنگ میان چند قدم جلو آمد و غرید :
÷÷ بانو یو!
×× ساکت باش فنگ میان ! تا حالا هرچی گفتی چیزی جوابت رو ندادم! ما برای برگردوندن ویینگ  شرط هایی داریم! تا اونا عملی نشن من اجازه نمیدم پسرمو از اینجا ببرید!
زوجون چند قدم جلو رفت :
÷ هر شرطی باشه قبوله!
بانو یو نگاه تندی به وانگجی انداخت :
×× اول از همه باید یه نگهبان برای ویینگ استخدام کنیم که ازش مواظبت کنه و باهاش به مقر ابر بیاد ! دوم اینکه ویینگ هرماه باید به قبیله ما بیاد تا ما از حالش خبر دار بشیم . سوم اینکه یانلی تا بعد از به دنیا اومدن بچه پیش شما میمونه تا از ویینگ مراقبت کنه!
وانگجی دست ویینگ را گرفت و با اقتدار گقت :
+ همه شرط های شمارو قبول میکنم.
لان پیر قدمی به سمت وانگجی برداشت  :
= شما از ویینگ پرسید این که دوست داره برگرده؟
همه نگاه ها به طرف ویینگ برگشت .
ویینگ به زمین خیره شد :
- خب من ... هنوز مطمئن نیستم که... بخام برگردم!
وانگجی به سمت ویینگ رفت ، دستش رو گرفت و به طرف خودش برگردوند :
+ ویینگ!
زوجون÷ آشیان!  تو الان بارداری! برات بهتره پیش آلفات باشی!
بانو یو×× آشیان ! هر تصمیمی که بگیری کسی جرعت نداره باهاش مخالفت کنه!
وانگجی ملتمسانه به ویینگ خیره شد :
+ ویینگ ! با من بیا!
وی ووشیان بین  موندن و رفتن مانده بود!
از یک طرف دلش میخاست با وانگجی به مقر ابر بازگردد، از طرفی هم میترسید که نکند دوباره همون بلا ها سرش بیاید .
این بار نمی‌توانست تصمیم اشتباه کند! اینبار پای یک بچه وسط بود . اگر این به مقر ابر باز میگشت و اتفاقی برای فرزندش می افتاد چه؟
- من نمیتونم الان تصمیم بگیرم!
وانگجی عصبی شد ، شانه های ویینگ را آرام تکان داد :
+ ولی تو به من گفتی بر میگردی!
ویینگ با گریه داد زد :
- من گفتم بخشیدمت! نگفتم برمیگردم!
بعد با گریه از سالن بیرون دوید .
وانگجی هم پشت سر او شروع به دویدن کرد :
+ ویینگ! صبر کن!
...
+ ویینگ! تو بارداری! انقدر سریع ندو! ویینگ!
وانگجی نگران از وضعیت ویینگ ، پشت سرش آرام راه میرفت ،  از شانه تا امتداد کمرش را درد وسیع ای گرفت. دستش را روی  شانه اش گذاشت و نالید :
+ ویینگ ...
ویینگ که متوجه نالیدن وانگجی شده بود، به عقب برگشت و با وانگجی که از درد زانو زده بود ، رو به رو شد .
-لان..جاان... لااان جان..
ویینگ به طرف وانگجی رفت و‌کنارش زانو زد :
- خوبی؟  کجات درد میکنه؟
+ خوبم...
وانگجی از درد اخمی کرد و دست ویینگ را گرفت .
ویینگ متوجه درد او شد ، دست وانگجی را روی شانه خود انداخت و اورا به سختی بلند کرد :
+ تو نباید زور بزنی ! ولم کن خودم میام!
- ساکت باش!
وانگجی نگاهی به چهره غمگین همسرش کرد و برای هزارمین بار در این یک ماه افسوس خورد ، که چرا نتوانسته بود انقدر خوب از همسرش مراقبت کند که او اینگونه احساس ترس نداشته باشد!
افسوس خورد که چرا انقدر به او عشق نورزیده ، که او اینگونه دودل باشد!
با دست آزادش در اتاق را باز کرد و وارد شد؛ وانگجی را به طرف تخت برد، و آروم اورا روی تخت نشاند .
وانگجی دست ویینگ را گرفت و بغل خودش نشاند :
+ بهتر نیست باهم حرف بزنیم؟
ویینگ به وضوح نگاهش را از وانگجی می‌دزدید . 
وانگجی دستش را زیر چانه ویینگ برد ، و سرش را بالا گرفت :
+ اگه دوست داری مدت بیشتری اینجا بمونی، من باهاش مشکلی ندارم !
قطره اشکی از گوشه چشم ویینگ پایین ریخت .
وانگجی با انگشتش قطره اشک را پاک کرد و چشم های ویینگ را بوسید .
ویینگ خودش را در آغوش وانگجی انداخت و سخت گریست .

وانگجی ، آرام اورا نوازش میکرد و سر و صورتش را میبوسید .
پس از مدتی که احساس کرد حالش بهتر شده ، سرش را بلند کرد و با کم رویی گفت :
- متاسفم ...
وانگجی موهای ویینگ را نوازش کرد :
+ میخای باهم صحبت کنیم؟

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Onde histórias criam vida. Descubra agora