Ep15

567 112 6
                                    

پارت 15

چشم هایش را که باز کرد ، خود را در اتاق قبلی اش یافت. اتاقی که ۱۷ سال تمام در آن زندگی کرد.
وقتی که ویینگ فقط یک سال داشت، پدر و مادرش توسط دشمنان قبیله ، کشته شدند و جیانگ فنگ میان، پدر جیانگ چنگ ، سرپرستی ویینگ را قبول کرد . اوایل بانو یو همسر فنگ میان، قبول کردن این موضوع برایش دشوار بود ، ولی پس از مدتی علاقه ای به وی ووشیان پیدا کرد که تعجب همگانی را به خود جلب کرد ! هیچکس اجازه از گل نازک تر گفتن به این امگای پرستیدنی را نداشت وگرنه با زیدان بنفش بانو یو مواجه میشد!
از آن طرف ، جیانگ‌چنگ و یانلی ، آنقدر ویینگ را دوست داشتند ، که ویینگ هیچ وقت احساس تنهایی نمیکرد ، و همواره خوشحال بود و هیچ وقت حسرت خانواده نداشته اش را نخورد!
ویینگ از جایش بلند شد و نشست .
هوای اتاق را نفس کشید ؛ چقدر دلتنگ اینجا بود. دلتنگ این قصر، این اتاق و حتی این تخت بود ‌.
زندگی در یونمنگ برایش آنقدر شیرین بود که حاضر بود کل عمرش در اینجا بماند و بیرون نرود .
در اتاق باز شد و یانلی با ظرفی از سوپ ریشه نیلوفر وارد شد. با دیدن ویینگ لبخندی زد و پا تند کرد به طرف او آمد :
× آشیان ، بیدار شدی؟ حالت خوبه ؟ میخای طبیب خبر کنم؟
- شیجیه من خوبم . فقط احساس ضعف دارم
× برات سوپ ریشه نیلوفر با دنده خوک درست کردم.
یانلی کاسه ای برداشت و در آن سوپ ریخت ، بعد به دست ویینگ داد :
× تا گرمه بخور آشیان .
ویینگ کاسه را گرفت و مشغول خوردن شد. چقدر دلش برای این طعم بی نظیر تنگ شده بود .
اشک هایش مانند مروارید بی رنگ از گونه هایش سر خورد و چکید .
یانلی کاسه را از دستش گرفت و بعد دستانش را برای به آغوش گرفتن اش باز کرد . ویینگ با گریه به آغوش یانلی پناه برد .
یانلی دست اش را نوازش وار بر روی موهای لخت ویینگ کشید و بوسه های ریزی بر سر و مو‌یش‌میزد.
وقتی که اشک‌هایش تموم شد ، احساس کرد معده اش در حال آتش گرفتن است. ویینگ با عجله از جایش بلند شد و به سمت ظرف آهنی گوشه اتاق رفت و محتویات معده اش را بالا آورد. یانلی فنجان آبی پر کرد و به دستش داد :
× بیا این آب رو بخور ، باید باهم صحبت کنیم!
ویینگ یک نفس فنجان را سر کشید :
- شیجیه حس عجیبی دارم! همین چند وقت پیش هیت شدم، از اون موقع دچار سرگیجه و حالت تهوه شدیدی شدم ، نمیتونم درست غذا بخورم و همش خوابم میاد .
× آشیان ، تو نمیدونی که بارداری؟
ویینگ مات اش برد .
چطور ممکن است؟ آخرین باری که با وانگجی رابطه داشت ، دو هفته پیش بود! چطور انقدر زود باردار شد؟
با تعجب به یانلی نگاه کرد ، پلک هایش را چندبار باز و بسته کرد :
- ولی آخرین باری که وانگجی با من .... آخه....
× اون لحظه هیت بودی؟
-آره...ولی...
× وقتی که توی هیت باشی ، جنین زودتر شکل میگیره و این هم یادت باشه تو یه امگای مردی! مشخصه حاملگیت با امگای زن فرق داره!
ویینگ دست اش را روی شکم صاف اش قرار داد. ثمره ازدواج او با لان جان، اکنون در شکم اش در حال بزرگ شدن بود.
شکم اش هنوز بالا نیامده بود ولی پس از ماه سوم، هرجا که میرفت ، همه متوجه بارداری اش میشدند! حتی اگر شکمش را میپوشاند ،رایحه بارداری اش را میخاست چیکار کند؟
رایحه بارداری پس از سه ماه پدیدار میشد .
چشم های نمناک اش را به یانلی دوخت :
- الان باید چیکار کنم؟
یانلی تره ای از موهای ویینگ را پشت گوش اش انداخت :
× کی میخای به باباش بگی؟ هووم؟
- نمیدونم .
× تا کی میخای مخفی کنی؟ مطمئناً پدر این موضوع رو به زوجون میگه!
ویینگ نگران دست های یانلی رو گرفت :
- خواهش میکنم شیجیه ! تو نباید بذاری بگه! اگه اونا بفهمن منو با خودشون میبرن!
= مگه چه اتفاقی افتاده که تو انقدر ترسیدی و نمیخای بری؟
بانو یو همراه با خدمتکاری وارد شد . لبخندی زد و به سمت ویینگ رفت ، در کنارش نشست و دست نوازش بر سرش کشید :
= آشیان ، اگه تو شرایط خوبی نداشتی میتونستی زودتر به ما خبر بدی! من فنگ میان رو می‌فرستادم تا تورو به اینجا برگردونه!
ویینگ دست های بانو یو را گرفت و بوسه آرومی بر آن ها زد ، بغض گلویش را می‌فشرد. بانو یو مانند مادری مهربان مراقب او بود.
× نمیخای تعریف کنی آشیان؟
- چندین ماه پیش ، عمه لان‌جان از ......
....
ویینگ همه چیز را مو‌ به مو برای آن دو تعریف کرد .
یانلی بی صدا اشک میریخت و کمر ویینگ را نوازش میکرد ؛ اما بانو یو از عصبانیت در پوست خود نمی گنجید! اگر وانگجی در آن لحظه کنارش بود، تیکه تیکه اش میکرد!
بانو یو شروع به قدم زدن در اتاق کرد :
= پیر خرفت ! وقتی میدونست چه خواهر عجوزه ای داره برای چی اونو راه داد؟ وانگجی واقعا یه مرد بی عرضه و سست عنصره که تونست اینجوری توی دام اون امگای کثیف بیوفته! مگه دستم بهشون نرسه ! به بچه من سیلی میزنه؟ چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زودتر به من نگفتی که اونا آزارت میدن آشیان؟؟؟
ویینگ در حالی که فین فین میکرد :
- اگه میگفتم و بین دو قبیله مشکل پیش میومد چی؟
= فکر کردی حالا که فهمیدم ازشون میگذرم؟؟؟؟ تک تک شون رو مجازات میکنم! چه گستاخی بزرگی!
× آشیان تو قول داده بودی هیچی رو از من پنهون نکنی ، چطور تونستی همچین مسئله‌ای مهمی رو از ما پنهون کنی؟
ویینگ سرش را پایین انداخت :
- نمیخاستم شما رو توی دردسر بندازم ، فکر میکردم میتونم تحمل کنم .
بانو یو فریاد زد :
= وقتی خانواده داری برای چی باید سختی تحمل کنی؟ مگه ما مردیمممم؟
گریه ویینگ شدت گرفت ؛
یانلی ، اورا در آغوش گرفت و نوازش کرد , و با سر به مادرش علامت داد که سرزنش کردن را تمام کند .
بانو یو نفس عمیقی کشید ، به سمت ویینگ رفت و در کنارش نشست . دست هایش را باز کرد :
= میتونی بیای تو بغل من !
ویینگ از خدا خاسته به آغوش مهربان بانو یو پناه برد . او واقعا جای مادرش را پر کرده بود .
بانو یو پس از خوراندن چند جوشاننده گیاهی به ویینگ، و توصیه های لازم به او، رفت تا به جیانگ چنگ خبر بدهد که به ملاقات برادر کوچکش برود. یانلی هم به بانو یو اطمینان خاطر داد که تا زمانی که چنگ بیاید از ویینگ مراقبت میکند.
...
فنگ میان همراه با جیانگ چنگ در حال گفت و گو درباره اتفاق هایی که در قبیله گوسو لان افتاده، بودند . جیانگ‌چنگ خشمگین از اتفاق هایی که افتاده و آنها انقدر دیر با خبر شدند ، غر زد :
÷ زمانی که ما آشیان رو به اون قبیله فرستادیم ، قرار بر این بود از امگای ما مواظبت کنن، مثل فرزند خودشون باهاش رفتار کنن و اون اذیت نکنن! ولی حالا ویینگ با این وضعیت آشفته و بچه توی شکمش فرار کرده! اونا چیکار با این امگا کردن که اینجوری از دستشون فرار کرد؟
× آشیان خیلی پسر صبوری بود! اون بیشتر از همه مراعات میکرد و اگه دعوایی میشد اون همه چیز رو درست میکرد . اینکه اون با این وضعیت اومده یعنی یه چیزی این وسط درست نیست!
= فنگ میان! تو چه پدری هستی که از حال بچت خبر نداری؟
بانو یو با قدم هایی محکم وارد سالن شد.
چنگ به مادرش نزدیک شد و با نگرانی پرسید :
÷ مادر آشیان به هوش اومده؟
= آره به هوش اومده، صبر کن باید چیز مهمی بگم بعد به ملاقات آشیان برو!
÷ چه اتفاقی افتاده مادر؟
= میخاستی چی بشه؟ فنگ میان ! اون تذهیبگر های سنتی پیر پاتال جرعت کردن بچه من رو کتک بزنن! اون وانگجی‌احمق به بچه من خیانت کرده ! عمه وانگجی ویینگ رو کتک زده و اونو خدمتکار خطاب کرده! ویینگ این مدت در حال عذاب کشیدن بوده در صورتی که تو اینجا خوش خرم بودی!
فنگ میان دستش را روی سمت چپ قفسه سینه اش گذاشت و آه سنگینی کشید ؛ باورش نمیشد آشیان اینگونه زجر کشیده باشد .
چشم های چنگ ، به قرمزی خون شد . دستش را دور شمشیرش مشت کرد و فریاد زد :
÷ من هرکسی که آشیان رو اذیت کرده باشه میکشم!
بانو یو طعنه ای زد :
= حالا دیگه؟ حالا که با بچه ای توی شکمش برگشته میخای بکشی؟
× نمیتونیم بلایی سر وانگجی بیاریم، اون پدر نوه ماست . ویینگ نمیتونه طلاق بگیره ، من بهش اجازه اینکار رو نمیدم !
= فنگ میان تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من اجازه میدم ویینگ به اون خراب شده برگرده؟ حتی اگه کل قبیله گوسو لان اینجا پر پر بشن من اجازه نمیدم اونم ببرن!
× یو‌ زی یوان!

𝒊𝒕 𝒊𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆🍶🔞Where stories live. Discover now