Ep38

344 67 2
                                    

پارت ۳۸

هر روز صبح که چشمهایش را باز می کرد و با دیدن همسر و فرزندش احساس می کرد
آسمانها او لطف بزرگی کرده بودند،  خوشبختی تمام زندگی اش را فرا گرفته بود .
او دیگر هیچ چیز از این دنیا نمی خواست ! همین که پسر و همسرش سالم بودند برای او کافی بود ،همین که صدای خندههای کودکانه آیوان را می شنید احساس میکرد خوشبخت ترین امگا در این جهان است ؛همینکه وانگجی مراقبش بود،واز گل به او نازک تر نمیگفت و عاشقانه او را دوست داشت و ستایش میکرد، برایش کافی بود! هیچ چیز بدی در دلش نمی ماند.
از جایش بلند شد و به آلفای خوابیده نگاه کرد.  دستی به موهای لختش کشید و خود را در آغوشش جا کرد :
-عزیزم نمیخوای بلند شی؟
وانگجی پلک هایش را به آرامی گشود و با لبخند به همسر زیبایش نگاه کرد:
- تعجب می کنم که اینقدر خوابیدی !از تو بعید بود لان جان  !
وانگجی همسرش را میان بازوهایش فشرد :
+کمی خسته بودم
-عیبی نداره ! خوب استراحت کن .به هر حال امروز جشنی نداریم ومیتونیم حسابی استراحت کنیم!
صدای گریه ایوان بلند شد . ویینگ برخاست و به سمت گهواره کودکش رفت . نوزادش را در آغوش گرفت و بوسید :
-کوچولوی من بیدار شدی؟ حتما گرسنه بیا تا بهت شیر تازه بدم!
وانگجی روی تخت نشست :
+ خوب میشد اگر خودت هم شیر داشتی!
‏ویینگ با بازیگوشی شیر گرمی که خدمتکار برایشان آورد  و روی میز گذاشته بود را برداشت و درون بطری ریخت :
-اگر هم داشتم تو مهلت نمیدادی تا چیزی به بچه برسه! همین الان که شیر ندارم اینجور به سینم چسبیدی ! اگر شیر داشتم که دیگر سینه هام رو میکندی!
روی تخت نشست و بطری شیر را به دهان کودش داد ،
وانگجی بوسه ای بر گردنش زد :
+ ویینگ فقط مال منه من !با بچمون هم شریک نمیشم تورو!
-خدای من چطور میتونی به یک بچه کوچیک حسودی کنی؟ اون فقط یک سالشه ولی تو از آیوان کوچولو تری!
وانگجی بوسهای بر لبهای همسرش زد که صدای خرخر  آیوان بلند شد ، چنگی میان موهای مادرش زد و آنهارا به صورتش مالید؛ ویینگ با خنده گفت :
- آسمان ها ! کودک از پدر حسود تر !وقتی که لان جان منم میبوسه غر میزنه!من مال هر دوی شما هستم !
***
از زمان فوت فرزندانش تا به حال که یک سال و اندی گذشته بود ،هنوز رخت عزا بر تن داشت. هنوز هم هنگام غروب در کنار رودخانه می نشست و درد هایش را به روز می گفت ، تا کمی آرام شود.
او سزاوار این مجازات بود. او محکوم به این مجازات بود و باید تاوان میداد؛ فرزندانش را خود با دست خود به کام مرگ کشاند و حال در این زندگی  هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نداشت .
تنها غررش بود که اجازه نمی داد این گونه خود را به کام مرگ بکشاند ،خودش را در این رود غرق کند .
شاید کمی انتقام حالش را بهتر می کرد ...شاید...
از جایش برخاست و به سمت قبیله سرخ خودش برگشت. وقتی وارد اتاق شد ،به سمت صندوقی کوچک که در کنار تختش بود ،رفت و آن را باز کرد .
خنجره محبوب پسرش  ،آن خنجری که آن امگا به پسرش هدیه داده بود... آنقدر برایش با ارزش بود ، که همیشه همه جا آن خنجر را با خودش می برد .
البته این بار موقع رفتن فراموش کرده بود ،عجله داشت که فراموش کرده بود آن را با خودش ببرد.
چون میدانست که مادرش قصد کشتن امگای محبوبش و فرزندش را دارد،بدون اتلاف وقت به گوسو رفت .
در گوشه دیگر صندوق گیره موی زیبایی به چشم میخورد .گیر موی به شکل عقرب سرخ که  در زیر نور آفتاب همانند الماس سرخ چشمها را به خود خیره می کرد که متعلق به دخترش بود. دست برد و آن را برداشت و به سینهاش چسباند.
= متاسفم... خیلی متاسفم ..من مادر خوبی برای شما نبودم... من نتونستم از شما محافظت کنم.. به خاطر خواست خودم شما را به کشتن دادم.. من خودم بچه های خودم رو کشتم.. من مادری لایق نبودم... من متاسفم ...این مادر ابله خود را ببخشید... شما رفتید ولی من هنوز زنده ام و دارم تاوان گناهامو  پس میدهم... دارم تاوان طعمه کردن شما را پس میدم ..من دارم عذاب میکشم.. پسرم عقربم .. دختر زیبا و دلفریبم .. من اشتباه کردم... نباید شمارو میفرستادم .. باید خودم میرفتم!!!...
***
همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت، یانلی با دلی خوش و لبخندی بر لب ، عروس شد . او حتی قضیه خنجر را فراموش کرده بود . همه انقدر در خوشحالی و شادی غرق بودند که آن چشم هایی که از دور آنها را نظاره میکرد نبودند.
آن چشم ها همان چشم هایی بودند که عشق بازی ویینگ و لان جان را در چشمه شاهد بود . آن چشم ها ، همان چشم هایی بودند که شاهد تجاوز عقرب به ویینگ بود . حال در آن چشم ها دیگر سویی نبود، آن چشم ها عزیز ترین کسش را از دست داده بود .
شنل سفیدی بر روی سرش انداخته بود و همراه با مردم عادی ، به جشنی که جین ها برای زوج جدیدشان گرفته بودند، آمده بود .
لان جان همراه با همسر و فرزندش، پشت میز ، در ردیف دوم نشسته بودند . وانگجی ، کودکش را در آغوش گرفته بود، و ویینگ با او بازی میکرد ، گاهی میبوسیدش و گاهی قربان صدقه اش میرفت .
مردم عادی برای گرفتن غذا و نوشیدنی های مجانی که قبیله جین پخش میکرد، جمع شده بودند، و این بهترین موقعیت برای او بود تا در بین آنها مخفی شود .
با نفرت به آن امگا و کودکش نگریست . به یاد پسر خودش افتاد که چگونه آن امگا را میپرستید و خودش را وقف او میکرد . در دلش غوغا بود . وقتی لبخند بر لب وانگجی را دید آتش گرفت .
چقدر دخترش تلاش کرد تا آن لبخند را مال خود کند . چقدر فرزندانش بخاطر این دو نفر زجر کشیدند و در آخر جان دادند!
خون چشمانش را گرفته بود، اگر حالا حمله میکرد، شانس آسیب رساندن به آنها را نداشت. همانگونه که آنها جگرش را سوزاندن، میخاست قلبشان را در بیاورد!
باید انتقام میگرفت... باید...

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Où les histoires vivent. Découvrez maintenant