Ep17

495 107 3
                                    

- عقرب؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
عقرب که ردای سرخی بر تن داشت، از همیشه برازنده تر به نظر میرسید . سرش را برگرداند و با لبخند به ویینگ نگاه کرد :
× ویینگ !  دلم برات تنگ شده بود!
ویینگ معذب سرش را پایین انداخت و با گوشه آستین لباس اش ور رفت :
- برای چی اومدی اینجا؟
عقرب چند قدم به ویینگ نزدیک شد :
× از دیدنم خوشحال نشدی ؟
جیانگ چنگ به سرعت دخالت کرد :
÷ مادرتون یه وقت ناراحت نشه اومدین پیش ما!
ویینگ چشم غره ای به چنگ رفت  :
- اینجور نیست! 
و بعد خطاب به عقرب :
- فقط فکر نمی‌کردم بیای!
× خب دلم میخاست ببینمت ! بد جور توی ذوقم زدی! دلم شکست!
- معذرت میخام نمیخاستم ناراحتت کنم ، فقط تعجب کردم کردم، همین!
× دیگه عذر خواهی فایده نداره، من ازت دلخورم!
- ارباب عقرب! ببخشید دیگه!
× اگه منو یکم این اطراف بچرخونی و جاهای زیبای اینجا رو بهم نشون بدی ، منم میبخشمت!
....
‌‌....
ویینگ همراه با عقرب ،  در جنگل کنار دریاچه نیلوفر ، دوش بر دوش هم  ، قدم میزدند .
سکوت سنگینی بین هر دو شکل گرفته بود ، هیچکدام نمیخاست این سکوت را بشکند ‌ .
ویینگ دستی بر روی گل برگ  بوته ای  در کنار جاده، کشید و خطاب به عقرب گفت :
- چیشد که به دیدنم اومدی!
عقرب دست هایش را پشت سرش گذاشت و صادقانه گفت :
× گفتم که برای دیدن تو اومدم!
جان خم شد و شاخه گل کوچکی را چید :
-  از اون بیرون چه خبر؟
× دایی چیرن ، مادرم و لو رو از قبیله بیرون انداخت ، وانگجی هم  این مدت همش توی مراقبه بود ، حال دایی چیرن هم خیلی بهتر شده ، به منم لقب مرد درستکار رو دادن! خدای من هیچ لقب بهتری نبود که بدن؟
ویینگ دستش را روی دهانش گذاشت و خنده ریزی کرد  :
- آقای درستکار! حس میکنم یه پیرمرد نود و نه ساله ای ! هاهاهاهاها هاهاهاهاها!
عقرب اخمی مصنوعی کرد :
× به من میخندی ؟ میخای منم بهت یه لقب بدم؟
و چند قدم به ویینگ نزدیک شد ؛
ویینگ قهقهه ای زد :
× آقای درستکار! یه عصای چوبی کم داری! میخای برات تهیه کنم؟ قول میدم بهترین عصای عمرت باشه!  هاهاهاها!
عقرب آرام به ویینگ نزدیک شد ، مچ دو دستش را گرفت و بالای سرش برد ؛ ویینگ از تعجب چشم هایش را باز کرد :
- دداری چیییکااار مییکنییی!
عقرب ، ویینگ را به درخت چسباند، دست هایش را بالای سرش قفل کرد ؛ ویینگ ترسیده بود ولی سعی کرد ترس توی دلش را نشان ندهد ؛ با جدیت به عقرب ذل زد :
- باتوووم ! دارری چیکار میکنی ؟ دستام رو ول کن!
عقرب به چشم های لرزان ویینگ خیره شد ؛ سرش را آرام جلو برد ، هرم نفس های عقرب ، بر لب های ویینگ میخورد ؛ عقرب جلوتر رفت و بوسه ای بر خال گوشه لب ویینگ زد .
ویینگ بدون هیچ عکس العملی  ثابت ماند ، بدن اش قفل شده ، و نمی‌توانست هیچ کاری انجام بدهد .
عقرب ، وقتی دید ویینگ هیچ عکس و العملی نشان نمیدهد، به معنی جواب مثبت در نظر گرفت و بوسه ای یک طرفه را شروع کرد .
عقرب گازی به لب پایین ویینگ زد ، بعد لیس آرومی به هر دو غنچه لبش زد .
ویینگ چشم هایش را باز کرد و با دو دستش محکم به سینه عقرب فشار وارد کرد ، سرش را به طرفین تکان داد تا بوسه را بشکند  و موفق شد :
- داری چه غلطی میکنی؟ هان؟ من متاهلم!
× مگه تو نمیخای از وانگجی جدا بشی؟ من همنیجا ازت خاستگاری میکنم! میخام که مال من بشی!
ویینگ مشتی حواله سینه ستبر عقرب کرد :
- تو غلط کردی که از امگای متاهل خاستگاری میکنی!  بعدشم اگه جدا بشم کی گفته به تو جواب مثبت میدم؟
× میدونم که توهم از من خوشت میاد! تو جواب مثبت به من میدی! مطمئنم!
- عقرب احترام خودتو حفظ کن! اینقدر گستاخ نباش! من اگه هم از وانگجی جدا بشم با تو ازدواج نمیکنم! هیچ وقت! این فکر رو از سرت بیرون کن!
عقرب به طرف ویینگ حمله کرد و مچ دستش را گرفت :
× اجازه نمیدم غیر از من با کسی دیگه باشی ! تو مال منی میفهمی؟ مال من! اگه بخای با هرکسی غیر از من باشی ، مطمئن باش اونو میکشم و جنازشو تحویلت میدم!
ویینگ جیغی کشید و محکم به سینه عقرب کوبید :
- تو هم مثل خواهر و مادرت دیوونه ای! تو هم مثل اونایی! اشتباه فکر میکردم که فرق داری ولی تو هم یه آشغالی!
× من عاشقتم میفهمی؟ من عاشقتم !
+ تو غلط کردی عاشق امگای منی!
ویینگ و عقرب هردو به سمت وانگجی که با خشم بیجن را از غلاف در می آورد نگاه کردند ؛ ویینگ با ترس زمزمه کرد :
- لاان جاان؟
......
«فلش بک یک روز قبل »

+ برادر ، میخام به دیدن ویینگ برم، فکر میکنم تا الان تصمیمش رو گرفته!
× وانگجی ، اگه به قبیله یومینگ رفتی ، انتظار برخورد خوب از خانواده ویینگ رو نداشته باش .
+ میدونم برادر . حق دارن.
× کی میخای بری؟
+ بامداد فردا .
× اگه ویینگ قبول نکرد ...
+ هر مجازات و شرطی بگه قبول میکنم ، من نمیتونم بدون ویینگ زندگی کنم .
× می‌دونم.
+ برادر شاید برگشتم طول بکشه..
× سعی کن با ویینگ برگردی!
+ امیدوارم .
....
وانگجی بامداد روز بعد سوار بر بیجن ، خودش را در  سریع ترین زمان ممکن ، به یومینگ رساند . پس از استراحت کوتاهی در مسافر خانه، به سمت قلعه راه افتاد . همین که خاست وارد شود، ویینگ و عقرب را دید که دوشادوش هم از قبیله خارج شدند. وانگجی بی سر و صدا ، پشت سر آنها شروع به حرکت کرد ، سعی کرد بدون جلب توجه آنها، تعقیب شان کند ولی از شانس بدش ، پیرزنی فرتوت ، سبد میوه هایش از دست های لرزان اش ریخت، وانگجی خم شد و دانه دانه میوه های زن پیر را جمع کرد و در سبد آن گذاشت .
به خودش که آمد متوجه شد که عقرب و ویینگ را گم کرده ، سعی کرد از کسایی که آنجا بودند بپرسید که کسی آنها را دیده یا نه، ولی هیچکس آنها را ندیده بود .
یکدفعه پسر بچه ای به پای وانگجی زد :
÷ آقای محترم، وی گاگا و اون آقای خوشتیپ به سمت جنگل رفتن!
وانگجی تعجب کرد که چگونه آن پسر ویینگ را میشناخت  پس پرسید :
+ تو ویینگ رو‌میشناسی؟!
پسرک موهایش را خاراند :
÷ وی گاگا همیشه برای من آجیل میخره! ما اونو خیلی دوست داریم !
وانگجی تشکری کرد و با عجله به سمت جنگل دوید.
در میان شاخه ها صدای فریاد های ویینگ و نعره های عقرب را میشنید . قلب اش شروع به تند زدن کرد ،نکند برای ویینگ اتفاقی افتاده باشد؟
سرعتش را بیشتر کرد و به سمت صدا دوید .
- تو هم مثل خواهر و مادرت دیوونه ای! تو هم مثل اونایی! اشتباه فکر میکردم که فرق داری ولی تو هم یه آشغالی!
× من عاشقتم میفهمی؟ من عاشقتم !
+ تو غلط کردی عاشق امگای منی!
ویینگ و عقرب هردو به سمت وانگجی که با خشم بیجن را از غلاف در می آورد نگاه کردند ؛ ویینگ با ترس زمزمه کرد :
- لاان جاان؟
وانگجی شمشیرش را در آورد و به طرف عقرب حمله کرد . عقرب با دستش ویینگ را به عقب هل داد و به سمت وانگجی یورش برد . هر دو شمشیر محکم به هم برخوردن ، صدای برخورد شمشیر ، تن ویینگ را لرزاند .
ویینگ جیغی کشید و سعی کرد آن دو که بیرحمانه قصد کشت همدیگه را داشتند ، جدا کند ولی آن دو هیچ اهمیتی به ناله های او نکردند .
وانگجی ماهرانه شمشیرش را تاب میداد و سعی میکرد عقرب را زخمی کند ؛ اگر عقرب کمی غفلت میکرد وانگجی تیکه پاره اش میکرد ! 
عقرب ،عرق از سر و رویش میبارید ، اگر لحظه ای غفلت میکرد ، وانگجی در جا اورا میکشت . 
وضعیت بدی بود . ویینگ گریه میکرد و التماس آن دو میکرد که جنگیدن را تمام کنند ولی آن دو انگار گوش هایشان کر شده بود و فقط به ریختن خون همدیگر فکر میکردند .
ویینگ حس کرد اگر کاری نکند ممکن است یک نفر از آنها کشته شود ...

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now