پارت 32
با دیدن تاول های روی پا و کمر کودک، جیغی از روی وحشت کشید، که گریه آیوان را در اورد.
ویینگ فریاد کشید :
- لااااان جااااان! لاااااان جااااان!
وانگجی سراسیمه خودش را به او رساند :
+ ویینگ!
ویینگ با جیغ و گریه نالید :
- لان جان بچم ! بچم!
وانگجی کودک را در آغوش کشید ، با دیدن تاول های سرخی که بر پوست برفی نوزاد نقش بسته بود ، اخم غلیظی بر چهره اش نشست .
فورا پتوی آیوان را برداشت و دورش پیچید و با عجله از اتاق خارج شد و پشت سرش، ویینگ با گریه دنبالش میکرد .
...
از صدای گریه های ویینگ و آیوان ، تمام افراد قبیله لان، پشت در درمانگاه جمع شده بودند . ون نینگ جلوی در ایستاده یود ، و اجازه ورود به هیچکسی را نمیداد .
وانگجی به همراه طبیب و زوجون ، مشغول درمان تاول های سرخ بودند ، ولی نوزاد انقدر گریه میکرد که کار همه را سخت کرده بود .
از آن طرف ویینگ ، از گریه نوزادش ، گریه میکرد و به خودش ناسزا میگفت که چرا بیشتر حواسش به کودکش نبوده .
زوجون به طرف ویینگ رفت و سعی کرد کمی آرامش کند :
× چیزی نیست آشیان، فقط پشه نیشش زده! هیچ ضرری نداره! فقط تا دو روز سرخه ! بعد از دو روز کاملا خوب میشه! ممکنه خارش داشته باشه ! براش مرحم مخصوص درست میکنم که براش بزنی ! گریه نکن آیوان از گریه تو اینجوری بی قراری میکنه!
طبیب نوزاد را به آغوش گرفت و به طرف ویینگ برد و به دستش داد :
÷ لطفا یکم آرومش کنید تا بتونیم براش مرحم بذاریم !
ویینگ کودکش را در آغوش گرفت ؛ آیوان تا عطر تن ویینگ را احساس کرد، گریه اش را قطع کرد و با دست کوچکش ، چنگی به موهای مادرش زد .
ویینگ سر خم کرد و دانه دانه اشک های کودکش را بوسید و نوازش کرد ؛ آیوان بعد از کمی غر غر کودکانه ، سرش را بر سینه مادرش گذاشت و آرام خوابید .
ویینگ پتوی روی پای بچه را کنار زد ، و اجازه داد تا طبیب برایش مرحم بگذارد.
مثل ابر بهار گریه میکرد . عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمیکرد .
وانگجی بالای دست طبیب ایستاده بود و با دقت به او خیره شده بود که چگونه پماد دارویی بر روی تاول ها میگذارد . وقتی که طبیب کارش تمام شد ، ایستاد و ظرف پماد را به وانگجی داد و گفت :
÷ چیزی نیست که بخاین نگرانش بشین، فقط پشه نیش زده! این پماد خارشش رو از بین میبره ! هر دوازده ساعت یکبار ازش استفاده کنید .
وانگجی منتظر حرف دیگری نماند، آیوان را از میان آغوش ویینگ بیرون کشید و بعد از تشکر کردن از طبیب ، همراه با ویینگ از اتاق خارج شد .
...
وانگجی میخاست کودک را درون گهواره بگذارد که ویینگ مانع اش شد :
- میخام بغلش کنم .
کودک را از آغوش وانگجی گرفت و با خودش بر تخت برد و کنار خودش خواباند . دست های کوچکش را گرفت و آرام نوازش کرد .
وانگجی هم به آنها پیوست ، پتوی کودک را کنار زد تا نگاهی به تاول ها بیاندازد. وقتی که چشم ویینگ به تاول ها خورد، نتوانست مانع اشک ریختنش شود .
وانگجی پتوی کودک را روی او انداخت و بعد روی ویینگ خیمه زد :
+ انقدر گریه نکن، حالش خوبه !
ویینگ دست هایش را دور گردن همسرش انداخت و او را به خود فشرد :
- خیلی ترسیدم ! من اشتباه کردم ! باید بیشتر حواسم میبود!
+ مشکلی نیست ، پیش میاد !
- میشه وقتی آیوان خوب شد... به یونمنگ بریم؟
+ باشه .
...
یک هفته بعد، وقتی که کامل از سلامت کودکشان مطمئن شدند،همراه با ون نینگ، به یونمنگ رفتند . در بین راه ، ویینگ تمام نقره های کیسه پول وانگجی را خرج کرد . از فرنی های خوشمزه برای آیوان ، تا انواع لباس ها و اسباب بازی های چوبی ! دست های ون نینگ تمامن از خرید های او ، پر شده بود .
در آخر وقتی که متوجه شد هیچ پولی برای ناهار ندارند، دست از خرید برداشت و با خجالت سرش را پایین انداخت . وانگجی تنها آهی کشید و از میان لباسش، کیسه پول دیگری در اورد و به او داد . ویینگ با خوشحالی کیسه پول را گرفت ولی وانگجی به او تذکر داد که این اخرین کیسه پول است و غیر از این دیگر هیچ پولی ندارد!
بعد از خوردن ناهار مفصل در سفره خانه، به راهشان ادامه دادند . در طول راه ، ویینگ سوار بر سیب کوچولو ، آیوان را در آغوش گرفته بود و وانگجی ، الاغ را هدایت میکرد . ون نینگ هم خرید هارا در خورجین سیب کوچولو گذاشته بود و مراقب بود که پایین نریزند .
ویینگ:
- ون نینگ ، نظرت چیه یکم آیوان رو بغل کنی؟ حس میکنم بازوهام بی حس شدن!
وانگجی ایستاد :
+ بدش به من !
ون نینگ جلو آمد و دستانش را برای در آغوش گرفتن کودک دراز کرد :
× مشکلی نیست، مشکلی نیست، بدینش به من !
ویینگ رو به وانگجی گفت :
- بزار یکم بغلش کنه ! انقدر سختگیر نباش!
+ ون نینگ بیا کنار من راه برو .
× چشم .
ون نینگ همراه با وانگجی جلو حرکت میکردند و همچنان ویینگ سوار بر الاغ، برای خودش کیفمیکرد .
هوا به شدت خنک بود و آفتاب انقدر سوزان نبود که چشم را اذیت کند . نسیم خنک ، موهای لخت و بلند ویینگ را به رقص در اورده بود و از آن الهه ای زیبا ساخته بود .
بعد از گذر کردن از زمین های کشاورزی، به میان جنگلی سر سبز رسیدند . وسط های راه، چاه بزرگی به چشمشان خورد .
- لان جان تشنمه! فقط آبی که برای آیوان برداشتیم هست! از اون چاه برای من آب بیار!
وانگجی چشمی گفت و به سمت چاه رفت تا از آن آب بیرون بکشد . ون نینگ هم به دنبال او رفت که با تذکر وانگجی رو به رو شد :
+ بچه تو بغلته! نیاز نیست جلو بیای! حواستو جمع کن!
ون نینگ سر خم کرد :
× معذرت میخام ارباب لان . حواسمو بیشتر جمع میکنم .
در یک لحظه صدای عر زدن الاغ و جیغ ویینگ بلند شد .
ماری عظیم جثه به سیب کوچولو حمله کرد و قصد داشت او را بگزد ، الاغ عر زنان روی دو پای عقب ایستاد و لگدی به مار زد و او را چند متر عقب تر پرتاب کرد ، و بعد خودش پشتا پشت روی زمین افتاد . ویینگ هم با الاغ بر زمین افتاد و فریاد کشید .
وانگجی فریاد زد :
+ ون نینگ بچه رو ببر عقب!
و خودش به مار حمله کرد و با یک ضربه با بیجن، کارش را ساخت .
تمام خرت و پرت های درون خورجین الاغ ، بر روی زمین پخش بود . ویینگ روی علف ها پهن شده بود و ناله میکرد . وانگجی با عجله خودش را بالای سر او رساند و سعی کرد بلندش کند ولی ویینگ جیغی زد :
- پام! لان جان پام شکسته!
وقتی که الاغ از پشت زمین افتاد، ویینگ هم سوار الاغ بود و همراه با او زمین خورد و پایش زیر تن سنگین الاغ ماند و دچار آسیب شد .
+ چیزی نیست، الان میبندمش !
درد امانش را بریده بود ، سعی میکرد فریاد نزند تا کودکش را نترساند .
وانگجی تیکه ای از زیر پوشش را برید، و با آن پای آسیب دیده را بست ، بعد اورا به آغوش کشید و تا دوباره روی الاغ بگذارد .
+ خیلی درد داری ؟
ویینگ لب هایش را که اسیر دندان هایش کرده بود ، آزاد کرد و با صدای گرفته نالید :
- دارم میمیرم!
+ یکم تحمل کنی میرسیم شهر ، میبرمت پیش طبیب .
- باشه.
وانگجی خم شد و خرت و پرت های روی زمین را جمع کرد و دوباره درون خورجین الاغ ریخت . اینبار با سرعت بیشتری حرکت کردند و راه دو ساعته را یک ساعته رفتند .
وقتی که به شهر رسیدند ، دیگر شب شده بود و تمام شهر از فانوس های رنگی ، میدرخشید.

YOU ARE READING
𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞
Fanfictionنام فیک: برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست «It is never too late to love» ژانر: امگاورس، اسمات ، هیستوری ،دراما نویسنده : هنرمند کاپل : لان وانگجی و ویینگ ، وانگشیان نسخه امگاورس آنتمید #Untamed نویسنده فیکشن ییژان «#𝒔𝒆𝒙𝒚_𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆_𝒃𝒖𝒏𝒏�...