Ep36

376 68 6
                                    

پارت ۳۶

تار های سیاه مو های ویینگ، میان چنگال های آیوان، خودنمایی میکرد . اشک میان چشمان آهویی ویینگ جمع شده بود و با دلخوری به کودک بازیگوش خود مینگریست که چگونه غر غر میکند و از کاری که کرده است ،خرسند است .
وانگجی مالشی به سر همسرش داد و بوسه ای هم نثار آن کرد :
+عیبی نداره عزیزم ، بچه است!
- اولین باره انقدر دردم گرفت! انگار جدی جدی میخاست منو بزنه!
وانگجی بوسه دیگری بر موهای همسرش زد :
+ من که اینجور فکر نمیکنم!
- خدمتکار براش شیر اورده، برو بطری رو بیار تا بهش شیر بدم .
آیوان خندان را به سختی در آغوش گرفت، و اینبار مراقب بود تا فندوق کوچولویش ، دوباره چنگ در موهایش نزند ! وانگجی بطری شیر را آورد و به دست همسرش داد .
ویینگ کودکش را بوسید و بعد بطری را میان دهانش گذاشت ، آیوان چنگ آرامی میان موهای ویینگ زد و آرام شیرش را خورد .
ویینگ- خیلی دوست دارم .
+ چی؟
وانگجی سرش را بالا آورد و به چشم های زیبای همسرش نگاه کرد :
- گفتم خیلی دوست دارم .
+ منم دوست دارم :)
- از اینکه تو و پسرمون رو دارم خیلی خوشحالم . دلم میخاد همیشه کنار هم باشیم :)
+وجودت برای من بهترین هدیه آسمان هاست :)
- لان جان میشه ببوسمت ؟
وانگجی جلو رفت و لب های همسرش را شکار کرد. بوسه عاشقانه ای میان آنها شکل گرفت ، تنها صدای بوسه آنها بود که سکوت اتاق را شکسته بود .
آیوان نق نقی کرد و با خشم موهای ویینگ را کشید :
- آییییی.. آیییی ..
ویینگ میان لب های وانگجی نالید و بوسه را شکست :
-بچه سرتق ! چرا انقدر منو اذیت میکنی؟ آخر از دست تو من کچل میشم!
وانگجی بوسه ای بر دستان کودکش زد :
+ انقدر مادرتو اذیت نکن!
لب های کوچک فندوق کوچولو لرزید ، چند ثانیه نگذشته بود که با صدای بلندی گریه کرد . ویینگ با ناراحتی دست های کودکش را بوسید :
- پسرمم ، آیوانم ، هرچقدر دلت میخواد موهای مادرو بکش! فقط گریه نکن !
صورت گرد و لپ های گردالی کودک، از گریه سرخ شده بود ، ویینگ ، کودک را بلند کرد و نوازشش کرد :
- مامانی معذرت میخاد آیوانم ، پسر قشنگم ، فندوقم ، بیا این موهای مامانی برای تو !
تره ای از موهای خودش را به دست کودکش داد ،و بعد سرش را روی شانه خودش گذاشت .آیوان  وقتی که موهای مادرش را در دستش احساس کرد، گریه اش آرام گرفت ، و کم کم به خواب رفت .
..
در حالی که با دستش را آرام روی کمر کودکش میکشید و نوازش میکرد ، زیر لب به وانگجی گفت :
- ببین خوابید؟
وانگجی بلند شد و کودک را نگاه کرد :
+ آره خوابید ، بده ببرمش توی گهواره!
- خودم میبرمش .
به آرام ترین شکل ممکن از جایش بلند شد و کودکش را درون گهواره گذاشت . موهایش را میان انگشتان تپل و کوچک فندوق در اورد و هر کدام از انگشتان کودکش را بوسید. 
- اگه شمارو نداشتم چیکار میکردم؟
وانگجی از پشت اورا میان بازوهای تنومندش گرفت :
+ کل زندگی من شما دوتا هستین .
- تصور روزای قبل از داشتن تو و به دنیا اومدن آیوان، چقدر برام سخت و عجیبه! اون روز ها من به چه امیدی زنده بودم؟
+ عزیزم ما برای همیشه باهم میمونیم .
- خیلی دوست دارم لان جان .
+ دوست دارم همه زندگی من .
***
دو هفته بعد
***
همه شهر در تکاپو بودند، عروسی تنها دختر امگای رئیس قبیله بود و مردم همه از ته دل خوشحال از این عروسی فرخنده بودند . درون قلعه هیچکس بیکار نبود، هرکسی مشغول به انجام یک کاری بود تا زودتر همه کارها اماده بشوند و زودتر به قبیله جین ، حرکت کنند .
بانو یو به همراه ویینگ ، در اتاق یانلی ، مشغول آماده کردن عروس بودند. بانو یو به پنج خدمتکاری که برای آماده کردن عروس آمده بودند، هر دم دستور میداد که چیکار کنند و یک لحظه آنها را بیکار نمیذاشت :
÷ لباس ها! تور ها فراموش نشه! حریر سرخ یادت نرفته که؟
÷ سرخاب هم بذار توی جعبه نیازش میشه!
÷ فقط لباس های ضروری رو بردارین، بقیه رو بذارین همینجا بمونه نیاز میشه!
÷ پاهای یانلی رو خوب روغن زدی؟
÷ یکم عجله کنید داره دیر میشه!
÷ بگو کجاوه رو اماده کنن!
یانلی عاجزانه نالید :
× مادر انقدر نگران نباش، منم نگران کردی!
بانو یو دستش را روی گیجگاهی اش گذاشت و روی صندلی نشست :
÷ فکر نمیکردم دختر شوهر دادن انقدر سخت باشه!
ویینگ در حالی که آیوان بازیگوش را در دستش تکان میداد ، گفت :
- مادر عروسی من یادتون نیست؟ انقدر استرس داشتین که گریه کردین !
× من حتی یادمه مادر میگفت نمیذارم ویینگ بره! عروسی رو کنسل کنید!
÷ شما دوتا! خیلی دوست دارین طعم زیدان رو قبل از عروسی بچشین! بعدشم من همین الانشم به ازدواج ویینگ‌ موافق نیستم! فقط بخاطر آیوانه هیچی نمیگم!
ویینگ کمی جلو آمد و آیوان را به سمت مادرش گرفت و با لهن بچگانه ای گفت :
- مامان بزرگ ، اگه مامانی و بابایی ازدواج نمیکردن که من به دنیا نمیومدم!
یو زی یوان لبخند مهربانی زد و آیوان را از آغوش ویینگ گرفت و محکم بوسید :
÷ بائو بائوی من ، عزیز  دل مادربزرگش!
ویینگ به طرف یانلی رفت و دستش را روی شانه های جیه اش گذاشت:
- شیجیه تو‌خوشگل ترین دختر روی زمینی!
÷ دخترم انقدر زیبا شده که مطمئنم اون طاووس وقتی ببینش از هوش بره!
- از لقبی که برای جین زی شوان انتخاب کردی خوشم میاد! هاهاهاهاها!
× مادر! آشیان تو چرا میخندی!
ویینگ خم شد و دستانش را دور خواهرش انداخت و اورا در آغوش گرفت:
- شوهرت مثل یه طاووس سلطنتی میمونه! اینو قبول کن جیه!
یانلی چیزی نگفت ، تنها لبخند خجلی زد و سرش را پایین انداخت.
= مادر! آشیان! عروس آماده نشد؟
- جیانگ چنگ! بیا داخل!
جیانگ چنگ با اخم غلیظی بر چهره اش وارد شد ولی با دیدن یانلی ، چند لحظه ماتش برد :
= خیلی دیر کردیم شما...
با دیدن زیبایی یانلی، حرفی که میخاست بر زبان بیاورد را فراموش کرد ، تنها به خواهر همچون فرشته اش ، با دهانی باز خیره شد .
ویینگ  به کنارش رفت و بازویش را بغل کرد :
- جیه خیلی خوشگل شده نه؟
= جیه...
یانلی جلو رفت و دست های برادرش را گرفت :
× هوم
= جیه .. تو ...
دیگر نتوانست تحمل کند، خواهرش را محکم در آغوش گرفت ، جوری که با تمام وجودش بودنش را احساس کند . از اینکه خواهرش همانند ویینگ میخواهد ازدواج کند و اورا ترک کند خیلی ناراحت بود، ولی خب جای یک امگا، پیش آلفایش بود ..
- پس من چی؟ منو دیگه دوست نداری چنگ؟
جیانگ چنگ از یانلی جدا شد و ویینگ را در آغوش گرفت، ویینگ در یک سمت و یانلی در سمت دیگر آغوش چنگ ، بر هم لبخند میزدند .
- آچنگ چقدر بازوهای قوی داری!
× آچنگ ما خیلی قویه!
- سینه هاشم خیلی سفتن! معلومه خوب تمرین کردی!
= شمارو بغل کردم که ناراحتیتون رو‌کم کنم! نه اینکه اندام منو برانداز کنید!
بانو یو که نظاره گر آنها بود ، آیوان را بالا گرفت و به دست چنگ داد :
÷خب حالا این عموی مهربون ، با بازو های قدرتمندش! میره کهنه بائو بائو رو عوض کنه!
صورت چنگ آویزان شد، یانلی و ویینگ ریز میخندیدند . آیوان را در آغوش گرفت و لپ صورتی آن را بوسید :
= آیوان ارجمند تو تا منو میبینی مشکل روده هات حل میشه و کهنه ات رو‌کثیف میکنی! اینم از سعادت ماست!
ویینگ قهقه زد :
- فندوقم خیلی عموش رو دوست داره دیگه!
****
وقتی که به قبیله جین رسیدند ، از خانواده عروس به بهترین نحو ممکن پذیرایی شد ؛ خدمه های فراوان برای خدمت به آنها ، آماده شده بودند و به محض وارد شدن آنها ، برای پذیرایی پیش قدم شدند . بانو جین ،همراه با پسرش ، برای خوش آمد گویی به پیشواز آنها رفتند .
صدای موسیقی و طبل های بزرگ «سنتی» ، به گوش میرسید . قبیله طلایی جین،که حال به رنگ سرخ در آمده بود و بیشتر از قبل به چشم میخورد .از چراغ های قرمز تا فانوس های سرخ که در امتداد راهرو ها بود،از پرده های سرخ حریر ،تا میز های گرد کوچک دو نفره که در کنار تالار اصلی بود و روی آنها از گوشت دنده خوک تا شراب اعلا دیده میشد ، از رقاص های معروف گل همیشه بهار ، که همانند پری آسمانی میرقصیدند، و هانفو های بلندشان را به پرواز در می آوردند، و حتی تخت سلطنتی مخصوص برای عروس و داماد،  که در وسط تالار خودنمایی میکرد، همه و همه تدارکاتی بود که قبیله جین، برای نو عروس خود، دیده بودند .
بعد از آخرین تعظیم زوجین، که به هم دیگر بود ، آن دو بر روی تخت های سلطنتی نشستند، تا از جشن لذت ببرند .
وانگجی به همراه همسر و فرزندش ، در گوشه ترین میزی که پیدا کردند ، نشستند . لان جان ، آیوان را در آغوش گرفته بود و لحظه ای ، دست کسی نمی‌داد . ویینگ که از کار های شوهرش متعجب شده بود، پرسید :
- لان جان چیزی شده؟
+ نه عزیزم ، چیزی نیست .
- چرا نذاشتی چنگ ، آیوان رو بغل کنه؟
+ اون برادر عروسه، بزار راحت باشه!
ویینگ پیاله اش را پر از شراب کرد و یک نفس آن را سر کشید  :
-اما خودش میخاست که بگیرتش که تو راحت باشی!
پیاله دیگری شراب ریخت، و خواست از آن بنوشد که وانگجی پیاله را از دستش گرفت و روی میز گذاشت :
+ ویینگ زیاده روی نکن!
- لان جان باز گیر دادی؟
+ حواسم بهت هست! دست نمیزنی دیگه!
ویینگ اخمی کرد و دست به سینه گفت :
- توی عروسی خواهرمم میخای گیر بدی؟ 
+ دیگه حرفمو تکرار نمیکنم!
- اینجا چهار هزارتا قانون نداره، و قبیله گوسو نیست که شراب خوردن ممنوع باشه!
وانگجی  به طرف ویینگ برگشت ، و در چشم هایش ذل زد :
+ درسته اینجا گوسو نیست، ولی تو همسر منی! هرجای دنیا هم بریم و در هر قبیله دیگه ای  باشیم بازم تو همسر منی ! مال منی! منم بهت اجازه نمیدم ، پس دیگه بحث نکن!
قلبش با این حرف احساسی وانگجی، مانند گنجشکی به قفسه سینه اش میکوبید . مانند کودک خردسالی که به او آبنبات چوبی میدهند خوشحال میشود، ذوق زده شده بود ، گونه هایش از شرم سرخ گشت . کمی به همسرش نزدیک تر شد و آرام در گوشش زمزمه کرد :
- با این حرف عاشقانه ای که زدی ،خیلی دلم میخاد الان توی خودم احساست کنم تا وجود تو بیشتر حس کنم!
سپس بوسه سبکی به لب های همسرش زد و بعد سر جای خودش نشست . چهره سرد و یخی لان جان، چیزی از حال درونش نشان نمیداد، ولی ویینگ ، سرخی گوش های اورا ، به وضوح میدید .

.

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Место, где живут истории. Откройте их для себя