Ep7

680 126 3
                                    

- لان جان ، وقتی پیش برادرت بودیم، دلیل عصبانیتت چی بود؟
ویینگ سرش را روی سینه همسرش گذاشت ، انگشتانش را آرام روی سینه داغ او میکشید .
وانگجی پتو را بالا تر اورد و روی شونه های ویینگ انداخت :
+ هرچقدر که میتونی از عمه و بچه هاش دور باش! هیچ وقت بهشون اعتماد نکن، ازشون هیچی نگیر و چیزی هم بهشون نده!
- باشه ، فقط...
+ ویینگ فقط حرفمو گوش کن ، سوالی نپرس .
ویینگ « هووم» ای گفت و خودش را بالاتر کشید بوسه ای روی گونه لان جان زد و بعد سرش را در گودی گردنش قایم کرد ‌.
وانگجی لبخند کمرنگی زد و ویینگ را بیشتر به خودش چسباند .
...
یک هفته بعد
وانگجی با حس خیسی روی گردنش بیدار شد ،ویینگ در حال مکیدن گردنش بود .
وانگجی دستش را پشت گردن ویینگ گذاشت و آروم لب زد :
+ ویینگ داری چیکار میکنی ؟
- اوووووومممممممم ... بیدار شدی؟ ببخشید ,خب گردن سفیدت خیلی به چشم میومد ، با خودم گفتم بهتره یکم نقاشیش کنم !
وانگجی نفس عمیقی کشید و بلند شد :
+ شیطونی نکن !
ویینگ خودش را در آغوش وانگجی انداخت و لووس کرد :
- لان جان ، بهم بوسه اول صبح نمیدی؟
+هوووم
وانگجی صورتش را مماس با صورتش قرار داد و بوسه ای آرام بر لب هایش زد.
ویینگ خنده ای کرد و خودش را بیشتر به او چسباند .
- لان جان ، امروز با من به بازار بیا .
+ برادرم از من خواسته که از دانش آموزا امتحان بگیرم ، نمیتونم بیام ولی کسی رو میفرستم تا مواظبت باشه .
- لان جان ، من به مراقبت کسی نیاز ندارم ، نمیخاد کسیو...
+ یه نفر محافظ پشت سرت میاد
- من هرچی بگم اخر کار خودتو میکنی !
....
....
ویینگ
"همینجور که برای خودم قدم میزدم و خوش میگذروندم ، متوجه شدم یکی از محافظ ها دنبالمه . اونا واقعا ضایع بودند با اون لباس سفید و سربند ، خیلی سریع میشد تشخیص داد که محافظ هستن.
دلم میخاد به میخونه برم ولی اگه لان جان بفهمه مسلما تنبیهم می‌کنه ، پس بهتره که دست به سرش کنم . "
ویینگ به طرف کوچه ای خلوت رفت ، مرد محافظ به دنبالش وارد کوچه شد ، ویینگ سرعتش را بیشتر کرد و سریع خودش را درون یکی از خانه ها انداخت و در را آرام بست . درون خانه دو امگای کوچک و یک پیرزن سالخورده نشسته بودند و با وارد شدنش ، از ترس هینی کشیدن.
ویینگ دستش را جلوی دهانش برد و آرام گفت :
- نترسین ! نترسین! باهاتون کاری ندارم ... یه نفر در حال تعقیبم بود مجبور شدم فرار کنم!
پیرزن دستی دور امگا های دورش انداخت و آنها را به خود فشرد :
× تا وقتی اون شخص بره میتونید اینجا بمونید.
- ممنونم .
ویینگ از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن بشه محافظ رفته، بعد از اینکه مطمئن شد که کسی نیست از پیرزن تشکر کرد و شاد و خوشحال از اون خونه بیرون زد.
همینطور برای خودش قدم میزد و گاهی از دست فروش ها چیز های کوچکی میخرید و در کیف کوچکش می انداخت ؛ بعد از خوردن خوراکی های خوشمزه و آب نبات های شیرین، بالاخره تصمیم گرفت که به می خانه بره و چندتا کوزه شراب لبخند امپراطور بخره. تقریبا غروب شده بود که به میخانه رفت ،همین که وارد شد ، روی یکی از میز ها عقرب را دید که نشسته و چند دختر زیبا رو از او پذیرایی میکردند، عقرب با دیدن ویینگ ، به دختر ها علامت داد که دور بشن ، بلند شد به سمتش رفت.
«یک روز بعد از رسیدن عمه بزرگ و دخترش، پسرش عقرب هم به مقر ابر آمد»
ویینگ ادای احترامی کرد :
- ارباب عقرب
× ارباب وی ! میبینم که تو هم به میخانه اومدی! وانگجی بهت اجازه همچین کاری رو میده؟
- مگه شما هم عضوی از قبیله لان نیستید؟ مادرتون می‌دونه که به میخانه اومدین؟
× بر خلاف صورت زیبات ، زبون تیزی داری! ولی در کل من قصد ندارم به وانگجی چیزی بگم ، پس توهم نگو منو دیدی ! وانگجی از من خوشش نمیاد .شما هم برای نوشیدن اومدین درسته؟ پس چطوره من یه نوشیدنی مهمونتون کنم؟
ویینگ پشت چشمی نازک کرد ، دستش را قاب سینه اش کرد :
- ممنونم ولی من قصد ندارم بنوشم !
× پس برای عبادت به میخانه اومدین؟
- هر قصدی داشتم، برای قبل از دیدن شما بود، در حال حاضر میخام برگردم به قلعه .
× چطوره من تا خونه همراهیتون کنم؟
- نیازی نیست خودم میتونم برم .
× اینکه من اجازه بدم یه امگای تنها ، که همسر پسر عموم هم هست ، تنهایی به خونه برگرده نشونه مردونگی منه؟
- لان جان برای من محافظ گذاشته ، نیازی به کمک شما ندارم .
× باشه هرجور راحتی ، مواظب خودت باش.
ویینگ بدون اینکه جوابش را بدهد به سمت قلعه شروع به حرکت کرد.
از آن طرف محافظ وقتی ویینگ را در کوچه ای خلوت گم کرده بود، ترسید و سریعاً خودش را به قلعه رساند و به وانگجی خبر داد که او را گم کرده . وانگجی بدون اتلاف وقت خودش را به شهر رساند و به دنبال ویینگ گشت . از میخانه ای که می‌دانست ویینگ همیشه انجا میرفت سراغش را گرفت و متوجه شد نیم ساعت پیش ویینگ آنجا را به قصد رفتن به قلعه ترک کرده .
"ویینگ"
«خدای من اینجا خیلی تاریکه! کاش محافظ رو دست به سر نمی‌کردم! اگه همین الان یه سگ وحشی بهم حمله کنه چیکار باید کنم؟
کاش لان جان بیاد دنبالم ، اینجا خیلی تاریکه...»
همینطور با خودش حرف میزد تا از ترسش کم کند ، ناگهان صدایی از میان بوته ها امد ،
نفسش گرفت ، زمزمه کرد:
- کییییی اوووونجاست؟
صدای خش خش دیگری از پشت سرش شنید ، در کنار درخت صدای نفس زوزه مانندی شنید ...
چشم های قرمزی که در تاریکی می‌درخشید ، شکش به یقین پیوست! گرگ هایی با چشمان قرمز ، نگاه ترسناک خود را به بدن لرزان ویینگ دوخته بودند.
ویینگ آب دهانش را با صدای بلند قورت داد ، تموم انرژی اش را در پاهایش گذاشت و شروع کرد به دویدن ....
تموم انرژی اش را در پاهایش گذاشت و شروع کرد به دویدن! جیغ میکشید و با تمام توانش می‌دوید ، پشت سرش گرگ هایی با چشمان سرخ در تعقیبش بودند.
صورتش از اشک خیس بود ، نفسش بند امده بود.
سعی کرد تند تر بدود ولی گرگ ها سریع تر بودند و خیلی زودتر از آنچه فکرش میکرد دورش را گرفتند ، یکی از گرگ ها به ویینگ حمله کرد و چنگی به دستش انداخت . ویینگ جیغی زد و نشست . داد زد :
- لااااااااااااان جااااااااااااان‌.....
یکی دیگر از گرگ ها خیز برداشت که به سمتش یورش کند ولی قبل از اینکه نزدیک ویینگ برسه، نور آبی به سمتش رفت و ده متر اون طرف تر پرتابش کرد.
لان جان با بیجن گرگ هارا زخمی کرد ، باقی گرگ ها از ترس ، پا به فرار گذاشتند .
وانگجی با عجله به سمت ویینگ رفت، بازوی زخمیش را در دست گرفت ، نگاهی به زخمش کرد . آنقدر عمیق نبود ولی نیاز به مداوای سریع داشت .
یک دستش را دور کمر و دست دیگرش را زیر زانوی ویینگ برد و بغلش کرد سوار بر بیجن به سمت قلعه پرواز کرد. پس از مدتی به قلعه رسیدند و به سمت شفا خانه رفتند . طبیب پس از معاینه گفت که جای نگرانی نیست و فقط باید مواظب باشد که زخمش عفونت نکند. در طول این مدت ویینگ جرعت حرف زدن را نداشت چون میدانست لان جان مثل کوه آتشفشانی ست که هر لحظه ممکن است فوران کند!
وانگجی همانگونه که ویینگ را به قلعه آورده بود، او را بغل کرد و به جینگشی برد . ویینگ را روی تخت گذاشت .
ویینگ سرش را پایین انداخته بود که با او چشم در چشم نشود ، میدانست که عصبانیست و هرچه میگفت حق داشت ، چون به او بارها گفته بود که نگهبانانی که برای حفاظت از او میفرستد را دست به سر نکند، و هر بار ویینگ آنها را از راه به در میکرد.
با داد بلندی که وانگجی زد ، رنگ از رخسار ویینگ پرید :
+ بارها گفتم که نگهبانی که همراهت میفرستم رو دست به سر نکن! باز هم اینکار رو کردی این هم نتیجه! اگه من زودتر نرسیده بودم چه بلایی سرت میومد ؟ جواب بده زبون تند تیزت کجاست؟
ویینگ بغض کرده بود، انگشتانش را از ترس روی هم فشار میداد که دوباره وانگجی داد زد :
+ باز هم میخاستی به میخانه بری ؟ فکر کردی نمیدونم هر وقت بیرون میری برای رفتن به اونجاست؟
اشک های ویینگ شروع به ریختن کرد، هق هق آرومی کرد و چشم های اشکی اش را به همسرش دوخت :
+ حرفی برای گفتن نداری درسته؟ دیگه اجازه بیرون رفتن از قلعه رو نداری! به نگهبان ها میگم اجازه ندن بیرون بری ! انقدر اینجا میمونی تا یاد بگیری باید حرف گوش بدی .
وانگجی با عصبانیت جینگشی را ترک کرد ، با رفتن وانگجی ، صدای گریه ویینگ بلند شد.
خودش هم نمیدانست گریه اش از درد دستش هست یا از عصبانیت وانگجی!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now